دلم خیلی شور میزنه ..
یه احساس بدی دارم ..
دارم کابوس میبینم ..
پس کی این دلهرهها تموم میشه؟!
نکنه دارم آخرین روزهای شاد بودن رو تجربه میکنم؟!
میترسم دیگه این روزا تکرار نشه ..
کاش بهتر از این روزا رو تجربه کنم ..
میترسم ..
نکنه دوری و فراق نزدیک باشه؟!
کاش همه اینا یه خواب باشه، بیدار بشم تا جون دارم گریه کنم و داد بزنم، بعد بخندم و بگم دیگه تموم شد...
یعنی میشه زودتر تموم شه این روزای مبهم و سرد ..
روزایی که جوونی منو داره میکشه ...
روزایی که داره جونم رو به تحلیل میبره ..
کاش تموم بشه..
یه احساس بدی دارم ...
دیروز رفتم یه کم به خودم انرژی دادم. رفتم به امور خانومانه رسیدگی کردم.
واقعاً روحیهام شاد شد!
امروز همه میگفتن چقدر خوشگل شدی و تغییر کردی.
این سری ابروهامو خیلی خوشگلتر برداشت.
سری قبل که رفتم، گفت بذار یه کم پر بشه، منم کلی تحمل کردم
این سری همه میگفتن عین عروسا شدی!
توی دلم گفتم دست روی دلم نگذارید که خونه ...
امروز بهترم و سعی کردم خیلی بهش فکر نکنم تا به وقتش ببینم چه گلی به سرم باید بمالم!!!
خوشحالیم هم بیشتر مال اینه که آب زایندهرود رو باز کردن و زندگی توی زایندهرود و
شهرمون جریان پیدا کرده...
خیلی خوشحالم که دوباره دارم زایندهرود رو ساری و جاری میبینم..
خدا کنه خبرای خوش همینطور از راه برسه و غم و دلهره از زندگی من بره بیرون..
آمین ..
سخته تحمل بکنی و اون آدمی رو که دوسش نداری
شبا وقتی دلت گریه میخواد، سرتو رو شونش بذاری
من و ببر به دنیامو به اون دستا که میخوامو ...
به اون شبا که خندونم، که تقدیر و نمیدونم ...
علیاصغر پسر کوچکی است که سرطان خون دارد خانواده او هر چه داشتند و نداشتند خرج درمان او کردهاند و امروز علاج او را پیدا کردهاند اما هزینه تهیه آن را ندارند. بیاییم تا به کمک هم از خاموش شدن شمع وجودش در خانواده کوچک و صمیمیاش جلوگیری کنیم.
قطره قطره جمع گردد وانگهی دریا شود..
فیلمش روی این سایت هست. ببینید و اقدام کنید..
توروخدا کمکش کنید، توروخداااااااااا ...
شنیدهاید که پیامبر فرمودهاند: اگر کسی صدای کمکخواهی مسلمانی را بشنود و کمکی ندهد، مسلمان نیست!
به یاد علیاصغر کوچولوی امام حسین (ع) که هر وقت یادش میافتیم میگیم ای کاش ما اونجا بودیم و بهش کمک میکردیم به این علیاصغر کوچولو کمک کنیم ...
علی اصغر نیاز فوری به تأمین هزینه پیوند استخوان دارد.
نگذاریم شمع وجودش در خانواده کوچک و سادهشان خاموش شود..
شاید فردا دیـــر باشد .. «همیـــن امــــروز»
شماره حساب کمک به علی اصغر:
6037991166419352
سیبا بانک ملی به نام مرضیه شیروانی (مادر علیاصغر) واریز کنید.
لطفاً شما هم به هرکس که میشناسید اطلاع دهید...
رفتن همیشه به معنای مرگ نیست..
اتفاقاتی مهم هستند توی زندگی که آدم و تا پای مرگ و نیستی میکشونه ..
اتفاقاتی هستند که از مرگ بدترند...
شاید جوانیام بمیرد ...
سخته ... تصمیم مهمیه ..
این تصمیم مثل آبه، اما شاید یک آب سمی ...
شاید جوانیام بمیرد ...
شاید رفتنی باشم ....
شاید یک زندگی جدید ..
نمیدونم داره چه اتفاقاتی میافته!!
اما شاید رفتنی باشم ...
فعلاً حس ششمم بهم میگه این مدلیه ...
نمیدونم آخرش به کجا ختم میشه، به رفتن یا موندن ...
نمیدونم آخرش از زیر خاک سر در میارم یا نه از خاک میام بیرون و طعم زندگی رو میچشم ..
نمیدونم ...
اما شاید رفتنی باشم ...
حالم خیلی بده ...
از دیشب تا همین الآن یک لحظه اشکم بند نیومده، نمیدونم چه مرگم شده!!!
چرا حالم خوب نمیشه؟!!! از بس دلم شکسته اشکم بند نمیاد ..
از آدما خیلی دلخورم، دلگیرم از کسانی که ازشون انتظار بیمهری رو نداشتم ..
دور و بریهام خیلی سنگ شدن ...
تنها امید من که ناامیده
امید من دوباره ته کشیده
لحظه به لحظه فکر ناامیدی
این لحظات امونمو بریده
اونایی که میگفتن با دستای دل من
از قفس بی کسی آزاد شدند
چی شد که با گریه من شاد شدند؟
با شبنم اشک من آباد شدند؟
میخوام دلم یه گوشه ای بمیره
خسته شدم چه انتظار سختی
یکی بیاد جون منو بگیره
قلب من از تپیدنش خسته شد!
نبضم با ضربه های معکوس مرد...
قلب من از خستگی خوابش گرفت
این دل نا امید و مایوس مرد
شاید صدای زخمیه دل من
مرهم زخمای دل تو باشه
شاید که قصه جدایی دل من
نذاره هیچ کسی از کسی جدا شه...
...
چشمام دیگه جون نداره، همش دارن بهم التماس میکنن که بسه..
اما این دل تنگ بهشون امون نمیده ...
دلم خیلی شکسته از دنیا و آدماش ...
دنیا خیلی بیرحمه ...
قلبم خیلی تیر میکشه، قفسه سینهام داره خورد میشه، احساس میکنم داره میشکنه ...
اما این غصهها تمومی نداره، از دلم نمیان بیرون ...
میدونم که تا پای جونم ایستادن ...
حسم خوب نیست... خدا میدونه داره چی به سرم میاد... فقط خدا میدونه ...
بازم دلم گرفته ...
بدجوریام گرفته ...
گرید به حالم، کوه و در و دشت ...
باران میبارد امشب ....
دلم غم دارم امشب ...
آرام جان خسته، ره میسپارد امشب ...
...
چقدر با این آهنگ زار بزنم؟!!
این آهنگ، غمخوار من بوده، از نوجوونی تا حالا ....
چرا؟! به راستی چرا سهم من توی این زندگی فقط غصه خوردنه؟!!!
چرا هرچی گریه میکنم حالم خوب نمیشه؟!!
خدایا؛ چرا حالمو خوب نمیکنی؟!
چرا هرچی باهات حرف میزنم دلم سبک نمیشه؟!
چرا هرچی برات گریه میکنم، دلم بازم واست تنگ میشه؟!
چرا هرچی بیشتر توی قلبم حست میکنم اما بازم فرداش انگار قلبم بازم خالیه از تو؟!
چرا اینقدر دلم بهوونه میگیره؟!
بهترین کار اینه که منو ببری پیش خودت، بهت قول میدم که دیگه بیقراری نکنم...
قول میدم... قول، قول، قول، قول ...
همه اینا بهوونهاس، دلم خیلی بهوونه تورو میگیره خدا ...
تورو هرکی دوست داری ازم راضی شو، من دیگه خسته شدم ... پیمونه عمر منو پر کن ...
میدونم هیچوقت دیگه حالم خوب نمیشه ...
خیلی وقته حالم بده!!!!!!!! دیگه بهتر از این نمیشم، میدونم، هرکی حال خودشو بهتر میدونه ...
تمومش کن خدای من، هیچی توی این دنیا منو راضی نمیکنه، الا اینکه بیام پیش تووو ...
خیلی دلم میخواد بیشتر حست کنم و ببینمت ..
این دنیا تا حالا برای من کامی نداشته، هرچی بوده ناکامی بوده ...
پس غنی کن منو ...
اول هرچی گناه دارم ببخش، بعدم منو ببر پیش خودت ...
من دوست دارم تا جوونم بیام پیشت ...
میدونم هرکس این پست رو بخونه فکر میکنه من چقدر دارم خودم و لوس میکنم ...
اما جهت اطلاع همتون، من هیچکس و توی زندگیام ندارم... حتی یک دوستم ندارم..
به غیر از مادرم حتی یک غمخوارم ندارم، که بخواد این پست رو بخونه و بهم ترحم کنه!!
پس این پست واسه خودشیرینی نیست ...
از ترحم حالم به هم میخوره ... متنففففرررررررم ...
تنهاتر از من وجود نداره، واقعاً حسمو نوشتم واسه خدا، این یک سنده،
برای موقعی که به خدا بگم خودم ازت خواستم ...
خدا منتظر جوابت هستم...
سلام...
حال خوبی ندارم، از بس حالم بده خوابم نبرد، حوصلهام سررفته!!
دارم میمیرم!!!دیدم بهترین کار اینه که بیام یه کم بنویسم شاید حداقل از غصههام کم بشه ...
از بس این چند روز شدیداً گریه کرده بودم و بغض داشتم، بدنم ضعیف شده و شدیداً ضعف دارم..
بعد از 4 روز کشمکش با این سرماخوردگی لعنتی که از شنبه شب شروع شد،
بالاخره دیروز از پا درم آورد ...
کلاس یکشنبه و سهشنبهام حسابی خراب شد، از بس حالم بد بود و سرم گیج میرفت...
گلوم خیلییییی درد میکرد و میسوخت، سرم هم داشت میترکید..
از بس که شب ولادت امام رضا (ع) گریه کردم و ضجه زدم ...
دلم خیلی گرفته بود.... از بس گریه کرده بودم، داغ داغ بودم و اما میلرزیدم...
صبح که بیدار شدم گلوم خیلی درد میکرد..
طبق معمول خود درمانی رو شروع کردم .. اما فایده نداشت
هرچی کپسول آموکسی سیلین میخوردم انگار روی سنگ میریختن..
آبمیوه، سوپ، Cold Stop، هیچ کدوم فایده نداشت ... که دیگه دیشب رفتم دکتر ..
دکتر گفت: آموکسی سیلین نباید میخوردی، و گفت گلوت پر از چرکه ...
39 درجه تب داشتم..
آخرش 2 تا آمپول 3-3-6 برام داد و حسابی سفارش کرد که استراحت کن، اما مگه میشه ...
بدنم اینقدر ضغیف شده بود که وقتی پرستاره آمپول رو بهم زد، اگه نمیدونستم 3-3-6 است
فکر میکردم پنادره، اینقدر دردم اومد که نگو ...
اومدیم خونه تب شدید داشتم و تا صبح از درد مردم و زنده شدم...
حتی نمیتونستم از گلودرد آب بخورم.. شب خیلی بدی داشتم ...
حتی نمازم رو هم نتونستم بخونم و قضا شد ... (خدایا؛ شرمندتمممم)
امروز ساعت 3 اومدم خونه ناهارو خوردم و خوابیدم تا 10 شب ...
تب و لرز و بدن درد شدیدی داشتم، اینقدر حالم بد بود که حتی نرفتم آمپولم رو بزنم ...
گفتم صبح قبل اینکه برم سره کار میرم میزنم...
اما از بدن درد و سردرد و گلو درد دارم میمیرم...
خیلی حالم بده، بدتر از اینکه دلم خیلی گرفته...
همیشه همینطوره، هر وقت خیلی گریه میکنم و ناشکری، همینطوری مریض میشم ...
اما میدونم آخرشم آدم نمیشم و باز هر وقت دلم میگیره، اینقدر گریه میکنم که در حد مرگگگ...
کاش این شب و روزهای پر از کابوس تموم میشد و منم به زندگی امیدوار میشدم ...
کاش این دنیا هم پر از دلخوشی میشد واسه من ...
توروخدا دعا کنید که زندگی به منم لبخند بزنه و من رو بگیره توی آغوشش ...
به خدا دیگه خسته شدمممم......
چندان حال خوبی ندارم...
داغونم، بیانرژی، دلشکسته، غمگین، گریون، سرگردون....
هر واژهی منفی که میشه به کار برد در موردم صدق میکنه!!
همه چیز رو سیاه و خاکستری میبینم ...
خیلی حالم بده، اینقدر که دیگه دلم نمیخواد توی این دنیا باشم!
همش میگم ای کاش میمردم، ای کاش دیگه زنده نبودم ...
ای کاش اون دنیا حساب و کتابی نداشت، تا راحت خودکشی میکردم ...
واقعاً به ته خط رسیدم، ناامید ناامیدم ...
واقعاً من واسه چی دارم زندگی میکنم؟
میخوام به چی برسم؟
خدایااااا کمکککککککککککککککککک ...
من دیگه خسته شدمممممممممممممممم ...
سلام به دوستای جون جونی خودم ...
امتحانام یکی پس از دیگری تموم شد.. نمرههام هم حدوداً خوب شد...
اما پوستم کنده شد، از اونجایی که دقیقه نودی و شب امتحانی هستم جونم در اومد ...
اما خوب برام تجربه شد که ترم بعدی رو با جدیت بیشتری شروع کنم..
مثل ترم قبل هواسم هزار جا نباشه غیر از استاد!!!!
قبل از تموم شدن امتحانام همش میگفتم که بگذار این امتحانای لعنتی تموم بشه!!!
همش میرم این ور و اون ور ... تفریح، پارک، گشت و گذار..
اما نشد که نشد از 2 شهریور که امتحانام تموم شده همش بست توی خونه بودم...
حسابی حوصلهام سر رفته و چیزی هم به ترم جدیدنمونده!!
سوم مهر کلاسهامون شروع میشه و دوباره روز از نو روزی از نو ...
امروز شدیداً دلم گرفته بود گفتم بیام یه کم بنویسم شاید دلم باز شد، از طرفی گفتم یه ذره
دلم باز بشه ... از طرفی هم طلسم این وبلاگ باز بشه، خیلی وقت بود ننوشته بودم ..
سعی میکنم تا جایی که میشه زود به زود آپ کنم ...
خوش باشید دوستای گل گلی عزیزم ...
سلام ...
دلم برای همتون تنگ شده، دوستای عزیزم ...
قراره فردا برام خواستگار بیاد، نمیدونم دوباره چی میشه!!
آیا آخریه، یا نه هنوز این تراژدی ادامه داره ...
خیلی سخته که ندونی قسمتت چیه و کی از راه میرسه!
نمیدونم، خدا خودش، هرچه میگذره اعصابم خوردتر میشه، لحظات کشندهایه ...
کاش این روزا تموم میشد، حالم از هرچی خواستگار و مراسم خواستگاریه بهم میخوره ...
خیلی اعصاب آدم داغون میشه، هی میان و میرن اما قسمت آدم مشخص نمیشه ...
متنفرم از لحظات استرس آور خواستگاری، توروخدا واسم دعا کنید ...
دعا کنید اگه به صلاح و مصلحتمه این دیگه آخریش باشه و همهچی به خوبی و خوشی بگذره ...
روز سه شنبه با همون حال و حوا و ناراحتی رفتم خونه، خیلی بغض داشتم، شدیداً حالم بد بود. به دوستم زنگ زدم و گفتم امروز من باهات میام، گفت باشه. همکارش براشون آش رشته آورده بود. سه تا ظرف. یکیش رو داد به من. رسیدیم سر کوچهمون که من ازش تشکر کردم و رفتم سمت خونه. ساعت 2:35 دقیقه رسیدم خونه و یک بشقاب آش رشته کشیدم و خوردم. بعدم حاضر شدیم رفتیم خونه دوست مامانم مولودی.
مامان سونیا همسایه طبقه همکف و همسایه طبقه اولی هم اومدن. خلاصه رفتیم، عجب صفایی داشت، منم که دنبال بهونه میگشتم تا گریه کنم، زارررر زدم و بعدشم خانومه ظرفای شکلات رو که روی میزش بود رو به سمت همه میریخت من 4 تا شکلات نصیبم شد. خیلی خوشحال شدم، گفتم ایشالا چهارتا حاجتامو میگیرم.
خلاصه مولودی تموم شد و یه کم با دوستامون که از اعتکاف دیگه ندیده بودمشون خوش و بش کردمو، باهم قرار مدار کوه رو گذاشتیم. یکساعتی نشستیم و بعدم رهسپار به طرف خونه. توی راه خیلی با سونیا بازی بازی کردم و حسابی دیگه گریه و لجشو درآوردم. رسیدیم خونه و من بازم یک دل سیر گریه کردم، اینقدر که سرم داشت میترکید، خیلی سرم درد میکرد و حالم بد بود. رفتم سونیا رو آوردم و کلی باهاش بازی کردیم. بعدم رفتم یه دوش گرفتم و اومدم با همون حوله وسط حال بیهوش شدم. نماز مغرب و عشاء قضا شد. قرآتم رو هم که نخوندم. صبح که نماز صبحم قضا شد. کلاً آدم تنبل و بی انگیزهای شدم. برام دعا کنید دارم نابود میشم ...
دیشب خیلی خیلی خسته بودم و نماز صبحم قضا شد.
ساعت 7:00 پاشدم و دیرم شده بود و همینطور دنبال وسایلم میگشتم، با مامانم هم یه جر و بحث حسابی کردمو هیچی دیگه اخلاق سگی تر از قبل شد.
آخه تا بحثمون میشه شروع میکنه به نفرین کردن... گفت ایشالا به آرزوهات نرسی، برا همینه که به آرزوهات نمیرسی. منم گفتم ایشالا بمیرم تا راحت شم، دیگه هم نمیخوام به آرزوهام برسم.
این مادرا هم هی از این ماده و تبصره آق استفاده میکنم به نفع خودشون!!!
خلاصه که اعصابم که خورد بود با این نفرین و نالهاش هم اعصابم رو بیشتر خورد کرد!!!
دیر رسیدم سر کار و اعصابم خیلی داغون شد!!
خلاصه با ناراحتی نشستم و حرفی نزدم. دلم میخواست همش گریه کنم، هی به زور جلوی خودم رو گرفته بودم. همکارم هم چیزی نگفت: احساس کردم از اینکه با این بی حوصلهگی وارد شدم اعصابش داغون شد و بهش استرس وارد شد.
خلاصه که حالا اونم باهام سرسنگین شده و محلم نمیده، نمیدونم، من خیلی خیلی دوستش دارم، و میدونم همیشه منو با این حال سگی تحمل میکنه ولی خوب چه میشه کرد، من چیکار کنم، حالم خوب نیست، زندگیام عین یه کلاف پیچیده به هم و اعصابم رو داغون کرده ولی هیچکس درک نمیکنه، هیچکس ....
همه میگن میدونیم چی میگی و درکت میکنیم، اما من قبول ندارم کسی درکم نمیکنه.
من دیگه بریدم، دیگه به آخر خط رسیدم و دیگه هیچی واسم مهم نیست. هرکی هرطور میخواد باهام رفتار کنه، دیگه واسم مهم نیست. چون من نباید توقع داشته باشم که هر موقع همه باید منو درک کنن و مشکلات و اخلاق سگی منو تحمل کنن...
این زندگی من دیگه فنا شده و دیگه هیچ ارزشی واسم نداره، هر کس هرکاری دلش خواست باهام بکنه، دیگه مهم نیست ...
خسته شدم، خدااااااااااا، خدایا زندگیمو میسپارم به تو، خودت سرو سامونش بده ...
یا امام رضااااا، امروز ولادت خودته، دلت شاده، دل منم شاد کن ...
دیروز صبح بازم دیر رسیدم سر کار، ساعت 7:41 دقیقه، کار بد نبود، یه ذره کارهامو انجام دادم تا ساعت 11 و خوردهای بود دکتر اومد. Present داره، اومده بود کارش رو Edit کنه. کارش یه حدود یکساعتی طول کشید و بعدش هم رفت. بعدم که یکی از همکارام اعصابمو خورد کرده بود، یه کاری رو گذاشته بود روی شبکه واسش انجام داده بودم، میگفت دوباره انجام بده ندارمش، خلاصه که کلی اعصابم خورد شد و تا 2:10 دقیقه دنبالش گشتمو پیداش نکردم.
اعصابم بیشتر از این خورد بود که نرسیدم به سرویس و مجبور شدم خودم برم.
ساعت 00/3 رسیدم خونه. مامانم ماکارونی پخته بود. ماکارونیاش یخ بود و حال نداشتم گرمش کنم، همینطوری خوردم. در تراس باز بود، دیدم صدای سونیا میاد. همش میگفت: ددددد، ادددددد، وای دلم واسش ضعف رفت. زنگ زدم به مامانش و گفتم من بیام سونیا رو ببرم، گفت: بیا.
رفتم آوردمش، اینقدر خوشمزه شده بود که خدا میدونه، عاشق آسانسوره.
تا آوردمش تو آسانسور کلی ذوق کرد. اینقدر باهاش بازی کردیم که خدا میدونهههه ...
کیف کرده بود. بعد 2 ساعت نگین اومد دنبالشو بردش. نماز ظهرم رو یه ربع مونده به غروب آفتاب، خوندم و از خودم شاکی که چرا اینقدر نسبت به نمازام بی اهمیتم. به خدا و امام رضا قول دادم که امروز نمازام هم اول وقت بشه و هم با حضور قلب بیشتر. دعا کنید که بدقول نشم. آمین ...
خلاصه با مامانم تصمیم گرفتم که بریم بیرون و یه چندتایی CD خام بخرم واسه Write یکسری از کارهام که توی کامپوترم اشغال کرده ...
اول رفتیم سمت بستنی فروشی 2تا بستی مشت توت فرنگی خریدیم، بستنیهاش خیلی توپ و خوشمزهاس، بعدشم رفتیم سمت کتابفروشی و CD خام خریدم + 2 تا ماژیک CD و سری چهارم قهوه تلخ که البته ظهرش سری پنجمش رو گرفته بودم اما سری چهارم رو نداشت.
اومدیم و رفتیم سمت خرازی و 4 تا دونه کش موی خوشگل خریدم و بعدش هم رفتیم دم مغازه دائیهام باهاشون کار داشتم، در نهایت رفتیم سمت خونه مادربزرگه و یه یکساعتی نشستیم و بعدم پاشدیم. مامان بزرگم خیلی دلش واسم تنگ شده بود... آخرین باری که دیدمشون روزی بود که جواب رد به امید داده بودم و خیلی حالم گرفته بود و گریه کرده بودم ...
دیشب توی مسیر خونه همینطور سرمو به شیشه ماشین تکیه داده بودم و تا دلم خواست اشک ریختم. بغض گلومو گرفته بود و داشتم خفه میشدم... هرچی گریه میکردم سبک نمیشدم.
ساعت 10 که رسیدیم خونه. دیدم صدای سونیا نمیاد به مامانم گفتم مامان یه دقیقه سونیا رو بیار من یه بوسش کنم. رفتم با کلی خواهش از مامانش گرفتمش و بردمش خونمون.
حسابی بوسش کردم و فشارش دادم تو بغلم. بردمش تو اتاق سحر بالا سرش که بیدارش کنه و کرد. سحرم اینقدر نازش کرد. بعدم بردمش خونشون.
بعدم اومدم خونه و به قول بهاری جون به امور خانومانه رسیدگی کردم. یه ذره قیافم بشاش شد.
ساعت یک ربع به یک هم خوابیدم....
دیروز ساعت 7:25 دقیقه رسیدم اداره، کار حدوداً بد نبود، اما من زیاد کار نکردم چون حوصله نداشتم و همکارم همهی کارها رو به دوش کشید. بنده خدا ...
خیلی ماههه، خیلی دوستش دارم ...
مامانم ظهر زنگ زد و گفت من دارم میرم خونه ی ندا، توام اگه دوست داشتی بیا بعد از اداره
ساعت 2:30 رسیدم خونه ی ندا جون، 2 ماه بود ندیده بودمش. دستش درد نکنه ناهار ماکارونی خوشمزه درست کرده بود. با سالاد آورد، خوردم. خیلی دوست داشتم، خیلی خوشمزه بود.
عزیزم امین رضا چقدر بزرگ شده بود. باورم نمیشه تا 2 سال پیش به عزیزم میگفت: عدیدم!
الآن 6 سالشه. همش دورم میومد و برام شکلات میاورد، CD میاورد و ...
خیلی دوستش دارم. یه زمانی نفس من بود. 3 سال پیش ما مستأجر پدربزرگشون بودیم اما از بس خواهرشوهر ندا اذیتمون کرد، بخاطر کتابخونهای که طبقه پائین زده بود. همش میگفت سر و صدا نکنید، صدای تلویزیون کم باشه، صدای آهنگ نیاد، کم باشه. حتی روز جمعه هم آسایش نداشتیم. روز اول و دوم عیددددد ...
خیلی آدم بیخود و احمقی بود، حالا که دلش میخواد ...
فکر کن ما از بندر مهمون داشتیم. روز دوم عید اومد برقمون رو قطع کرد و به روی مبارک خودش هم نیاورد. ما هم دیگه تحملون تموم شده بود. روز 11 فروردین قرارداد رو فسخ کردیم و اسباب کشی کردیم. ببین چقدر اذیتمون کرد که حاضر شدیم 13 به در رو هم از دست بدیم!!
خلاصه ما خیلی با ندا توی این 7 ماه صمیمی شده بودیم اینقدر که همش یا اون یا ما چایی درست میکردیم و همدیگه رو صدا میزدیم، با هم فیلم میدیدیم، بیرون میرفتیم ...
خیلی با هم صمیمی و نزدیک بودیم. هنوزم تا میریم خونش یاد و خاطراتمون زنده میشه ...
الآنم شدیم دوست جون جونی ...
ناهارم رو که خوردم گفت: چایی بیارم؟! از اونجا که من و ندا عاشق چایی هستیم، گفتم: YES
چایی رو با سوهان خوردیم و بعد پاشد با امین رضا رفتیم دنبال آیدا، آخه مدرسه بود.
آیدا کلاس سوم دبستانه. خلاصه اومدن و بعد رفتیم خونه ی ما. امین و آیدا رو گذاشت پیش من و با مامانم رفتن بیرون.
به آیدا دیکته گفتم، شکلهای کاردستی امینم براش چیدم. بعدم فیلم کتاب قانون رو گذاشتم و دیدم و در نهایت فیلم کنسرت ناصریا (هوای حوا) و اونا که تکالیفشون تموم شد. براشون شیر و بیسکوئیت آوردم و برای خودمم شیر و خرما. بعدم تخمه آوردم خوردیم. اونا خوابیدن و من نماز و قرآنم رو خوندم. بعدش هم مامانش اومد دنبالشون و بردشون. مامان چلوکباب گرفته بود خوردیم، خیلی خوشمزه و چرب و چیلیللللی بود. بعدم لالااااا ...
پنجشنبه ساعت 7:34 دقیقه رسیدم، بازم دیرم شده بود. گفتند در ماه محاسبه میشه و تا 2 ساعت تأخیر اشکالی نداره، اما اگه شد 2 ساعت و 1 دقیقه (مثلاً :دی) اخطار بهمون میدن...
کار بد نبود، اما طبق معمول من شدیداً دلم گرفته بود یه کمکی، آرومکی گریه کردم!
از بس بی حوصله بودم صبحانه نخوردم و به همون بیسکوئیت و چای خودم اکتفا کردم!
ظهر دختر خوبی شدم و رفتم نمازم و در حالی که 45 دقیقه از اذان گذشته بود خوندم!
راحت و سبکبال شدم، آخیییی، چقدر خوبه آدم نمازشو اول وقت بخونه!! بخصوص اول اول وقت ..
دلم میخواست یه ذره با خدای مهربونم خلوت کنم و بشینم گریه کنم که یه خانوم توی نمازخونه بود و نشد!!!
با عجله ساعت 1:7 دقیقه دویدم سمت سرویس و سوار شدم، حالم خیلی گرفته بود چندتا سلام کردم و نشستم روی صندلی و سرم رو چسبوندم به شیشه اتوبوس ...
2 تا از همکارام که داشتند خوش و بش میکردن منم سعی کردم خودمو از حال و هوا در بیارم و برم تو بحثشون ... خلاصه رسیدیم به ایستگاه و پیاده شدیم و با هم سرویسیهام پیاده رفتیم اول تا سر خیابون بعد با یکیشون تا سر کوچه ... ساعت 1:55 دقیقه رسیدم خونه. مامانم که درگیر ترشی درست کردن بود پلو را تازه دم انداخت. به هوس من که ساعت 12:00 زنگ زده بودم که شوید پلو درست کنه که با تن ماهی بخوریم. دیدم دست تنها بوده گناه داره. رفتم کمکش. سیب زمینی ریزترا رو برداشتم و خلال خیلی ریز کردم و گذاشتم سرخ بشه بعدم فلفل سبز و شیرینها رو خورد کردم حلقه حلقه و تمام دونههاشو ازشون جدا کردم.
بعد با سیب زمینی سرخشون کردم.
و در آخر 2 تا تن ماهی اضافه کردم. یه خوراک فوق العاده خوشمزه و سوخاری شده بود.
پلو رو کشید مامانم و با این خوراکه با ترشی فلفل قرمز خوردیم. خیلی خوشمزهههه بوددد ...
جای همتون خالی ...
بعدم دیگه رفتیم سونیا رو آوردیم بالا و تا تونستیم باهاش بازی کردیم، اینقدر که هم خستمون کرد و هم خستهاش کردیم.
تا بردمش پیش مامانش لبش خندون شد. پدر صلواتیییی ...
دیدم خیلی حالم بده رفتم یه دوش گرفتم و تا اومدم بیرون همش سرم گیج میرفت، حالت تهوع شدید، بدنم میلرزید، خیلی حالم بد بود. نمیدونم چند روزه چم شده.
همش سرم گیج میره، حالت تهوع دارم، بدنم بی حس، انگار نمیتونم بایستم.
اومدم، ساعت 7:15 شب بود خوابیدم و به مامانم گفتم منو ساعت 9:15 دقیقه منو بیدار کنید نماز و قرآنم رو بخونم.
صدام نکردن ساعت 10:17 دقیقه بیدار شدم، اما جون بلند شدن رو نداشتم. بدنم سست و بی رمق بود...
گفتم خدایا ببخش اما جونش رو ندارم. همینطوری با حولم وسط پذیرایی بودم.
ساعت 12:45 دقیقه از خواب بیدار شدم و دیدم خیلی حالم بده. پا شدم رفتم لباسهامو پوشیدم. توی اتاقم خوابیدم، حالم بازم بد بود، احساس کردم دارم میمیرم ...
بدنم داغ داغ بود ... داشتم آتیش میگرفتم، سرم داشت میترکید ...
جمعه ساعت یک ربع مونده به 6:00 بیدار شدم، سریع نماز صبحم رو خوندم و بعدم قرآن شب قبل و همون روز رو خوندم و بعدم نشستم پای کامپیوترم تا یه کم درایوام رو سبک کنم.
آهنگ آزادی شادمهر رو گذاشتم و Repeat کردم و اینقدر گریه کردم تا یه کم از بغضم سبک شد.
گلوم درد میکرد مامانم واسم شیربرنج درست کرد خوردم، بعدش هم یه چایی با شکلات کاکائویی تلخ خوردم و نشستم فیلم مراسمای ناصریای عزیزم رو دیدم، قربونش برم، خیلی دلم براش تنگ شده، بعدم صندلی داغ رو دیدم، یه سری آهنگاشم گوش دادم، کنسرت هوای حواشم دیدم و هی قربون و صدقهاش رفتم... حیف که خیلی زود رفت، حیف ...
ظهر رفتم دیدم مامانم هنوز داره سبزی پاک میکنه. گشنهام بود. صبح بهم گفته بود چی میخوری درست کنم؟! گفتم: هیچی
میخواستم خیر سرم رژیم بگیرم که ساعت 3:00 شدیداً گشنهام بود. رفتم و سریع فلفل خرد کردم و تخم مرغ بهم زدم و سوسیس و گوجه ریز ریز کردم و یه املت خوشمزه سوسیسی و فلفلی درست کردم. جاتون خالی عالی شده بود با ماست موسیر و سبزی و فلفل خیلی صفا داد. بعدم برنامه بچههای دیروز رو از شبکه تهران دیدم، خیلی حال داد. مجریاشم خانوم خامنه و رضایی بودن، بغض گلوم و گرفت و اشک تو چشمام حلقه زد. بدنم میلرزید. بهشون اس ام اس دادم از برنامشون تشکر کردم. کارتون پینوکیو رو گذاشته بودند.
یادش بخیر کودکی ...
بعدشم هم فیلم سینمایی شبکه 1 رو دیدم. بعدم نماز ظهر و عصر...
چایی لیمو رو خوردم و بازم پای TV بودم. ساعت 8:20 هم نمازم رو خوندم و پریدم سر کامپیوتر و یه یک ساعت و نیمی آهنگ آزادی شادمهر رو گوش دادم ...
قربون این صدای پر از احساسش برم، دلم و تیکه تیکه میکنه وقتی میخونه، صداش که به اوج میرسه خیلی آدم کیف میکنه.... واقعاً حیف شادمهر که از دست رفت ...
خیلی آهنگاش رو دوست دارم، خیلی آدم رو احساساتی میکنه. تقدیر و عادتش که دیگه حرف ندارن، بخصوص تقدیر ...
بعدم اومدم و مختار و دیدم و در نهایت لالا ...
دیروز صبح ساعت 7:30 دقیقه رسیدم اداره، سریع بساط صبحانه رو براه کردم چون اربا رجوع داشتم.
صبحانه نون و پنیر و گردو و خیار و گوجه بود، جای همتون خالی ...
یه لقمه میخوردم، یه کم با همکارم حرف میزدم، قرارمون بین 7:30 تا 8:00 بود که دکتر ساعت 8:15 دقیقه اومد. تا وارد شد اومدم صبحانه رو جمع کنم که گفت: صبحانهات رو جمع نکنیا من میرم کار دارم میام، بشین صبحانهات رو بخور، گفتم: آخراش بود آقای دکتر، گفت: نه بشین ادامه بده من با خانوم دکتر کار دارم، میرم و میام دوباره! خلاصه کلی کیف کردم که دکتر کلانتری خیلی افتاده و با گذشت و مثل اکثر دکترا سر خود معطل نیست!
من 5 دقیقهای صبحانهام رو خوردم و سریع رفتم ظرفاشو شستم و اومدم دیدم که ای داد بیداد دعوتنامه سخنرانیها مونده، هیچی نشستم اونا رو انجام دادم آخریش بود که دکتر پیداش شد و با خنده گفت: صدام نزدی پس!! گفتم: آقای دکتر یکسری کار مونده بود گفتم تمومش کنم! بعد.. شرمنده!!! گفت: اشکالی نداره! و شروع کرد با یک لحن نصحیتواری گفت: صبحانه رو آدم باید اول صبح توی خونش بخوره و بعد با آرامش بیاد سر کار! منم گفتم: اتفاقاً آقای دکتر من هر وقت صبحانه رو توی خونه میخورم آرامش ندارم چون دیرم میشه!
گفت: بنده امروز ساعت 6:30 پاشدم یه صبحانه رنگین آماده کردم و بعد بچهها رو صدا زدم نشستیم صبحانه خوردیم و الآنم اومدم. آدم بعد نماز صبح دیگه نمیخوابه!
اونوقت بعضیا دیر از خواب پا میشن بعدم میان سر کار و صبحانه میخورن!!!
گفتم: نه اتفاقاً من امروز 6:30 بیدار شدم اما دیرم میشد اگه صبحانه میخوردم!!
خلاصه کارهاشو انجام دادم و تموم که شد. بهش گفتم آقای دکتر من شدیداً استخوونام درد میکنه چی کار کنم؟! کلی شرح حال پرسید و بعد گفت دفترچهات رو بده تا برات دارو بنویسم. یه دونه آمپول Vitamin D برام نوشت و چندتا بسته قرص کلسیم و کپسول Modefenak فکر کنم!!
بعدم گفت: سلام به خانواده برسونید و رفت. تمدید دفترچهام تموم شده، حال ندارم برم تمدید کنم، چون کلی کار تو بیمه دارم برای همین حسش نیست!!!
ظهر هم که اومدم خونه مامان پلو با خورشت کلم پخته بود نشستم با ترشی کلم قرمز خوردم.
بعدم که رفت سونیا رو آورد بالا و اینقدر باهاش بازی کردم و برام خندیدهههههه و بانمک و ناز و خوردنی شده بود که همش بوسش میکردم و فشارش میدادم تو بغلممم ...
بعدم بردمش توی اتاقم و کلی عروسک ریختم روی تختم و هی ازش عکس گرفتم، عکساش رو سر فرصت میگذارم. ساعت 7:10 دقیقه هم خوابیدم تا امروز صبح ...
پی نوشت:
چندروزه همش نمازام یا دیروقت میشه یا قضا، دعا کنید خدا به راه راست هدایتم کنه ...
این چندروزه خیلی کار داشتم، اینقدر که وقت نکردم روزانههامو ثبت کنم!
روز چهارشنبه صبح که از خواب بیدار شدم طبق معمول تمام کارهای روزانه رو انجام دادم که برم سمت محل کار، طبق معمول دوباره 7:52 دقیقه رسیدم. اعصابم کلی ریخته به هم بود. فکر کن اگه حتی 1 دقیقه اونورتر از ساعت 7:30 بیایم تأخیر حساب میشه!!! وااای خیلی سختگیریه، اما خوب از اول ما رو لوس کرده بودند که حالا 7:40 دقیقه هم اومدین اشکالی نداره!
ظهر یه دانشجو اومد که میخواست از روی سایت سنجش پزشکی کارت ورود به جلسهاش رو بگیره، گفت: همه واحدها یا رفتند و یا میگن کامپیوترهامونو خاموش کردیم، میشه شما این زحمت رو بکشید، اول اومدم بگم نه که دلم نیومد و گفتم خدا رو خوش نمیاد، گفتم ما دیرمون شده و اکانت اینترنت امروزمون هم تموم شده، گقت اشکالی نداره اکانت دارم خودم. خلاصه که کارش یک ربع طول کشید و منم به سرویس نرسیدم!
ساعت 2:30 از اداره رفتم بیرون. رفتم سوار اتوبوس شدم و سر خیابون پیاده شدم و تا سر کوچه هم سوار تاکسی شدم و رفتم خونه. تا رفتم صدای سونیا میاومد رفتم در خونشون و از مامانش گرفتمش و بردمش بالا. تا رفتم با مامانم ناهار خوردیم، کتلت بود با سیب زمینی سرخ کرده و ماست، دوغ و ترشی و سبزی خوردن ...
با لذت خوردم و مامانم گفت که با مامان سونیا حرف بود که سپیده خیلی سونیا رو دوست داره و حتی اینقدر دوستش داره که اگه بگی هم تا حموم هم میبردش که اونم گفته بود اشکالی نداره، ببردش. خلاصه که کلی با سونیا شیطون بازی کردم و صداش رو ضبط کردم و کلی اذیتم کرد و منم کلی فشارش دارم و بوسش کردم اینقدر که لپاش قرمز قرمز شده بود و داشت جیغ میزد با اون شیش تا دندون بامزهاش ...
مامانش اومد بالا و وسایل حمومش رو آورد و منم داشتم ذوق مرگ میشدم ...
اول رفتم پکیج و گذاشتم روی Max و بعد رفتم آب داغو باز کردم تا حموم بخار بگیره، بعدم تشت رو پر از آب کردم و توش کلی اسباب بازی و عروسک ریختم و بعد گفتم آوردنش. بعدم کوچولو کوچولو گرفتمش زیر آب گرم تا بدنش عادت کنه. عزیزم تا آب میریختم رو کمرش نفسش میرفت ته دلش و آه میکشید!!! عزیزززززمممم، خوردمش اینقدر بوسش کردم تا 5 دقیقه اول و میترسید ولی بعد که از تشت میآوردمش بیرون عین ماهی خودشو میلغزوند و جیغ میزد و وقتی میدید فایده نداره گریه میکرد که بذارمش دوباره سر جاش... عزیزم اینقدر بوسش کردم که، بعدم سرش و شستم و گذاشتمش دوباره آب بازی کنه، بعدم لیف و دوباره آب بازی و بعدم دیگه آبکشی و بای بای ...
از حموم اومدم بیرون و دیدم عزیزم نشسته بازی میکنه، بازم کلی بوسش کردم و کیفش رو بردم ...
قربونش برم الهی که اینقدر این بچه نازههههه ..
بعدشم نشستم و پوپک و مش ماشالا رو دیدم که خیلی باحال بود، نمازم رو هم خوندم و بعدشم قرآنم رو و لالا ...
صبح بسیار عصبی از خواب بیدار شدم و طبق معمول دیر رسیدم اداره، خیلی دلتنگ و بی حوصله بودم و کلی نشستم گریه کردم و حالم خیلی بد بود خیلیییییی بدددد ...
با مامانم یه کم بحثم شده بود و باهاش قهر کردم. ظهر خیلی بی حوصله رفتم خونه و هرچی مامانم به گوشیم زنگ زد جواب ندادم و بعدم گوشیم رو خاموش کردم و خوابیدم، بعد که بعدازظهر اومد گفت چرا جواب مامان و ندادی دلواپست شدم!!
آخه اس ام اس داده بود اگه نمیخوای جواب بدی نده، حداقل یه تک بزن بفهمم سالمی!
خلاصه که تا شب باهاش قهر بودم و اما اومد و گفت همسایه پائینیها میخوان برن ناژوون میگن بیاین بریم، با کلی اصرار رفتیم. اما تصمیم عوض شد، رفتیم کوه صفه و بلال درست کردیم خوردیم و ساعت 00/1 هم اومدیم خونه ...
جمعه هم که همش یا پای تلویزیون بودم و یا تو آشپزخونه میخوردم...
چهارشنبه:
صبح که بیدار شدم سردردی نداشتم اما یه کم گلوم درد میکرد. ساعت 7:32 رسیدم اداره ...
همکارم هم نبود و طبق معمول سرم شلوغ بود تا ظهر، نمازمو اداره خودندم و رفتم خونه. جاتون خالی مامانم آبگوشت درست کرده بود، آبگوشتای مامانم حرف نداره با سبزی و پیاز و ترشی و دوغ خوردیم و اینقدر خسته بودم که جلوی TV خوابم برد، اینقدر گرمم شده بود و حالم بد بود که باز دوباره شب ساعت 9:40 دقیقه بیدار شدم اونم سحر صدام کرد و گفت نمیخوای پاشی؟! گفتم گلوم درد میکنه یه آدامس بهم دارد و گفت پاشو دایی اومده، گفتم چی چی آورده : دی شوخی کردم. گفتم باشه الان میام. رفتم توی پذیرایی و سلام و احوالپرسی یه ربع گذشت که دائیم خداحافظی کرد و رفت و منم پاشدم نمازم رو خوندم و شامم نخوردم و خوابیدم ...
پنجشنبه:
صبح ساعت 7:35 دقیقه رسیدم اداره، کارمون بد نبود اما حالم گرفته بود و جای دشمنتون خالی یه دل سیر گریه کردم! ظهر که اومدم خونه قرار بود بریم ختم انعام عمهام اینا، که رفتیم، جاتون خالی خیلی خوش گذشت. دعا رو که خوندیم سفره رو پهن کردند. چلو گوشت خوشمزه و لذیذ به اضافه سبزی خوردن و دوغ محلی خوشمزهههه ...
بعد هم شب نشینی و صحبت از این در و اون در و شستشوی ظرفها که توسط آقایون انجام شد. ساعت 00/2 بود، از اونجا که خیلی وقت بود به عمم اینا سر نزده بودیم، به اصرار عمم شبو اونجا موندیم. من عمم رو خیلی دوست دارم، چون خیلیییی مهربونه، خیلی خیلی مهربووون ...
جمعه:
صبح ساعت 00/8 صبحانه خوردیم، اونم با عمه... هرچی اصرار کرد واسه ناهار بمونید، نموندیم. تا 00/11 اونجا بودیم و بعد اومدیم خونه و ناهار و خوردیم و خوابیدیم تا ساعت 00/4 بعدازظهر، بیدار شدم، خیلی گرسنهام بود و ضعف داشتم، پاشدم یه کم هله، هوله خوردم و چایی و شیرینی و ... بعدم رفتم پای کامپیوتر و تا یه خورده این درایوامو سر و سامون بدم، از بس که شلوغ و قاطی پاتیه همه چی و هیچ چی سر جاش نیست، بدیش هم به اینه که پر پر و جای خالی نداره، هاردم داره میترکه، در حد انفجار شدید، بومببب ...
خلاصه شامم نخوردم و خوابیدم ...
بقیه روزامم ننوشتم و یادم نیست!!!
این سرماخوردگی هم دهن منو سرویس کرده!
دیروز حالم خیلی بد بود، اونقدر که تصمیم گرفتم پاشم برم خونه، اما بعد گفتم مگه عقلم کمه؟! برم که چی بشه؟! الکی الکی از مرخصیهام کم میشه، ولش کن میمونم و کنار میام، خلاصه که سینوزیتم شدید عود کرده و داشت منو میکشت!!!!!
خلاصه با هرچی بدبختی بود تحمل کردم و 2 که شد بدو بدو رفتم طرف سرویس و سوار شدم..
ساعت 2:15 دقیقه راه افتاد و سر ساعت 2:30 پیاده شدیم سر خیابون و با دوستام پیاده رفتیم تا سر خیابون خودمون، توی راه از هر دری صحبت کردیم و گلوم به شدت درد میکرد و عزا گرفته بودم که کی میرسم خونه، خلاصه از دو تا دوستام خداحافظی کردیم و با یکی دیگهشون که کوچههامون نزدیک همه پیاده رفتیم!
ساعت 3:45 دقیقه رسیدم خونه و به مامانم گفتم دارم میمیرممممم
سریع سفره رو انداخت و ناهار خوشمزه رو آوردددد ...
ماش پلو پخته بود اساسی خوشمزه!!! با بادمجون و کدو و مرغ و کلم خوشمزهههه ...
غذام رو با ماست و سبزی خوردم و بعدش هم خوابیدم، از بس حالم بد بود نماز ظهرم قضا شد و شب ساعت 8:30 بیدار شدم و داشتم از سردرد و گلودرد میمردممم، رفتم یه دوش اب داغ حسابی گرفتمو و بعد اومدم جلوی TV و ساعت 10:30 شب هم نمازمو خوندمو و شام خوردم...
مامانم واسم کمپوت هلو گرفته بود، خوردم، یه چایی هم خوردم و یه قرص و متهم گریخت رو هم دیدم و حزب قرآنم رو خوندم و خوابیدم ...
امروز یه کم بهتر بودم، خداروشکر ....
اما الآن که دارم مینویسم گلوم بدجوری درد میکنه اما سردردم کمتر شده ...
از امروز تصمیم گرفتم تنبلی نکنمو و هر روز روزانههام رو بنویسم، شاید در بیاد زندگیم از این یکنواختی و بی حوصلگی و افسردگی ...
برام دعا کنید که خدا هرچی خوبیه و انرژی و شادیه رو سر راهم بگذاره ... آمین ..
دیروز خیلی مریض و بی حال بودم..
روز قبل داشتم اتاقم رو مرتب میکردم ...
کمدم رو هم مرتب کردم ... لباسها و کفشها و کیفهای توش رو ...
لباسهای آویزونیام ریخته بود به هم کمی مرتبشون کردم ...
کشوهای میزم رو مرتب کردم، خیلی خسته شدم
کارم تا ساعت 2 نصفه شب جمعه طول کشید ...
همشم روی سرامیکای یخ نشسته بودم و هی میگفتم وای چقدر سرده!!
توی دلم گفتم حالا خوبه مریض بشم!!!
همینم شد ..
ساعت 4 که میخواستم بخوابم همهی بدنم درد میکرد و گلوم هم میسوخت!
صبح ساعت 7:08 دقیقه از خواب بیدار شدم اینقدر با هول بیدار شدم که ...
دیرم شده بود حسابی، خدا رو شکر لباسهام اتو داشت ...
با هر بدبختی که شده بود خودمو رسوندم اداره، ساعت 7:45 دقیقه بود و یک ربع تأخیر!
اطلاعیه واسه مون اومده که هر کس دیرآمدگی و تأخیر داشته باشه
بهش یا تذکر میدن، یا از حقوق و مزایاش کم میکنن، یا توبیخ، یا ارجاع به کمیته انضباطی
البته کلی تبصره و اینا داره که اگه اینقدر ساعت تو ماه بود اینطوری اگه اونقد اونطوری ...
خلاصه که وضع من یکی که خیلی خرابه همش دیر میام ...
خدا به دادم برسه ...
تا حدودی کار داشتیم اما نه خیلی زیاد، این شد که یه کم وب گردی کردم!
خلاصه که تا ظهر کلاً خیلی بدنم درد میکرد ...
ساعت 2:00 با سرویس رفتم و پیاده که شدم دیدم حسش نیست پیاده برم ...
تاکسی سوار شدم و دم میوه فروشی سر خیابونمون پیاده شدم!
بعدم رفتم خرید کردم.
هویج، شلغم، سبزی سوپ، قارچ، لیموترش، موز، عسل، Tea Bag، و پلاستیک فریزر خریدم.
خونه که رسیدم لباسهامو سریع در آوردم.
مامانم قورمه سبزی پخته بود. عجب قورمه سبزی خوشمزهای .. برام کشید و آوردم خوردم.
قورمه سبزی جا افتاده، ترش مزه و خوشمزه ... با لیموترش، فلفل و ماست ...
مامانم نشست به سبزی پاک کردن.
یه آبجوش و عسل و لیمو خوردمو بعدم کمک مامانم یه کم سبزی پاک کردم.
یه چایی خوردمو رفتم بالش و پتوم رو آوردم وسط حال دراز کشیدم.
یه ربعی شد دیدم انگار حالم خیلی بده و خوابم نمیبره!
رفتم توی اتاقم تو تختم حسابی جا گرفتم و گرمم که شد خوابم برد...
ساعت 7:14 دقیقه که بود بیدار شدم رفتم دیدم مامانم سبزیها رو خرد و هویجم رنده کرده ...
میخواست بره خریدساعت 7 بود صدام زد که من رفتم پاشو میخواستی سوپ درست کنی.
رفتم دیدم واسم شلغم درست کرده یه کم خوردم اما حالم خیلی بد بوددد ...
گلوم به شدت میسوخت و درد میکرد و آب گلوم رو نمیتونستم قورت بدم!
سردرد و گلودرد و بدن درد شدید + تب و لرز و سرگیجه و حالت تهوع!!
اینقدر ضعیف شده بودم همینطور عرق میریختم! برای فرار از آمپول حاضر بودم هرچی بخورم!
چون ضعف شدیدی داشتم و جون آمپول زدن نداشتم!
من همیشه به راحتی زیر بار آمپول میرم اما این سری حالم واقعاً بد بد بود ...
مال استرسهای این مدت بود که حسابی از پا درم آورد...
از بس که غصه خوردم و گریه کردم و بغض کردم ...
حتی نمیتونم رو پا بایستم از بس که فشارم میافته و کم خونم!!
خلاصه سوپ درست کردم و خوردم، دوباره رفتم خوابیدم!
تازه ساعت 11:36 دقیقه پاشدم نمازم رو با سرگیجه شدید و هول هولی خوندم ...
دوباره خوابیدم تا ساعت 4:30 که از درد گلوم بیدار شدم شربت خوردم و دوباره خوابیدم!
صبح ساعت 7 بیدار شدم و دیدم نمازم صبحم قضا شده طبق معمول!!!
کی میشه این نمازای صبح من قضا نشه ای خدااااا
باز دیرم شده بود به هر بدبختی بود خودمو رسوندم! بازم دیرم شد!!! 7:45 دقیقه!!!
از صبح تا حالا هم سر کار از بس چایی، آبجوش، آب و قرص خوردم دارم میمیرم ...
حالم در حد مرگ بده!!! کی میشه برم خونه و تخت بخوابم...