مولودی، امام رضا جونم تولدت مبارک ...

روز سه شنبه با همون حال و حوا و ناراحتی رفتم خونه، خیلی بغض داشتم، شدیداً حالم بد بود. به دوستم زنگ زدم و گفتم امروز من باهات میام، گفت باشه. همکارش براشون آش رشته آورده بود. سه تا ظرف. یکیش رو داد به من. رسیدیم سر کوچه‌مون که من ازش تشکر کردم و رفتم سمت خونه. ساعت 2:35 دقیقه رسیدم خونه و یک بشقاب آش رشته کشیدم و خوردم. بعدم حاضر شدیم رفتیم خونه دوست مامانم مولودی.   

مامان سونیا همسایه طبقه همکف و همسایه طبقه اولی هم اومدن. خلاصه رفتیم، عجب صفایی داشت، منم که دنبال بهونه میگشتم تا گریه کنم، زارررر زدم و بعدشم خانومه ظرفای شکلات رو که روی میزش بود رو به سمت همه می‌ریخت من 4 تا شکلات نصیبم شد. خیلی خوشحال شدم، گفتم ایشالا چهارتا حاجتامو میگیرم. 

خلاصه مولودی تموم شد و یه کم با دوستامون که از اعتکاف دیگه ندیده بودمشون خوش و بش کردمو، باهم قرار مدار کوه رو گذاشتیم. یکساعتی نشستیم و بعدم رهسپار به طرف خونه. توی راه خیلی با سونیا بازی بازی کردم و حسابی دیگه گریه و لجشو درآوردم. رسیدیم خونه و من بازم یک دل سیر گریه کردم، اینقدر که سرم داشت میترکید، خیلی سرم درد میکرد و حالم بد بود. رفتم سونیا رو آوردم و کلی باهاش بازی کردیم. بعدم رفتم یه دوش گرفتم و اومدم با همون حوله وسط حال بیهوش شدم. نماز مغرب و عشاء قضا شد. قرآتم رو هم که نخوندم. صبح که نماز صبحم قضا شد. کلاً آدم تنبل و بی انگیزه‌ای شدم. برام دعا کنید دارم نابود میشم ...  

خدایااااا، خودت هوامو داشته باش ...

دیشب خیلی خیلی خسته بودم و نماز صبحم قضا شد.  

ساعت 7:00 پاشدم و دیرم شده بود و همینطور دنبال وسایلم میگشتم، با مامانم هم یه جر و بحث حسابی کردمو هیچی دیگه اخلاق سگی تر از قبل شد.  

آخه تا بحثمون میشه شروع میکنه به نفرین کردن... گفت ایشالا به آرزوهات نرسی، برا همینه که به آرزوهات نمیرسی. منم گفتم ایشالا بمیرم تا راحت شم، دیگه هم نمیخوام به آرزوهام برسم.  

این مادرا هم هی از این ماده و تبصره آق استفاده میکنم به نفع خودشون!!!  

خلاصه که اعصابم که خورد بود با این نفرین و ناله‌اش هم اعصابم رو بیشتر خورد کرد!!!  

دیر رسیدم سر کار و اعصابم خیلی داغون شد!!  

خلاصه با ناراحتی نشستم و حرفی نزدم. دلم میخواست همش گریه کنم، هی به زور جلوی خودم رو گرفته بودم. همکارم هم چیزی نگفت: احساس کردم از اینکه با این بی حوصله‌گی وارد شدم اعصابش داغون شد و بهش استرس وارد شد.  

خلاصه که حالا اونم باهام سرسنگین شده و محلم نمیده، نمیدونم، من خیلی خیلی دوستش دارم، و میدونم همیشه منو با این حال سگی تحمل میکنه ولی خوب چه میشه کرد، من چیکار کنم، حالم خوب نیست، زندگی‌ام عین یه کلاف پیچیده به هم و اعصابم رو داغون کرده ولی هیچکس درک نمیکنه، هیچکس ....  

همه میگن میدونیم چی میگی و درکت میکنیم، اما من قبول ندارم کسی درکم نمیکنه.  

من دیگه بریدم، دیگه به آخر خط رسیدم و دیگه هیچی واسم مهم نیست. هرکی هرطور میخواد باهام رفتار کنه، دیگه واسم مهم نیست. چون من نباید توقع داشته باشم که هر موقع همه باید منو درک کنن و مشکلات و اخلاق سگی منو تحمل کنن...  

این زندگی من دیگه فنا شده و دیگه هیچ ارزشی واسم نداره، هر کس هرکاری دلش خواست باهام بکنه، دیگه مهم نیست ...  

 

خسته شدم، خدااااااااااا، خدایا زندگیمو میسپارم به تو، خودت سرو سامونش بده ...   

 

یا امام رضااااا، امروز ولادت خودته، دلت شاده، دل منم شاد کن ...

بازم دیرآمدگی ...

دیروز صبح بازم دیر رسیدم سر کار، ساعت 7:41 دقیقه، کار بد نبود، یه ذره کارهامو انجام دادم تا ساعت 11 و خورده‌ای بود دکتر اومد. Present داره، اومده بود کارش رو Edit کنه. کارش یه حدود یکساعتی طول کشید و بعدش هم رفت. بعدم که یکی از همکارام اعصابمو خورد کرده بود، یه کاری رو گذاشته بود روی شبکه واسش انجام داده بودم، میگفت دوباره انجام بده ندارمش، خلاصه که کلی اعصابم خورد شد و تا 2:10 دقیقه دنبالش گشتمو پیداش نکردم.  

اعصابم بیشتر از این خورد بود که نرسیدم به سرویس و مجبور شدم خودم برم.  

ساعت 00/3 رسیدم خونه. مامانم ماکارونی پخته بود. ماکارونی‌اش یخ بود و حال نداشتم گرمش کنم، همینطوری خوردم. در تراس باز بود، دیدم صدای سونیا میاد. همش میگفت: ددددد، ادددددد، وای دلم واسش ضعف رفت. زنگ زدم به مامانش و گفتم من بیام سونیا رو ببرم، گفت: بیا.  

رفتم آوردمش، اینقدر خوشمزه شده بود که خدا میدونه، عاشق آسانسوره.  

تا آوردمش تو آسانسور کلی ذوق کرد. اینقدر باهاش بازی کردیم که خدا میدونهههه ...  

کیف کرده بود. بعد 2 ساعت نگین اومد دنبالشو بردش. نماز ظهرم رو یه ربع مونده به غروب آفتاب، خوندم و از خودم شاکی که چرا اینقدر نسبت به نمازام بی اهمیتم. به خدا و امام رضا قول دادم که امروز نمازام هم اول وقت بشه و هم با حضور قلب بیشتر. دعا کنید که بدقول نشم. آمین ... 

خلاصه با مامانم تصمیم گرفتم که بریم بیرون و یه چندتایی CD خام بخرم واسه Write یکسری از کارهام که توی کامپوترم اشغال کرده ... 

اول رفتیم سمت بستنی فروشی 2تا بستی مشت توت فرنگی خریدیم، بستنی‌هاش خیلی توپ و خوشمزه‌اس، بعدشم رفتیم سمت کتابفروشی و CD خام خریدم + 2 تا ماژیک CD و سری چهارم قهوه تلخ که البته ظهرش سری پنجمش رو گرفته بودم اما سری چهارم رو نداشت. 

اومدیم و رفتیم سمت خرازی و 4 تا دونه کش موی خوشگل خریدم و بعدش هم رفتیم دم مغازه دائی‌هام باهاشون کار داشتم، در نهایت رفتیم سمت خونه مادربزرگه و یه یکساعتی نشستیم و بعدم پاشدیم. مامان بزرگم خیلی دلش واسم تنگ شده بود... آخرین باری که دیدمشون روزی بود که جواب رد به امید داده بودم و خیلی حالم گرفته بود و گریه کرده بودم ... 

دیشب توی مسیر خونه همینطور سرمو به شیشه ماشین تکیه داده بودم و تا دلم خواست اشک ریختم. بغض گلومو گرفته بود و داشتم خفه میشدم...  هرچی گریه میکردم سبک نمیشدم.  

ساعت 10 که رسیدیم خونه. دیدم صدای سونیا نمیاد به مامانم گفتم مامان یه دقیقه سونیا رو بیار من یه بوسش کنم. رفتم با کلی خواهش از مامانش گرفتمش و بردمش خونمون.  

حسابی بوسش کردم و فشارش دادم تو بغلم. بردمش تو اتاق سحر بالا سرش که بیدارش کنه و کرد. سحرم اینقدر نازش کرد. بعدم بردمش خونشون.  

بعدم اومدم خونه و به قول بهاری جون به امور خانومانه رسیدگی کردم. یه ذره قیافم بشاش شد. 

ساعت یک ربع به یک هم خوابیدم....  

امین رضای کوچولو بزرگ شده بود ...

دیروز ساعت 7:25 دقیقه رسیدم اداره، کار حدوداً بد نبود، اما من زیاد کار نکردم چون حوصله نداشتم و همکارم همه‌ی کارها رو به دوش کشید. بنده خدا ...  

خیلی ماههه، خیلی دوستش دارم ...  

مامانم ظهر زنگ زد و گفت من دارم میرم خونه ی ندا، توام اگه دوست داشتی بیا بعد از اداره  

ساعت 2:30 رسیدم خونه ی ندا جون، 2 ماه بود ندیده بودمش. دستش درد نکنه ناهار ماکارونی خوشمزه درست کرده بود. با سالاد آورد، خوردم. خیلی دوست داشتم، خیلی خوشمزه بود.  

عزیزم امین رضا چقدر بزرگ شده بود. باورم نمیشه تا 2 سال پیش به عزیزم میگفت: عدیدم!  

الآن 6 سالشه. همش دورم میومد و برام شکلات میاورد، CD میاورد و ...  

خیلی دوستش دارم. یه زمانی نفس من بود. 3 سال پیش ما مستأجر پدربزرگشون بودیم اما از بس خواهرشوهر ندا اذیتمون کرد، بخاطر کتابخونه‌ای که طبقه پائین زده بود. همش میگفت سر و صدا نکنید، صدای تلویزیون کم باشه، صدای آهنگ نیاد، کم باشه. حتی روز جمعه هم آسایش نداشتیم. روز اول و دوم عیددددد ...  

خیلی آدم بیخود و احمقی بود، حالا که دلش میخواد ...  

فکر کن ما از بندر مهمون داشتیم. روز دوم عید اومد برقمون رو قطع کرد و به روی مبارک خودش هم نیاورد. ما هم دیگه تحملون تموم شده بود. روز 11 فروردین قرارداد رو فسخ کردیم و اسباب کشی کردیم. ببین چقدر اذیتمون کرد که حاضر شدیم 13 به در رو هم از دست بدیم!!  

خلاصه ما خیلی با ندا توی این 7 ماه صمیمی شده بودیم اینقدر که همش یا اون یا ما چایی درست میکردیم و همدیگه رو صدا میزدیم، با هم فیلم میدیدیم، بیرون می‌رفتیم ...  

خیلی با هم صمیمی و نزدیک بودیم. هنوزم تا میریم خونش یاد و خاطراتمون زنده میشه ...  

الآنم شدیم دوست جون جونی ...  

ناهارم رو که خوردم گفت: چایی بیارم؟! از اونجا که من و ندا عاشق چایی هستیم، گفتم: YES  

چایی رو با سوهان خوردیم و بعد پاشد با امین رضا رفتیم دنبال آیدا، آخه مدرسه بود.  

آیدا کلاس سوم دبستانه. خلاصه اومدن و بعد رفتیم خونه ی ما. امین و آیدا رو گذاشت پیش من و با مامانم رفتن بیرون.  

به آیدا دیکته گفتم، شکل‌های کاردستی امینم براش چیدم. بعدم فیلم کتاب قانون رو گذاشتم و دیدم و در نهایت فیلم کنسرت ناصریا (هوای حوا) و اونا که تکالیفشون تموم شد. براشون شیر و بیسکوئیت آوردم و برای خودمم شیر و خرما. بعدم تخمه آوردم خوردیم. اونا خوابیدن و من نماز و قرآنم رو خوندم. بعدش هم مامانش اومد دنبالشون و بردشون. مامان چلوکباب گرفته بود خوردیم، خیلی خوشمزه و چرب و چیلیللللی بود. بعدم لالااااا ...  

تا حدودی بچه خوبی بودم!!!

پنجشنبه ساعت 7:34 دقیقه رسیدم، بازم دیرم شده بود. گفتند در ماه محاسبه میشه و تا 2 ساعت تأخیر اشکالی نداره، اما اگه شد 2 ساعت و 1 دقیقه (مثلاً :دی) اخطار بهمون میدن...  

کار بد نبود، اما طبق معمول من شدیداً دلم گرفته بود یه کمکی، آرومکی گریه کردم!  

از بس بی حوصله بودم صبحانه نخوردم و به همون بیسکوئیت و چای خودم اکتفا کردم!   

ظهر دختر خوبی شدم و رفتم نمازم و در حالی که 45 دقیقه از اذان گذشته بود خوندم! 

راحت و سبکبال شدم، آخیییی، چقدر خوبه آدم نمازشو اول وقت بخونه!! بخصوص اول اول وقت .. 

دلم میخواست یه ذره با خدای مهربونم خلوت کنم و بشینم گریه کنم که یه خانوم توی نمازخونه بود و نشد!!!   

با عجله ساعت 1:7 دقیقه دویدم سمت سرویس و سوار شدم، حالم خیلی گرفته بود چندتا سلام کردم و نشستم روی صندلی و سرم رو چسبوندم به شیشه اتوبوس ...  

2 تا از همکارام که داشتند خوش و بش می‌کردن منم سعی کردم خودمو از حال و هوا در بیارم و برم تو بحثشون ... خلاصه رسیدیم به ایستگاه و پیاده شدیم و با هم سرویسی‌هام پیاده رفتیم اول تا سر خیابون بعد با یکیشون تا سر کوچه ... ساعت  1:55 دقیقه رسیدم خونه. مامانم که درگیر ترشی درست کردن بود پلو را تازه دم انداخت. به هوس من که ساعت 12:00 زنگ زده بودم که شوید پلو درست کنه که با تن ماهی بخوریم. دیدم دست تنها بوده گناه داره. رفتم کمکش. سیب زمینی ریزترا رو برداشتم و خلال خیلی ریز کردم و گذاشتم سرخ بشه بعدم فلفل سبز و شیرینها رو خورد کردم حلقه حلقه و تمام دونه‌هاشو ازشون جدا کردم.   

بعد با سیب زمینی سرخشون کردم.  

و در آخر 2 تا تن ماهی اضافه کردم. یه خوراک فوق العاده خوشمزه و سوخاری شده بود.  

پلو رو کشید مامانم و با این خوراکه با ترشی فلفل قرمز خوردیم. خیلی خوشمزهههه بوددد ...  

جای همتون خالی ...  

بعدم دیگه رفتیم سونیا رو آوردیم بالا و تا تونستیم باهاش بازی کردیم، اینقدر که هم خستمون کرد و هم خسته‌اش کردیم.  

تا بردمش پیش مامانش لبش خندون شد. پدر صلواتیییی ...  

دیدم خیلی حالم بده رفتم یه دوش گرفتم و تا اومدم بیرون همش سرم گیج می‌رفت، حالت تهوع شدید، بدنم می‌لرزید، خیلی حالم بد بود. نمیدونم چند روزه چم شده.  

همش سرم گیج میره، حالت تهوع دارم، بدنم بی حس، انگار نمیتونم بایستم. 

اومدم، ساعت 7:15 شب بود خوابیدم و به مامانم گفتم منو ساعت 9:15 دقیقه منو بیدار کنید نماز و قرآنم رو بخونم.  

صدام نکردن ساعت 10:17 دقیقه بیدار شدم، اما جون بلند شدن رو نداشتم. بدنم سست و بی رمق بود...  

گفتم خدایا ببخش اما جونش رو ندارم. همینطوری با حولم وسط پذیرایی بودم.  

ساعت 12:45 دقیقه از خواب بیدار شدم و دیدم خیلی حالم بده. پا شدم رفتم لباسهامو پوشیدم. توی اتاقم خوابیدم، حالم بازم بد بود، احساس کردم دارم میمیرم ...  

بدنم داغ داغ بود ... داشتم آتیش میگرفتم، سرم داشت میترکید ...  

جمعه ساعت یک ربع مونده به 6:00 بیدار شدم، سریع نماز صبحم رو خوندم و بعدم قرآن شب قبل و همون روز رو خوندم و بعدم نشستم پای کامپیوترم تا یه کم درایوام رو سبک کنم.  

آهنگ آزادی شادمهر رو گذاشتم و Repeat کردم و اینقدر گریه کردم تا یه کم از بغضم سبک شد.  

گلوم درد میکرد مامانم واسم شیربرنج درست کرد خوردم، بعدش هم یه چایی با شکلات کاکائویی تلخ خوردم و نشستم فیلم مراسمای ناصریای عزیزم رو دیدم، قربونش برم، خیلی دلم براش تنگ شده، بعدم صندلی داغ رو دیدم، یه سری آهنگاشم گوش دادم، کنسرت هوای حواشم دیدم و هی قربون و صدقه‌اش رفتم... حیف که خیلی زود رفت، حیف ...  

ظهر رفتم دیدم مامانم هنوز داره سبزی پاک می‌کنه. گشنه‌ام بود. صبح بهم گفته بود چی میخوری درست کنم؟! گفتم: هیچی  

میخواستم خیر سرم رژیم بگیرم که ساعت 3:00 شدیداً گشنه‌ام بود. رفتم و سریع فلفل خرد کردم و تخم مرغ بهم زدم و سوسیس و گوجه ریز ریز کردم و یه املت خوشمزه سوسیسی و فلفلی درست کردم. جاتون خالی عالی شده بود با ماست موسیر و سبزی و فلفل خیلی صفا داد. بعدم برنامه بچه‌های دیروز رو از شبکه تهران دیدم، خیلی حال داد. مجریاشم خانوم خامنه و رضایی بودن، بغض گلوم و گرفت و اشک تو چشمام حلقه زد. بدنم میلرزید. بهشون اس ام اس دادم از برنامشون تشکر کردم. کارتون پینوکیو رو گذاشته بودند.  

یادش بخیر کودکی ...  

بعدشم هم فیلم سینمایی شبکه 1 رو دیدم. بعدم نماز ظهر و عصر...  

چایی لیمو رو خوردم و بازم پای TV بودم. ساعت 8:20 هم نمازم رو خوندم و پریدم سر کامپیوتر و یه یک ساعت و نیمی آهنگ آزادی شادمهر رو گوش دادم ...  

قربون این صدای پر از احساسش برم، دلم و تیکه تیکه می‌کنه وقتی میخونه، صداش که به اوج میرسه خیلی آدم کیف میکنه.... واقعاً حیف شادمهر که از دست رفت ...    

خیلی آهنگاش رو دوست دارم، خیلی آدم رو احساساتی میکنه. تقدیر و عادتش که دیگه حرف ندارن، بخصوص تقدیر ...  

بعدم اومدم و مختار و دیدم و در نهایت لالا ...  

دیروز در ابتدا پر مشغله و در انتها تنبل تنبلااااا ...

دیروز صبح ساعت 7:30 دقیقه رسیدم اداره، سریع بساط صبحانه رو براه کردم چون اربا رجوع داشتم. 

صبحانه نون و پنیر و گردو و خیار و گوجه بود، جای همتون خالی ...  

یه لقمه میخوردم، یه کم با همکارم حرف میزدم، قرارمون بین 7:30 تا 8:00 بود که دکتر ساعت 8:15 دقیقه اومد. تا وارد شد اومدم صبحانه رو جمع کنم که گفت: صبحانه‌ات رو جمع نکنیا من میرم کار دارم میام، بشین صبحانه‌ات رو بخور، گفتم: آخراش بود آقای دکتر، گفت: نه بشین ادامه بده من با خانوم دکتر کار دارم، میرم و میام دوباره! خلاصه کلی کیف کردم که دکتر کلانتری خیلی افتاده و با گذشت و مثل اکثر دکترا سر خود معطل نیست!  

من 5 دقیقه‌ای صبحانه‌ام رو خوردم و سریع رفتم ظرفاشو شستم و اومدم دیدم که ای داد بیداد دعوتنامه سخنرانی‌ها مونده، هیچی نشستم اونا رو انجام دادم آخریش بود که دکتر پیداش شد و با خنده گفت: صدام نزدی پس!! گفتم: آقای دکتر یکسری کار مونده بود گفتم تمومش کنم! بعد.. شرمنده!!! گفت: اشکالی نداره! و شروع کرد با یک لحن نصحیت‌واری گفت: صبحانه رو آدم باید اول صبح توی خونش بخوره و بعد با آرامش بیاد سر کار! منم گفتم: اتفاقاً آقای دکتر من هر وقت صبحانه رو توی خونه میخورم آرامش ندارم چون دیرم میشه!  

گفت: بنده امروز ساعت 6:30 پاشدم یه صبحانه رنگین آماده کردم و بعد بچه‌ها رو صدا زدم نشستیم صبحانه خوردیم و الآنم اومدم. آدم بعد نماز صبح دیگه نمیخوابه!  

اونوقت بعضیا دیر از خواب پا میشن بعدم میان سر کار و صبحانه میخورن!!!  

گفتم: نه اتفاقاً من امروز 6:30 بیدار شدم اما دیرم میشد اگه صبحانه میخوردم!!  

خلاصه کارهاشو انجام دادم و تموم که شد. بهش گفتم آقای دکتر من شدیداً استخوونام درد میکنه چی کار کنم؟! کلی شرح حال پرسید و بعد گفت دفترچه‌ات رو بده تا برات دارو بنویسم. یه دونه آمپول Vitamin D برام نوشت و چندتا بسته قرص کلسیم و کپسول Modefenak فکر کنم!! 

بعدم گفت: سلام به خانواده برسونید و رفت. تمدید دفترچه‌ام تموم شده، حال ندارم برم تمدید کنم، چون کلی کار تو بیمه دارم برای همین حسش نیست!!!  

ظهر هم که اومدم خونه مامان پلو با خورشت کلم پخته بود نشستم با ترشی کلم قرمز خوردم.  

بعدم که رفت سونیا رو آورد بالا و اینقدر باهاش بازی کردم و برام خندیدهههههه و بانمک و ناز و خوردنی شده بود که همش بوسش میکردم و فشارش میدادم تو بغلممم ...  

بعدم بردمش توی اتاقم و کلی عروسک ریختم روی تختم و هی ازش عکس گرفتم، عکساش رو سر فرصت میگذارم. ساعت 7:10 دقیقه هم خوابیدم تا امروز صبح ...   

 

پی نوشت: 

چندروزه همش نمازام یا دیروقت میشه یا قضا، دعا کنید خدا به راه راست هدایتم کنه ...     

سونیا رو بردم حموم ...

این چندروزه خیلی کار داشتم، اینقدر که وقت نکردم روزانه‌هامو ثبت کنم!  

روز چهارشنبه صبح که از خواب بیدار شدم طبق معمول تمام کارهای روزانه رو انجام دادم که برم سمت محل کار، طبق معمول دوباره 7:52 دقیقه رسیدم. اعصابم کلی ریخته به هم بود. فکر کن اگه حتی 1 دقیقه اونورتر از ساعت 7:30 بیایم تأخیر حساب میشه!!! وااای خیلی سختگیریه، اما خوب از اول ما رو لوس کرده بودند که حالا 7:40 دقیقه هم اومدین اشکالی نداره!   

ظهر یه دانشجو اومد که میخواست از روی سایت سنجش پزشکی کارت ورود به جلسه‌اش رو بگیره، گفت: همه واحدها یا رفتند و یا میگن کامپیوترهامونو خاموش کردیم، میشه شما این زحمت رو بکشید، اول اومدم بگم نه که دلم نیومد و گفتم خدا رو خوش نمیاد، گفتم ما دیرمون شده و اکانت اینترنت امروزمون هم تموم شده، گقت اشکالی نداره اکانت دارم خودم. خلاصه که کارش یک ربع طول کشید و منم به سرویس نرسیدم!  

ساعت 2:30 از اداره رفتم بیرون. رفتم سوار اتوبوس شدم و سر خیابون پیاده شدم و تا سر کوچه هم سوار تاکسی شدم و رفتم خونه. تا رفتم صدای سونیا می‌اومد رفتم در خونشون و از مامانش گرفتمش و بردمش بالا. تا رفتم با مامانم ناهار خوردیم، کتلت بود با سیب زمینی سرخ کرده و ماست، دوغ و ترشی و سبزی خوردن ...  

با لذت خوردم و مامانم گفت که با مامان سونیا حرف بود که سپیده خیلی سونیا رو دوست داره و حتی اینقدر دوستش داره که اگه بگی هم تا حموم هم می‌بردش که اونم گفته بود اشکالی نداره، ببردش. خلاصه که کلی با سونیا شیطون بازی کردم و صداش رو ضبط کردم و کلی اذیتم کرد و منم کلی فشارش دارم و بوسش کردم اینقدر که لپاش قرمز قرمز شده بود و داشت جیغ می‌زد با اون شیش تا دندون بامزه‌اش ...  

مامانش اومد بالا و وسایل حمومش رو آورد و منم داشتم ذوق مرگ می‌شدم ...  

اول رفتم پکیج و گذاشتم روی Max و بعد رفتم آب داغو باز کردم تا حموم بخار بگیره، بعدم تشت رو پر از آب کردم و توش کلی اسباب بازی و عروسک ریختم و بعد گفتم آوردنش. بعدم کوچولو کوچولو گرفتمش زیر آب گرم تا بدنش عادت کنه. عزیزم تا آب میریختم رو کمرش نفسش میرفت ته دلش و آه می‌کشید!!! عزیزززززمممم، خوردمش اینقدر بوسش کردم تا 5 دقیقه اول و می‌ترسید ولی بعد که از تشت می‌آوردمش بیرون عین ماهی خودشو میلغزوند و جیغ میزد و وقتی میدید فایده نداره گریه می‌کرد که بذارمش دوباره سر جاش... عزیزم اینقدر بوسش کردم که، بعدم سرش و شستم و گذاشتمش دوباره آب بازی کنه، بعدم لیف و دوباره آب بازی و بعدم دیگه آبکشی و بای بای ...   

از حموم اومدم بیرون و دیدم عزیزم نشسته بازی می‌کنه، بازم کلی بوسش کردم و کیفش رو بردم ...  

قربونش برم الهی که اینقدر این بچه نازههههه ..   

 

بعدشم نشستم و پوپک و مش ماشالا رو دیدم که خیلی باحال بود، نمازم رو هم خوندم و بعدشم قرآنم رو و لالا ...  

صبح بسیار عصبی از خواب بیدار شدم و طبق معمول دیر رسیدم اداره، خیلی دلتنگ و بی حوصله بودم و کلی نشستم گریه کردم و حالم خیلی بد بود خیلیییییی بدددد ... 

با مامانم یه کم بحثم شده بود و باهاش قهر کردم. ظهر خیلی بی حوصله رفتم خونه و هرچی مامانم به گوشیم زنگ زد جواب ندادم و بعدم گوشیم رو خاموش کردم و خوابیدم، بعد که بعدازظهر اومد گفت چرا جواب مامان و ندادی دلواپست شدم!!  

آخه اس ام اس داده بود اگه نمیخوای جواب بدی نده، حداقل یه تک بزن بفهمم سالمی!  

خلاصه که تا شب باهاش قهر بودم و اما اومد و گفت همسایه پائینی‌ها میخوان برن ناژوون میگن بیاین بریم، با کلی اصرار رفتیم. اما تصمیم عوض شد، رفتیم کوه صفه و بلال درست کردیم خوردیم و ساعت 00/1 هم اومدیم خونه ...  

جمعه هم که همش یا پای تلویزیون بودم و یا تو آشپزخونه میخوردم...  

  

روزم مبارک!!!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سونیای تپلی ...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

چهارشنبه و پنجشنبه و جمعه هفته گذشته!!!

 

چهارشنبه:  

صبح که بیدار شدم سردردی نداشتم اما یه کم گلوم درد می‌کرد. ساعت 7:32 رسیدم اداره ... 

همکارم هم نبود و طبق معمول سرم شلوغ بود تا ظهر، نمازمو اداره خودندم و رفتم خونه. جاتون خالی مامانم آبگوشت درست کرده بود، آبگوشتای مامانم حرف نداره با سبزی و پیاز و ترشی و دوغ خوردیم و اینقدر خسته بودم که جلوی TV خوابم برد، اینقدر گرمم شده بود و حالم بد بود که باز دوباره شب ساعت 9:40 دقیقه بیدار شدم اونم سحر صدام کرد و گفت نمی‌خوای پاشی؟! گفتم گلوم درد میکنه یه آدامس بهم دارد و گفت پاشو دایی اومده، گفتم چی چی آورده : دی  شوخی کردم. گفتم باشه الان میام. رفتم توی پذیرایی و سلام و احوالپرسی یه ربع گذشت که دائیم خداحافظی کرد و رفت و منم پاشدم نمازم رو خوندم و شامم نخوردم و خوابیدم ...  

 

پنج‌شنبه:  

صبح ساعت 7:35 دقیقه رسیدم اداره، کارمون بد نبود اما حالم گرفته بود و جای دشمنتون خالی یه دل سیر گریه کردم! ظهر که اومدم خونه قرار بود بریم ختم انعام عمه‌ام اینا، که رفتیم، جاتون خالی خیلی خوش گذشت. دعا رو که خوندیم سفره رو پهن کردند. چلو گوشت خوشمزه و لذیذ به اضافه سبزی خوردن و دوغ محلی خوشمزهههه ...  

بعد هم شب نشینی و صحبت از این در و اون در و شستشوی ظرفها که توسط آقایون انجام شد. ساعت 00/2 بود، از اونجا که خیلی وقت بود به عمم اینا سر نزده بودیم، به اصرار عمم شبو اونجا موندیم. من عمم رو خیلی دوست دارم، چون خیلیییی مهربونه، خیلی خیلی مهربووون ...  

 

جمعه:  

صبح ساعت 00/8 صبحانه خوردیم، اونم با عمه... هرچی اصرار کرد واسه ناهار بمونید، نموندیم. تا 00/11 اونجا بودیم و بعد اومدیم خونه و ناهار و خوردیم و خوابیدیم تا ساعت 00/4 بعدازظهر، بیدار شدم، خیلی گرسنه‌ام بود و ضعف داشتم، پاشدم یه کم هله، هوله خوردم و چایی و شیرینی و ... بعدم رفتم پای کامپیوتر و تا یه خورده این درایوامو سر و سامون بدم، از بس که شلوغ و قاطی پاتیه همه چی و هیچ چی سر جاش نیست، بدیش هم به اینه که پر پر و جای خالی نداره، هاردم داره میترکه، در حد انفجار شدید، بومببب ...  

خلاصه شامم نخوردم و خوابیدم ...  

بقیه روزامم ننوشتم و یادم نیست!!!