جمعه صبح ساعت 8:00 بیدار شدم و صبحانه خوردم و شروع کرم به جمع و جور کردن وسایلم و حاضر شدم تا برم دانشگاه، 9:15 رسیدم سر ایستگاه اتوبوس، از بدشانسی کیف پولم رو جا گذاشته بودم و اتوبوس رسیده بود و از خوش شانسی بیشتر اینکه هم توی جیبم 30 تومن پول داشتم و کارت اتوبوس و عابربانکم هم توی جیبم بود که خیلی خوشحالم کرد و سوار اتوبوس شدم، وای اگر پول نداشتم و میرفتم خونه بیارم تا نیم ساعت دیگه هم اتوبوس نمیاومد!!
ساعت 9:30 از اتوبوس پیاده شدم و دوباره رفتم سمت ایستگاه اتوبوس دیگه که با اون برم دانشگاه!
اتوبوس بعد از یه ربع راه افتاد و ساعت 10:15 رسیدم دانشگاه و با تاخیر 20 دقیقهای وارد کلاس شدم!
کلاس تا ساعت 12 طول کشید، وقتی تموم شد به سرعت اومدم سمت ایستگاه و کلی ایستادم تا اتوبوس اومد!
بعد از پیاده شدن از اتوبوس و سوار شدن یک اتوبوس دیگه ساعت 1:30 رسیدم خونه و عین جنازه افتادم!
ساعت 3:15 دقیقه بیدار شدم و سریع استامبولی پلو که مامانم پخته بود و خیلی خوشمزه بود رو خوردم و سریع رفتم یه دوش گرفتم
و نمازم رو خوندم
و لباس پوشیدم
و حاضر شدم
که برم خونه دوستم مهمونی دورهای بود از ساعت 4 تا 7 که من میخواستم براش کادو بخورم چون نوعروس بود و اولین بار بود میخواستم برم بهش سر بزنم.
مغازهدار گفته بود که ساعت 5:15 مغازشو باز میکنه!
آخرش ساعت 5:20 رسیدم که گفت من اومدم مغازه ولی کلیدهامو جا گذاشتم و تا برم و بیام یه نیم ساعتی طول میکشه، که من پشیمون شدم و دیدم مهمونی تموم میشه این شد که رفتم خونه دوستم و قرار شد فرداش کادو رو براش ببرم.
مهمونی خیلی خوش گذشت 8 نفر بودیم و حسابی بچه ها گفتند و خندیدیم
و رقصیدن
و دور هم چایی خوردیم
و بعدش هم عصرانه که خیلی زحمت کشیده بود اولویه خوشمزه درست کرده بود با مخلفات بسیار زیبا و خوشمزه، خیلی لذت بردیم، من با اینکه خیلی کم خوردم اما احساس کردم داشتم میترکیدم!!
دوباره چایی خوردیم و بعدش عکسهای عقد و تولدش رو دیدیم خیلی خوش گذشت ..
خواهرم اومد دنبالم و من زودتر از بقیه خداحافظی کردم و اومدم، البته خیلی زود هم نیومدم ساعت یه ربع به 8 بود و بیچاره شوهرش از ساعت 4 تا اون موقع زندانی بود توی اتاق خواب، بنده خدااا ...
بعدش اومدیم خونه و یه مقدار نشستم این Pou رو بازی کردم و به این نشونی که این قضیه تا ساعت 2:30 بازی کردم و بعد خوابیدم که چشمام خیلی میسوخت، همینطور پلکم میافتاد!!!
آخه یکی نیست بگه واجبه؟!!!!!!!!!!!!!
بچه فامیلمون
کلاس زبان می ره، اومد آی دی منو حرف به حرف بخونه.
رسید به @ یه کم فکر کرد و
گفت: a با مقعنه!!!!
ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺳﺮ ﮐﻼﺱ ﺭﻭﺍﻧﺸﻨﺎﺳﯽ ﺑﺨﺶ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺑﻮﺩﯾﻢ.
ﺍﺳﺘﺎﺩﻩ (خانم) ﺻﺪﺍﻡ ﮐﺮﺩ، ﮔﻔﺖ: "ﺗﻮ ﮐﻪ ﺧﺠﺎﻟﺘﯽ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﺑﯿﺎ ﭘﺎﯼ
ﺗﺨﺘﻪ
ﻧﻘﺶ ﭘﺴﺮﯼ ﺭﻭ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻦ ﮐﻪ می خواد ﺑﻪ ﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﺑﺮﺍﺯ ﻋﻼﻗﻪ ﮐﻨﻪ.
ﭼﯽ ﻣﯿﮕﯽ ﺑﻬﺶ؟ من
هم ﻣﺜﻼ ﺍﻭﻥ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺍﻡ!"
ﮔﻔﺘﻢ: "ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺭﻭﻡ ﻧﻤﯽ ﺷﻪ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺧﺘﺮﺍ ﺑﮕﻢ ﮐﻪ! ﺿﺎیس!"
ﺍﺳﺘﺎﺩ:
"ﻧﻪ، ﺭﺍﺣﺖ ﺑﺎﺵ، ﻓﻘﻂ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯾﻢ ﻧﻘﺎﻁ ﺿﻌﻒ ﻭ ﻗﻮﺕ ﻭ ﻧﺤﻮﻩ ﺑﯿﺎﻧﺖ ﺭﻭ ﺍﺯ ﻟﺤﺎﻅ
ﺭﻭﺍﻧﺸﻨﺎﺳﯽ ﺑﺮﺭﺳﯽ ﮐﻨﯿﻢ.
"ﺣﺎﻻ ﮐﻞ ﮐﻼﺱ ﺳﺎﮐﺖ ﻣﻨﺘﻈﺮﻥ ﯾﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﮕﻢ.
من هم ﻓﺮﺻﺖ ﻃﻠﺐ، ﺯﻝ ﺯﺩﻡ ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎﯼ ﺍﺳﺘﺎﺩ، ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﻧﺎﺯﮎ
ﮔﻔﺘﻢ:
ﯾﻌﻨﯽ ﮐﻼﺱ
ﺗﺮﮐﯿﺪ از خنده!
ﺗﺼﻮﺭ ﮐﻨﯿﺪ
ﺻﺤﻨﻪ رو، ۵۰ ﺳﺎﻟﺸﻪ ﻃﺮﻑ، ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﮐﻪ ﺍﺷﮏ ﺍﺯ ﭼﺸﺎﺷﻮﻥ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﯾﺪ، ﺍﺳﺘﺎﺩﻣﻮﻥ ﻫﻢ ﺧﺪﺍﯾﯿﺶ
ﺑﺎﺟﻨﺒﻪ ﺑﻮﺩ، ﻓﻘﻂ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﮔﻔﺖ:
"ﺑﺮﻭ ﺑﺸﯿﻦ ﺗﻮ ﺁﺩﻡ ﺑﺸﻮ ﻧﯿﺴﺘﯽ!"
کیفیت اعمال لیلة الرغائب
روز پنج شنبه اول آن ماه روزه گرفته شود. چون شب جمعه شد مابین نماز مغرب و عشاء دوازده رکعت نماز اقامه شود که هر دو رکعت به یک سلام ختم می شود و در هر رکعت یک مرتبه سوره حمد، سه مرتبه سوره قدر، دوازده مرتبه سوره توحید خوانده شود و چون دوازده رکعت به اتمام رسید، هفتاد بار ذکر " اللهم صل علی محمد النبی الامی و علی آله" گفته شود. پس از آن در سجده هفتاد بار ذکر "سبوح قدوس رب الملائکة والروح" گفته شود. پس از سر برداشتن از سجده، هفتاد بار ذکر "رب اغفر وارحم و تجاوز عما تعلم انک انت العلی الاعظم" گفته شود. دوباره به سجده رفته و هفتاد مرتبه ذکر "سبوح قدوس رب الملائکة و الروح" گفته شود.
در اینجا می توان حاجت خود را از خدای متعال درخواست نمود. ان شاء الله به استجابت می رسد...
التماس دعا ...
دیروز 8 رسیدم اداره، خیلی کار داشتیم، سریع صبحانهام رو خوردم و عین بووووق کار کردم تا ساعت 13:45.
وسایلمو جمع و جور کردم و ساعت 2 رفتم سمت سرویس، توی راه نم نم بارون تبدیل شد به رگبار تند بهاری ...
صندلی آخر سرویس نشستم و هندزفری رو گذاشتم توی گوشم و چشمامو بستم، چون بارون میاومد دیرتر رسیدیم!
ساعت 3 کلاس داشتیم ولی من از ظهر خیلی گرسنهام بود، کارتم هم شارژ نداشت و رفتم یه ساندویچ کالباس خشک با یه دونه دلستر آناناس گرفتم خوردم و یه ذره ساندویچم اضافه اومد گذاشتم توی کیفم و رفتم سر کلاس ..
رفتم از توی پانل شماره کلاس رو پیدا کردم اما اونجا نبود با هزار بدبختی تمام طبقات
و دونه دونه
کلاسها رو گشتم تا پیدا کردم!!!
همین که رقتم سر کلاس 3-2 دقیقه بعد یه سری از بچهها اومدن سر کلاس که یهو همهمه شد، استاد گفت شما همتون با همدیگه اومدید؟!!! که یکی از بچه ها گفت استاد اینا توی مینی بوس بودند پیاده شون کرده با هم اومدن!!!
واااای مرده بودیم از خنده!
خلاصه که تا نشستند یکی از بچه ها که خانوم بود گفت: استاد حراست دم در به من گیر داده که چرا با پسردائیم دست دادم و اجازه نمیداد بیام، اینقدر گریه کردم که اجازه داده بیام تو و گفته که دیگه تکرار نشه!!!
بعد ناراحت بود که استاد به اونا چه ربطی داره؟!!! ما توی خانواده مون حجاب اصلا معنا نداره!
خلاصه که استاد بهش گفت: شاید این عقاید شما باشه و عقیده و نظر هرکس برای خودش مهم و محترمه!
اما شما یک بی قانونی کردید در یک مکان فرهنگی که قطعا یک مجازاتی داشته که مجازات این قضیه این بوده که حراست از ورود شما به دانشگاه امتناع کرده!
خلاصه که حدود نیم ساعت از کلاس سر این مسأله گذشت ...
بچه ها مسخره بازی در میآوردند، تا گفت: گریه کردم یکی از بچه ها گفت اشتباه کردی گریه کردی اون یکی میگفت اشتباه کردی عذرخواهی کردی، اون یکی میگفت: عکس بده جنازه تحویل بگیر، اون یکی میگفت: عکسشم حتما باید 4*3 باشه!!
وای از بس خندیدیم اشکمون در اومد...
خلاصه که استاد بعد از این همه بحث، درس اصلی رو شروع کرد و ساعت 4:30 هم تموم شد، بلافاصله از کلاس بیرون رفتم و وضو گرفتم و سریع رفتم نمازم رو توی نمازخونه خوندم و یه ذره دراز کشیدم، کلاس ساعت یه ربع به 5 شروع میشد اما من 5:10 دقیقه رفتم سر کلاس!
استاد یک مبحثی رو درس داد که آخر نفهمیدیم M چی بود، E, E1, E2, E3 , M', e چی بود!!!!
هیچکدوم متوجه نشدیم تا گفتیم متوجه نشدیم گفت اونایی که متوجه نشدند بیاند کنار تخته بایستند که من نرفتم، خلاصه که نصف بیشتر کلاس رفتند که من به استاد گفتم: استاد بهتر نبود اونایی که متوجه شدند میاومدن؟!
استاد گفت: نه
خلاصه گفت: 4 نفر بایستید و بقیه از آخر صف برن بیرون، 2 نفر خودشون رو پشت اون 4 نفر قایم کردند،
یکیشون همون بود که سر کلاس دفاع مقدس میخواست پاسوربازی کنه، خیلی قیافه اش طنزه، یه کلاه بامزه هم میذاره سرش خیلی بامزهتر میشه، خلاصه استاد بهش گفت: برو بیرون فقط همین 4 نفر بمونن، داشت چونه میزد که نمیخواد بره که یهو کل کلاس از خنده رفت روی هوا ...
آخرش رفت بیرون و استاد مبحث رو شرح داد و 4 تا که رفتند نشستند 4 تای بعدی اومدند تو و همینطور تا لحظه آخر ادامه داشت..
آخرش مبحث برای همه جا افتاد با ذهن خلاق استاد ...
خیلی استاد با تجربه و پختهایه، اولین جلسه که دیدمش حس کردم خیلی جذبه داره و ازش میترسیدم اما بعد دیدم واقعاً بمعنای واقعی استاده و در کار خودش تبحر داره و خیلی با شخصیته. خوش اخلاقه اما در عین حال با جذبه و با ابهت
خلاصه که سر این درس هم کلی خندیدیم!!!!
رفتیم بوفه و من بقیه ساندویچم رو خوردم به اضافه یه دونه پفکم خریدم و با بچه ها خوردیم، اونا هم یکیشون بستنی خورد و اون یکی دلستر ...
ساعت یه ربع به 7 رفتیم سر کلاس مدیریت کسب و کار، 2 گروه کنفرانس داشتند، گروه اولی در مورد کشتارگاه و عرضه گوشت بود که اینقدر سر کلاس خندیدیم و بخصوص من که خندهام قطع نمیشد تا خندهام قطع میشد دوستم میخندید دوباره خندهام میگرفت.
توی کلیپ این گروه تا که گوسفندها رو نشون میداد بچه ها از ته کلاس بع بع میکردند ما هم از بس خندیدیم نفسمون در نمیاومد
تا یه کم آروم میشدیم دوباره تا گوسفندارو نشون میداد بع بع میکردند...
خلاصه که این یکی کلاسم با هر مصیبتی بود به پایان رسوندیم از بس که اینا مزه ریختند و خندیدیم، باور کنید یه لحظه گفتم الآنه که استاد بگه برو از کلاس بیرون!!!
8:10 دقیقه سوار اتوبوس شدم و تا رسیدم خونه شد 9:45 دقیقه و از خستگی خوابم برد،ساعت 12:30 بیدار شدم و دیدم ای دل غافل نه نمازم رو خوندم و نه دعاهام، تازه 12:30 هول هولکی شروع کردم ...
ساعت 1 هم خوابیدم ..
سلام ...
هفته پر از شادی و خوشحالی رو گذروندم ..
شنبه حنابندون دختر عموم بود و خیلی خوش گذشت ...
یکشنبه هم عروسی بود
اینقدر بدوبدو داشتیم، رقصیدیم و جیغ و کل کشیدیم که تمام بدن و گلوم درد میکنه!!
دوشنبه هم پاتختی بود که اونم خیلی خوش گذشت ...
دوشنبه دانشگاه نرفتم اما خداروشکر فقط یکی از اساتید حضور و غیاب کرده بود و از 3 تا درس فقط 1 غیبت خورده بودم!
سهشنبه با تمام خستگی و جون کندن رفتم دانشگاه و از ساعت 3:30 کلاس داشتیم تا 8 شب ...
کلاس آخری دفاع مقدس بود، اینقدر بچهها مزه ریختند که حد نداره، کلی خندیدیم ...
استاد یه خورده در مورد دوران جنگ و تجربههاش گفت که یکی از بچه ها به استاد گفت: استاد چند سالتونه که اون موقع جنگ بودید!!!
استاد گفت من پیر نشدم هنوز اول جوونیمه که یکی از بچهها گفت: استاد تازه اول چل چلیشه!!!!
واااااااای، نفسم در نمیاومد برگشتم پشت سرم و بهش گفتم زشته، استاده! حرمتشو نگه دار ...
به نظر خیلی زشت بود ...
یکی از بچهها در اومد گفت ولی استاد خوب قِسِر در رفتینا!!!!
مرده بودیم از خنده
استاد گفت: همچینم قِسِر در نرفتیم، آثارش ولی بیچاره حرفش رو خورد، فکر کنم میخواست ریا نشه.
خیلی دلم براش سوخت.
اینا این همه رفتند اون طرف زیر گلوله، آتیش، خمپاره، با کلی ترس، وحشت و اضطراب تا ما امنیت داشته باشیم و با آرامش و آسایش زندگی کنیم ولی بعد چه طور توی جامعه بهشون بی حرمتی میکنند!!!
استادش خیلی تواناست و فن بیان خوبی هم داره، من که سر کلاسش لذت میبرم از توضیحاتش فقط بدی این کلاس به اینه که دیروقت گذاشتنش و بعد از کلاس با هزار بدبختی اتوبوس گیر میاد، فقط نگرانیمون همینه!
موقع حضور و غیاب استاد هم یکی از پسرها رفته بود پشت کامپیوتر به بهونه خاموش کردنش بازی پاسور رو آورد و به بچه ها گفت یه دست ورق بزنیم و بریم،
یهو استاد نگاهش کرد صاف ایستاد
بعد که ادامه داد به حضور و غیاب تا اسمش رو خوند به طرز خیلی طنزی عین ربات دستش رو به سختی برد بالا و گفت: حاضر،
استاد هم که دید خیلی شیطونه گفت: اسماعیلی، کسی جواب نداد، گفت ببین اسماعیلی حاضره؟!
وااااای مرده بودیم از خندهههههه اشک از چشمامون میریخت.
خیلی استاد صبور و با حوصلهایه و با ظرفیت ..
خلاصه ساعت 8:00 که سوار اتوبوس شدم ساعت 10 و نیم رسیدم خونه!!! تازه بارونم میاومد ...
وقتی رسیدم خونه نه نماز خوندم و نه دعاهام، عین جنازه افتادم ...
شرمندتم خدا جووون ...
خلاصه که هفته خوب و شادی بود ..