ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
پنجشنبه آخر شب رفتیم ویلای دائیم، خوابیدیم و صبح پا شدیم و منتظر شدیدم تا بفیه هم برسن.
مواد جوجه رو آماده کردم، مامانم هم برنج خیس کرد. مرغ از شب قبل گرفته بودیم اما بازم تعداد زیادتر شد و داییم گرفت آورد و شستم و آغشته به مواد کردم.
2 تا از زنداییهام و دخترداییهام اومدن و با سحر دور هم بودیم و تخمه، کرانچی، چایی خوردیم و آهنگ گوش دادیم و کیف کردیم.
داییم اومد و جوجهها رو سیخ کرد و زنداییم هم برنج رو دم کرد. یکی دیگه از داییهام و پسر دایی و زندایی هم اومدن و خلاصه حسابی دور هم جمع شدیم..
ناهار رو خوردیم و عجب لذتی بردیم، خیلی خوشمزه شده بود.
ناهار رو که خوردیم سفره رو جمع کردیم و ظرفها رو یکی از دخترداییهام و یکی از زنداییهام با هم شستن و متأسفانه سیخها سهم من دربدر شد که با زرنگی از زیرشون در رفتم!
2 تا پسر گنده که الان وقت زن گرفتنشونه نشسته بودن تاب بازی میکردن و من باید سیخها رو میشستم، خلاصه که بعد از کلی کل کل داییم گفت بده من میشورم گفتم نه دایی خودشون باید بشورن، پسر داییم گفت خوب تو بشور منم آب میکشم، گفتم میترسم خسته بشی!
گفتم تو بشور من آب میکشم، گفتم اصلاً، آخرش داییم گفت خودم میشورم، بعد پسر داییم گفت نه عمو میشورم، بعد با داداشم رفتن سیخ بشورن، آخرشم نفهمیدم که کدومشون شستن، اما از این پسر دایی تنبلم بعید نیست که زیر بار نرفته باشه!
آقایون رفتن یه چرتی بزنن، سحر، علی، طناز و هادی هم رفتن ورق زدن و من و دختر داییم و مامانم و زنداییهام هم نشستیم دور هم و حرفهای خاله زنکی زدیم کلی خندیدیم.
این وسط یکی از زنداییهام هم میخواست روح احضار کنه که خیلی بلد نبود و از اول تا آخر دنبال این میگشت که از یکی بپرسه چطور میشه روح احضار کرد!
یکی از زنداییهام هم نشست و موهای منو بافت! یک ساعتی گذشت که مردها بیدار شدن و خلاصه بساط چایی رو راه انداختیم و بعدش هم خربزه قاچ کردیم و سپس نشستیم به تخمه شکستن!
بعدازظهر هم دایی و زنداییام عازم تهران شدند. هرچی گفتیم بمونید دور همیم گفتند: نه دایی فرداش یه کار اداری داشت و باید میرفتن. خیلی دلم گرفت، از عید تا حالا ندیده بودمشون!
خلاصه داییام بساط بلال رو راه انداخت و یکی از زنداییهام که دستپختش عالیه برامون یه میرزا قاسمی توپ درست کرد.
بادمجونا رو کباب کردن و بعد ساطوری، منم گوجه و سیر رو رنده کردم و در نهایت شیرین یه سری گوجهها رو ریز خورد کرد و یکی دوبار هم بیچاره دستش رو برید!
خلاصه میرزا قاسمی رو خوردیم و کلی کیف کردیم و منم نمازم رو خوندم و ساعت 11:00 به سمت اصفهان رهسپار شدیم!
ساعت 12 رسیدیم خونه، من خورد و خمیر بودم و از شدت خستگی داشتم میمردم!
اما عجب خوش گذشت، خیلی حال داد، واقعاً خیلی لذت داره این دور هم چمع شدنها!
جمعه صبح ساعت 8 بیدار شدم اما طبق معمول دل و دماغ هیچ کاری رو نداشتم، دوباره تا 10-9:30 خوابیدم!
بیدار که شدم اول رفتم کتری رو آب کردم و گذاشتم روی اجاق و 5 تا نیمرو واسه خودمو و سحر و دوستش منیر درست کردم و به همراه شربت پرتقال آوردم
هیشکی پا نشد باهام صبحونه بخوره،اونا خسته بودن خوابیده بودند.
صبحانه ام رو خوردم و بفرمایید شام (قسمت مهدی پاکدل) رو گذاشتم که ببینم که همون اولاش خوابم برد.
احساس گیچی و ضعف داشتم، به خاطر همین خوابم برده بود.
ساعت 2 بعدازظهر به اصرار خواهری و دوستش که بهم میگیم خواهری، بیدار شدم و چایی خوردم.
بعدش هم یکی دو قسمت از کلاه قرمزی رو گذاشتیم و دیدیم و کلی خندیدیم.
مامان ناهار خورشت بامیه بخته بود، منم ترتیب سالاد شیرازی رو دادم و یه ناهار خوشمزه توپ زدیم به بدن!
بعد ناهار هم آجیل و تخمه آوردم و نشستم پای TV.
ساعت 4 یه چایی حسابی دم کردم و دور هم خوردیم. خیلی حال داد!
سحر توی اتاق واسه خودش آهنگ گوش میداد، منیرم توی پذیرایی روی مبل نشسته بود و اونم آهنگ گوش میداد و منم هی آجیل میریختم توی حلقشون!
خیلی هیجان زده شدم وقتی دیدم فیلم لیلا رو گذاشته، خیلی این فیلم رو دوست دارم!
فیلم که تموم شد رفتیم توی اتاق و یه خورده آهنگای قدیمی و دوره جاهلی رو گوش دادیم و هیجان زده شدیم!
ساسی مانکن، رضایا، تتلو، 2afm و ... کلی حال کردیم. آهنگایی مثل: دیوونه خونه Live Record، مدرسه رپ، کرانچی، دلبر، ازت بردیم، دختر رشتی، گوشواره، جیگیلی، نازی نازی نازگل من، عزیزم، تقدیر شادمهر و آهنگای 7-6 سال پیش!
یادش بخیر چه کیفی میکردیم ...
خلاصه دم غروب بچهها رفتن تو کار ورق منم هی آهنگ گوش میدادم و Free cell بازی میکردم.
مامانم برامون آب هندونه گرفت و خوردیم و لذت بردیم!
منیر ساعت 9:30 آژانس گرفت و رفت خونشون و من از این خوشحال بودم که یه خواهر دیگه هم دارم!
منم نشستم تا آخر شب هی آهنگ گوش دادم و هی بازی کردم و هی به یاد قدیم که با چه ذوقی این آهنگارو گوش میدادیم غصه خوردم!
بعدش که احساس کردم دستم سر شده گرفتم و خوابیدم ...
جمعه غریبی بود، پر از دلتنگی و غصه ..