یه جمعه عالی!

پنج‌شنبه آخر شب رفتیم ویلای دائیم، خوابیدیم و صبح پا شدیم و منتظر شدیدم تا بفیه هم برسن. 

مواد جوجه رو آماده کردم، مامانم هم برنج خیس کرد. مرغ از شب قبل گرفته بودیم اما بازم تعداد زیادتر شد و داییم گرفت آورد و شستم و آغشته به مواد کردم.  

2 تا از زندایی‌هام و دختردایی‌هام اومدن و با سحر دور هم بودیم و تخمه، کرانچی، چایی خوردیم و آهنگ گوش دادیم و کیف کردیم.  

داییم اومد و جوجه‌ها رو سیخ کرد و زنداییم هم برنج رو دم کرد. یکی دیگه از دایی‌هام و پسر دایی و زندایی هم اومدن و خلاصه حسابی دور هم جمع شدیم.. 

ناهار رو خوردیم و عجب لذتی بردیم، خیلی خوشمزه شده بود.  

ناهار رو که خوردیم سفره رو جمع کردیم و ظرف‌ها رو یکی از دختردایی‌هام و یکی از زندایی‌هام با هم شستن و متأسفانه سیخ‌ها سهم من دربدر شد که با زرنگی از زیرشون در رفتم! 

2 تا پسر گنده که الان وقت زن گرفتنشونه نشسته بودن تاب بازی می‌کردن و من باید سیخ‌ها رو می‌شستم، خلاصه که بعد از کلی کل کل داییم گفت بده من می‌شورم گفتم نه دایی خودشون باید بشورن، پسر داییم گفت خوب تو بشور منم آب میکشم، گفتم می‌ترسم خسته بشی! 

گفتم تو بشور من آب میکشم، گفتم اصلاً، آخرش داییم گفت خودم می‌شورم، بعد پسر داییم گفت نه عمو می‌شورم، بعد با داداشم رفتن سیخ بشورن، آخرشم نفهمیدم که کدومشون شستن، اما از این پسر دایی تنبلم بعید نیست که زیر بار نرفته باشه!  

آقایون رفتن یه چرتی بزنن، سحر، علی، طناز و هادی هم رفتن ورق زدن و من و دختر داییم و مامانم و زندایی‌هام هم نشستیم دور هم و حرف‌های خاله زنکی زدیم کلی خندیدیم. 

این وسط یکی از زندایی‌هام هم میخواست روح احضار کنه که خیلی بلد نبود و از اول تا آخر دنبال این میگشت که از یکی بپرسه چطور میشه روح احضار کرد! 

یکی از زندایی‌هام هم نشست و موهای منو بافت! یک ساعتی گذشت که مردها بیدار شدن و خلاصه بساط چایی رو راه انداختیم و بعدش هم خربزه قاچ کردیم و سپس نشستیم به تخمه شکستن!  شِکـْـــلـَکْ هآے خآنـــومے

بعدازظهر هم دایی و زندایی‌ام عازم تهران شدند. هرچی گفتیم بمونید دور همیم گفتند: نه دایی فرداش یه کار اداری داشت و باید می‌رفتن. خیلی دلم گرفت، از عید تا حالا ندیده بودمشون! 

خلاصه دایی‌ام بساط بلال رو راه انداخت و یکی از زندایی‌هام که دستپختش عالیه برامون یه میرزا قاسمی توپ درست کرد.  

بادمجونا رو کباب کردن و بعد ساطوری، منم گوجه و سیر رو رنده کردم و در نهایت شیرین یه سری گوجه‌ها رو ریز خورد کرد و یکی دوبار هم بیچاره دستش رو برید!  

خلاصه میرزا قاسمی رو خوردیم و کلی کیف کردیم و منم نمازم رو خوندم و ساعت 11:00 به سمت اصفهان رهسپار شدیم!  

ساعت 12 رسیدیم خونه، من خورد و خمیر بودم و از شدت خستگی داشتم می‌مردم!  

اما عجب خوش گذشت، خیلی حال داد، واقعاً خیلی لذت داره این دور هم چمع شدن‌ها!

نظرات 2 + ارسال نظر
ویدا پنج‌شنبه 21 شهریور 1392 ساعت 05:20 ب.ظ

خیلی عالی... انشالله همیشششه دور هم باشید و بهتون خوش بگذره. این جور مواقع آدم میگه حیف از لحظات عمرمون نیست که خوش نباشیم؟ خیلی راحت میشه خوش گذروند و از لحظات لذت برد. راستی قالب وبلاگت برای من درست باز نمیشه. صفحه سفید شده. نمیدونم مشکل از منه یا نه... تونستی یه چک بکنش.

آره واقعاً، مرسی.
برای من که باز میشه و جاهای دیگه هم چک کردم درست بوده، شاید ورژن اینترنتت جواب نمیده یا سرعتت پائینه.

رها سه‌شنبه 26 شهریور 1392 ساعت 09:07 ق.ظ http://delemajnon.blogsky.com/

کاش!
در شبی از شبهای
خزان گشته ی تنهایی خود
خواب تو را
من
به امانت ببرم
با یاد ترک خورده ی تو
روزی من
سخت هم آغوش شوم

بسیار زیبا بود ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد