من خوبم

سلام مهربونا 

دوشنبه صبح ساعت 6:58 دقیقه با پهلودرد از خواب بیدار شدم!

نمیدونم چرا اینقدر پهلودرد میگیرم!

اول یه ذره کنار بخاری پهلومو گرم کردم، آروم آروم کارامو کردمو حاضر شدم و اسنپ گرفتم رفتم اداره 

امروز داشتم روی کتاب کار میکردم!

یهو به ذهنم رسید از همکارم بپرسم چه ساعتی میره واکسن بزنه که با هم بریم!

توی راهرو دیدمش، سلام احوالپرسی کردیم، گفت: رفتی واکسن بزنی؟ گفتم: نه  مگه 8 شب نباید بریم؟!

گفت 8 شب کجا بود تا 11 بیشتر وقت نداریا!!!

گفت: من رفتم زدم، صبح باهات تماس گرفتم که بگم با هم بریم جواب ندادی!

گفتم: آره یه ذره دیر اومدم پهلوم خیلی درد میکرد!

گفتم: میگن هندیه خوبه؟!

گفت: هندی نبود، سوئدی بود، آسترازنکا

گفتم: چیکار کنم؟! بزنم؟!

گفت: من که زدم، چی بگم!

دلو زدم به دریا و تصمیم گرفتم که برم!

نگاه به ساعتم کردم دیدم ساعت 10، سریع اسنپ گرفتمو بدو بدو رفتم حاضر شدم که برم!

10:05 دقیقه خروج زدمو رفتم سمت بیمارستان عیسی بن مریم

10:15 رسیدم.

ورودی بیمارستان که رسیدم ازشون سوال کردم و مکان تزریق واکسن رو پیدا کردم!

رفتم پذیرش خودمو معرفی کردم که دیدم مسئول کلینیک ویژه دانشگاه از معاونت درمان هم اونجا حضور داشتند!

باهاشون سلام و احوالپرسی کردم و توی فرم ها اسم خودمو پیدا کردم و امضاء کردم و رفتم راند بعدی 

2 تا از همکاران بیمارستان الزهرا و امین رو هم دیدم!

همه خوشحال بودند و سرمست!

یک خانم دکتری اومدند پذیرش گفتند این واکسن چیه؟

اپراتوری که داشت ثبت میکردند گفتند: آسترازنکا، سوئدی، خیلی هم عالیه تا 90 درصد ایمنی میده!

خانم دکتر گفتند: آره دوست منم ایتالیاست اونم همین واکسن رو براش زده بودند!

نوبت به من رسید یک سری سوالات ازم پرسیده شد، اعم از اینکه: سابقه آلرژی یا حساسیت نداشتی؟ شوک آنافیلاکسی نشدی؟  در طی یکماه اخیر به کرونا مبتلا نشدی؟ 

همه این سوالات جوابش منفی بود!

برگه تایید رو بهم دادند و راهنماییم کردند برای تزریق!

وارد اتاق تزریق شدم دیدم 2 نفر از اعضای کادر  توی اتاق بودند. از یکی از خانمهای کادر خواهش کردم از لحظه ی واکسن زدنم عکس بگیرن تا یادگاری برام بمونه!

یک استرس عجیبی ته دلم بود!

نشستم و آستینمو در آوردم و از ته دلم برای تمام هموطنان چنین لحظه ای رو آرزو کردم که ان شاء الله همه واکسینه بشن و روزی برسه که دیگه هیچکس ماسکی به صورت نداشته باشه و به راحتی نفس بکشه!

واکسن رو بهم زدند و یه کوچولو  احساس درد و سوزش کردم!

بهم گفتند: تا میتونی مایعات بخور، استراحت بکن و اگر درد قفسه سینه یا تنگی نفس شدید داشتی به نزدیکترین مرکز درمانی مراجعه کن!

الان هم ده دقیقه بشین اگر مشکلی نداشتی برو!

منم تشکر کردم و 10 دقیقه بیرون نشستم خیلی مشکل خاصی نداشتم. اسنپ گرفتم برای محل کار و خداحافظی کردم و رفتم سوار اسنپ شدم!

رسیدم محل کارم ضعف و سرگیجه ام شروع شد!

بازومم درد میکرد 

 صبحانه نخورده بودم رفتم یه کم نون و پنیر و خرما خوردم!

با یه کم بامیه!

یکی از همکارام میگفتند رنگ صورتت عین گچ دیوار شده!

رفتم یه بطری آب معدنی آب قند درست کردمو یه کم خوردم و به کارم ادامه دادم.

طرف ظهر سرگیجه ی خیلی زیادی داشتم ولی باید کلینیک میرفتم!

آب قندها رو همشو خوردمو یه کم حالم بهتر شد!

با همکارم تا دم مترو رفتمو سوار مترو شدم رفتم کلینیک!

تا وارد شدم چندتا از همکارام تبریک گفتند!

تو دلم گفتم ببین توروخدا کارمون به کجا رسیده که برای واکسن زدن به همدیگه تبریک میگیم!

رفتم درهارو باز کردم و منتظر خانم دکتر و بیماران شدم!

همینطور دردم داشت بیشتر میشد!

اول ضعف و بازو درد، بعدم احساس میکردم بدنم له له 

خانم دکتر ساعت 17 اومدند و ساعت 19:30 کارشون تموم شد!

خیلی درب و داغون بودم از شدت سرگیجه!!!

تمام کارهای روتین رو انجام دادم و رفتم پذبرش برای تحویل نسخ و کلیدها!

یکی از همکاران زحمت کشیدند و یک آب جوش و نبات درست کردند تا اومدم گفتند دیدم دیرتون میشه گفتم آبجوش رو زودتر درست کنم بخورید فشارتون نیفته!

بنده خدا خودشونم بدن درد شدید داشتند!

از دم همه بچه های کلینیک و لت و پار کرده بودند 

بابا حداقل واکسن رو میگذاشتید برای روزی که شیفتمون نبود!

آبجوش نبات خیلی داغ بود نصفشو خالی کردم و یه ذره چایی ریختم روش دیدم طعمش مزخرف شد!

یه چندتا حبه قند انداختم ولی بازم مزخرف بود، گفتم حیف این نبات زعفرونی که حروم شد!

 چهره زدمو از همکاران خداحافظی کردم که مامانم زنگ زد گفت: دخمل مامان چطوره؟!

گفتم خداروشکر بهترم ولی هنوز سرگیجه دارم!

حالا از مامانم اصرار که با اسنپ بیا!

 از منم انکار که از خونه بیرون بیا هوا بهاری شده 

منم دو تا ماسک زده بودم داشتم خفه میشدم!

از کلینیک زدم بیرون، یک نسیم خنکی می اومد که  کیف کرده بودم!

تا شهداء پیاده رفتم و توی ایستگاه اتوبوس نشستم تا اتوبوس اومد، سوار شدم یهو بند کیفم کشیده شد رو بازوم آه از نهادم بلند شد از بس درد گرفت!

دم امامزاده محسن پیاده شدم، خلوت خلوت بود، طبق معمول رفتم یه زیارتنامه خوندم و یک سلام دادم و یک عکس گرفتم از دم درش، جایی که همیشه زائر خودشو داشت و توی این روزها خلوت نبود!

ساعت 9:00 رسیدم خونه!

مامان قورمه سبزی پخته بود افطاری منم که چلو کباب بود!

شام رو خوردیمو خودمون رو به یک چای توپ دعوت کردیم!

ساعت 10 از شدت ضعف بیهوش شدم!

هم نمازم، هم دعا و هم قرآنم هم نتونستم بخونم!

ساعت 12:50 از خواب بیدار شدم اونم از شدت درد بدن و تب و بازودرد! 

همینطور از درد به خودم میپیچیدم!

اول به سحر گفتم یه لیوان آب آورد یک استامینوفن 500 خوردم، دعاهامم خوندمو به سحر گفتم روی بدنم راه بره و ماساژم بده!

از شدت بدن درد و تب و بیقراری خوابم نمیبرد!

دلم میخواست گریه کنم!

الهی بمیرم واسه نی نی های زبون بسته که واکسن میزنن تب میکنن و هی گریه میکنن!

واقعا از شدت درد اشکم جاری بود!

رفتم دم تراس در رو باز کردم خوابیدم همونجا تا 1 ساعت

دوباره لرز میکردم میرفتم کنار بخاری!

تمام بدنم درد میکرد!

تا صبح بیقرار بیقرار بودم، مردم تا صبح شد!

صبح ساعت 9 بیدار شدم بدنم خورد بود، ضعف داشتم اما دیگه بدن درد نداشتم!

یه کم نون و پنیر و گردو با چای خوردم ولی بدنم هنوز میلرزید!

بازم دراز کشیدم و احساس کردم کلافه ام!

رفتم یه دوش آب گرم گرفتمو احساس کردم حالم بهتر شد.

از حمام که اومدم داشتند اذان میگفتند سریع موهامو سشوار گرفتم که سرما نخورم!

مامانم قورمه سبزی برام کشید با سالاد خوردم!

یه دونه قرص ویتامین B1 300 هم خوردمو یه کم که حالم بهتر شد وضو گرفتم نمازمو خوندم!

سریع حاضر شدم که برم کلینیک!

ساعت 14:35 از خونه زدم بیرون، ساعت 14:43 دقیقه رسیدم به ایستگاه اتوبوس، حدود یک ربعی نشستم تا اتوبوس اومد!

دلم مثل سیر و سرکه میجوشید!

ساعت 15:37 دقیقه رسیدم کلینیک!

بعد از سلام و احوالپرسی با همکاران رفتم بالا

کارهای روتین رو انجام دادم، مریض ها یکی یکی اومدن

خانم دکتر 16:05 دقیقه اومدن و شروع کردیم به احوالپرسی

خانم دکتر گفتند چه خبر، حالت بهتره؟ واکسن زدی الان اوکی هستی؟! چطور گذروندی که همون چیزای بالایی رو براشون توضیح دادم!

خیلی روز شلوغ و سنگینی داشتیم!

با یک آقا بحثم شد! 

بار اول اومده داخل بهش گفتم ورود آقایان ممنوع!

گفت اومدم نوبت مادرمو بدم و میخواستم هر وقت نوبت مادرم شد باهاش برم پیش خانم دکتر، میشه؟!

گفتم بله میشه ولی وقتی نوبتتون شد که خواستید برید اتاق پزشک میتونید تشریف بیارید!

بار دوم بعد از یکساعت اومده داخل میگه پس نوبت ما نیست؟!

تقریبا جزء نوبت های آخری هم بود!

گفتم آقا چندبار باید بگم ورود آقایان به قسمت زنان و مامایی ممنوع؟!

یهو از کوره در رفت گفت: خوب شد شما دکتر نشدین!

گفتم چه ربطی داره؟ اینجا درمانگاه زنان و خانوم ها اینجا معذبند مرد بیاد داخل!

دم در شروع کرد به یه نفر دیگه میگفت چه پاچه میگیره!!!

گفتم دارم برات!!!!

حیف باید همون موقع میرفتم تو جلد خانوم شیرزاد و یه دو تا جیغ بنفش میکشیدم تا حالش جا می اومد یا زنگ میزدم حراست بیان جمش کنن!!!

خلاصه بعد از 20 دقیقه نوبتشون شد!

آقاهه همچین خودشو گرفته بود انگار چه خبره!!!

منم اصلا محلش ندادم 

رفتند داخل و من داشتم وزن یک مریض رو میگرفتم که اومد بهم گفت خانم دکتر گفتند اینارو شما راهنمایی بفرمایید!

تو دلم گفتم چی شد مودب شدی؟! 

چیزی بهش نگفتمو گفتم اجازه بدید!

خداروشکر آدم کینه ای نیستم اگر ناراحت بشم یه لحظه است و سریع بیخیال میشمو دلم به رحم میاد!

مشخصات اون خانوم باردار رو روی سربرگ نوشتم و نوبتش و بهش دادم و راهنماییش کردم به طرف اتاق دکتر

برگه اون حاج خانم رو گرفتم دیدم خانم دکتر براشون نمونه برداری نوشته بودند!

کلیه ی وسایلی که باید از داروخانه تهیه میکردند رو روی کاغذ نوشتم و تحویل پسرشون دادم با توضیحات کامل!

رفت وسایلش رو گرفت و آورد گفت چیکار کنم دیدم نگران گفتم نگران نباشید من براشون کامل توضیح میدم!

وسایلشو به اضافه ست جراحی گذاشتم توی اتاق معاینه و نگران بود و میگفت: خیلی درد داره؟ که بهش دلگرمی دادم گفتم نگران نباشید دردش زیاد نیست!

به خانم دکتر گفتم که مریض آماده است!

خانم دکتر ازم خواهش کردند که برم کمکشون!

خداروشکر حاج خانم همکاری کرد و الحمدالله خانم دکتر مثل همیشه با مهارتشون نمونه اش رو زود گرفتند.

دستکشامو انداختم سطل و دستامو شستم و رفتم استیشن به بقیه کارهام رسیدگی کردم!

حاج خانم موقع رفتن کلی تشکر کردند. گفتم خیلی که اذیت نشدید؟! گفتند: نه گفتم: خداروشکر 

کلی دعام کردند.

آقاهه گفت: خانم خیلی زحمت کشیدید، دستتون درد نکنه!

گفتم: خواهش میکنم. ضمنا من سگ نیستم که پاچه بگیرم!

گفت: من شرمنده ام، معذرت میخوام. به بزرگی خودتون ببخشید، رفتارم درست نبود.

خلاصه که کلی تعارف تیکه پاره شد و به سلامت رفتند نمونه رو بدن آزمایشگاه طبقه پایین. 

یهو حاج خانومه گفتند: دخترم دعا کن نمونه ام چیزی نباشه! گفتم: نگران نباشید حاج خانم ان شاء الله چیزی نیست.

آخرین مریض هم از اتاق اومد بیرون و خداحافظی کرد و رفت!

ساعت 18:28 بود رفتم به خانم دکتر اعلام کردم مریض نداریم که خانم دکتر با عجله لباسشون رو عوض کردند و گفتند مریض فرستادم زایشگاه تا بره آماده بشه برم سراغش!

خانم دکتر با عجله خداحافظی کردند و رفتند!

منم اول رفتم ست جراحی ها رو شستم بردم پذیرش که تحویل CSR بدن، بعدشم رفتم از آزمایشگاه ظرف نمونه آندومتر بگیرم که ظرفاش فرمالین نداشت و قرا شد که پر کنه سه شنبه بهمون بده!

اومدم بالا طبق معمول وسایل رو گذاشتم سر جاش و برگه بیمه ها رو نوشتمو و درها رو قفل کردمو رفتم پایین همه چیز رو تحویل دادم و افطاریمو گرفتمو ساعت 19:45 دقیقه چهره زدم و رفتم!

تا شهدا رو با عجله رفتم که با مترو برم دروازه دولت از اونجا هم برم داروخانه روبروی کوچه پدربزرگم چون داروهامو برام آزاد حساب کرده بود!

مترو که تعطیل بود دست از پا درازتر رفتم سمت ایستگاه اتوبوس که اونم تا اومدم برسم رفت!!!

اعصابم حسابی خط خطی شدااا، اولین اتوبوسی که اومد سریع سوار شدمو دروازه دولت پیاده شدم و بدو بدو تا داروخانه رو پیاده رفتم!

سلام کردمو از پذیرش داروخانه خواستم که چک کنه و دیدیم بله اشتباه کرده بودند. بقیه مبلغ و گرفتمو دویدم سمت ایستگاه اتوبوس و یک ربعی نشستم تا اتوبوس اومد و سوار شدم و ساعت 20:58 دقیقه پیاده شدم.

 رفتم از سوپر شیر و چندتا بستنی هندونه ای و قیفی وانیلی و فالوده یخی و یه دونه پفک گرفتمو رفتم خونه. تا رسیدم اول لباسامو عوض کردمو و دستامو حسابی شستمو لم دادم رو ی مبل و بستنیمو خوردمو بعدشم رفتم توی فضای مجازی و یه کم چرخیدمو یه اتفاقی افتاد که دیگه پشت دستمو داغ کردم دلم به حال هیچکسی نسوزه!

توی دلم گفتم خدای آدمای غریب و تنها و دلشکسته هم بزرگه تو چرا دایه دلسوزتر از مادر شدی اونا خدا رو دارن!

تو تنها کاری که از دستت بر میاد اینکه هر روز برای حال خوب مردم دنیا دعا کنی همین و بس!!!

کلی گوش خودمو پیچوندم که هیچوقت دیگه حق نداری خودتو درگیر حاشیه و مشکلات دیگران کنی چون کم ضربه نخوردی از این حال خوب کردنا که در نهایت حال خودتم بدتر شد و کسی نبود که بگه خرت به چند من؟!!!!

خلاصه رفتم یه سینی چای توپ و مشتی ریختم با یک ظرف زولبیا و بامیه در کنار خانواده عزیزم چای خوردیم و سریال نگاه کردیم!

اینقدر ضعف داشتم و بازوم درد میکرد دیگه قرآن و دعامو خوندم و خوابیدم.

پ.ن1: مهربون باش، مهربونی کن ولی خریت نکن!

پ.ن 2: پدربزرگم همیشه میگفتند اگر کسی رو دیدی گرفتاری داره کمکش بکن ولی دلسوزی الکی نکن چون قطعا تو از خدای اون بزرگتر نیستی و بیشتر هواشو نداری، خدای اونم بزرگه!

پ.ن 3: نتیجه میگیریم اگر کسی رو دیدی گرفتاری داره کمکش بکن ولی خودتو قاطی مسائلش نکن و دلسوزی الکی نکن چون قطعا تو از خدای اون بیشتر هواشو نداری، خدای اونم بزرگه!

مواظب خودتون باشید مهربوونا 

نظرات 4 + ارسال نظر
monparnass پنج‌شنبه 9 اردیبهشت 1400 ساعت 03:17 ب.ظ http://monparnass.blogsky.com

واکسنش این کار و با آدم بکنه دیگه خود ویروسش چکار میکنه؟
شنیدم مبتلایان به کرونا که به مرحله غیر قابل برگشت میرسند با رنج و عذاب می میرند
امیدوارم این شنیده درست نباشه و در اغما و بیهوشی برن

راستی
همه گفته هات متین ولی اون قسمت که به پفک اشاره کردی واقعا دلم هری ریخت
یه لحظه مزه اش اومد زیر دندونم دلم قیلی ویلی رفت
شکم خالی آی میچسبه پفک!!!
- البته منظورم چی توز موتوریه -

آره واقعا
بیچاره ها خیلی گناه دارند
آره واقعا من عاشق پفکم اونم از نوع مینو!!!

الهام جمعه 10 اردیبهشت 1400 ساعت 06:24 ب.ظ

سلام اجی خوبی ببخش نشد این پستتو زود بخونم ان شاءالله که زود خوب میشی و همه چی هم درست میشه

سلام الهه جان،خوبی؟
چرا اسمتو اشتباه زدی الهام
مرسی عزیز دلم

monparnass شنبه 11 اردیبهشت 1400 ساعت 03:44 ب.ظ http://monparnass.blogsky.com

" با پهلودرد از خواب بیدار شدم! "
بار اولی که متنت رو خوندم این جمله توجهم رو جلب کرد
ولی چون تخصصی ندارم ازش گذشتم

اما این بار سرچی روی درد پهلو زدم و اطلاعات خوبی بدست داد
اگرچه حتما چون خودت در یک مرکز درمانی هستی پی گیر این درد بودی
ولی
اگر تا حالا کاری نکردی یا آزمایشی ندادی لینک پایین رو بخون
فکر میکنم انگیزه خوبی برای پی گیری این درد بهت بده
https://drdr.ir/mag/causes-flank-pain
امیدوارم چیز مهمی نباشه
و
همیشه سلامت باشی

سلام، ممنون از لطف و پیگیریتون
پیگیری میکنم، توکل به خدا ...

الهه شنبه 11 اردیبهشت 1400 ساعت 09:14 ب.ظ

سلام اجی خوبی به یکی از دوستام نطر داده بودم تو بلاگ اسکای ثبت نمیکنه الهامو نوشتم ثبت کرد ولینظر دومی رو سبت نکرد اخه فکر کردم الهام نوطتم قبت کنه ولی نکرد

چی بگم؟!
برای من که میش نیومده تا حالا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد