خدااا ...


هر وقت بغض کردی و خواستی گریه کنی؛


ولی دلیلش رو ندونستی!


بدون دل خدا برات تنگ شده و می‌خواد صداش کنی!!


دلم تنگتونه ..

سلام دوستان عزیزم، حالتون خوبه؟! 


دلم واسه همتون تنگ شده، اما حسابی کار ریخته سرم و توی آموزش‌های ضمن خدمت گیر افتادم، چند وقت پیش امتحان بدو خدمت داشتم، پدرم در اومد تا پاس کردم!! 


این چند روزه تا دیروقت سر کار بودم، توی اساس کشی اصلی خیلی کمک خانواده‌ام کردم اما توی چیدنش خیلی نتونستم کمک قابل توجهی بهشون بکنم! 


کاملا شرمنده شون شدم که نتونستم کمک بکنم، چون خواهرم و مامانم بیشتر بار رو به دوششون کشیدند. 


حالا امروز میخوام برم کمک کنم، حداقل یک پنجم کاری که برای اتاق خودمون رو انجام بدم ... 


ممنون از دوستایی که توی مدت نبودنم حالم رو پرسیدید ...


راستی میخواستم برای داداشم دعا کنید، قراره شنبه بره عمل کنه، میخوان پلاتین رو از توی پاش دربیاره، براش خیلی دعا کنید ...


خیلی نگرانشم، بخصوص بعد از اون روزی که با سر اومد زمین، همش میگم نکنه زبونم لال دیگه به هوش نیاد! 


آخه سابقه توی کما رفتن داره، توروخداااا براش دعا کنید ... 


خیلی براش دعا کنید توروخدااااا ... 


به خیر گذشت!

سلام دوستان نازنینم، خوبید؟! 


عیدتون مبارک ..


میخواستم بگم امکان داره این چند روزه نتونم بهتون سر بزنم به خاطر اینکه اسباب کشی داریم! 


یه موضوع دیگه اینکه اینترنتم قطع میشه تا توی خونه جدید بریم دوباره درخواست بدیم! 


دیشب تا ساعت 6 صبح بیدار بودیم! 


از خستگی دارم میمیرم، داداشم صبح ساعت 8 اومد حلیم و عدس گرفته بود با نون بربری تازه! 


جاتون خالی خیلی چسبید، خوردم و از بس بی رمق بودم و بدنم درد میکرد دوباره رفتم خوابیدم! 


ساعت 10 خواهرم صدام زد که بیا دور هم چایی بخوریم منم به همین هوا رفتم! 


دور هم نشسته بودیم صحبت می‌کردیم، خواهرم رفتم داداشم رو صدا زد. 


فکر کردیم رفته حمام گفتیم نیم ساعت شد، چقدر طولانی شد!


نگو داشت با تلفن صحبت میکرد!  


همین که اومد بیاد بیرون سرش گیج رفت و چشماش رفت توی سرش و با سر اومد کف حمام! 


خواهرم اینقدر جیغ زد که من گفتم چی شد نکنه چیزی افتاده روش! 


بابا و مامانم با داییم رفتند کشیدنش بیرون، من فقط بدنم می‌لرزید! 


دیگه به گریه افتادم، مامانم هم همینطور، خواهرم می‌گفت سه بار تکون خورد عین اینایی که میخوان جون بدن! 


خیلی وحشتناک بود، هنوز بدنم داره میلرزه و بی جونم! 


فقط اشک می‌ریختم، دستشم نمیدونم به کجا خورده بود زخم شده بود. 


دیگه مامانم اینقدر گریه کرد و همش میگفت ایشالا هیچ مادری داغ نبینه! 


خیلی بدجور اومد رو زمین، خواهرم میگفت فقط فکر می‌کردم ضربه مغزی شده باید زنگ بزنیم آمبولانس! 


هنوز بدنم داره مثل بید می‌لرزه!


بابام همون لحظه صدقه برای سلامتیمون گذاشتند کنار!


خداروشکر به خیر گذشت! 



سفر مشهد ...

دوشنبه شب بود که در کمال ناباوری همه چیز کنسل شد! 


من حتی بلیط برگشت اتوبوس گرفته بودم! 


کلی اعصابم به هم ریخت. 


از قبل برنامه‌ریزی کرده بودم که تا صبح همه کارهامو بکنم که از سر کار که اومدم چمدونارو برداریم و بریم ترمینال! 


یکی از بچه‌ها که با مامانش میخواست بیاد تب کرده بود و حالش خوب نبود و در اصل اونا کنسل کرده بودند! 


بچه‌ها میخواستند قصد 10 روزه بکنند که روزه‌هاشون رو کامل بگیرند، چون تعداد کم شده بود هزینه‌هاشون میرفت بالا! 


واسه همین یکی از بچه‌ها SMS داد که نظرت چیه که کنسل کنیم؟! 


آب داغ رو ریختند روی من، به خواهرم گفتم هر جوری هست میریم، اشکالی نداره پول بیشتر می‌دیم!


تا صبح به این زنگ بزن به اون زنگ بزن که بتونی جای خالی این چند نفر رو پر کنی، هر کس شرایطش یه جور بد بود! 


از قبل که به سپیده گفته بودم و خیلی دلش میخواست بیاد اما پدرش مخالفت کرد! 


دوباره ساعت 1:05 نصفه شب به سپیده زنگ زدم Call Waiting بود، منم کلاً اون لحظه اعصاب نداشتم! 


بعد از 5 دقیقه سپیده بهم زنگ زد، گفتم سپیده هر جوری هست باباتو راضی کن بریم. 


گفت: من که از خدامه به خدا اینقدر باهاش حرف زدم اجازه نمیده بیام.

 

خلاصه شبی 40 تومن باید پول سوئیت میدادیم و این 40 تومن افتاد به من و خواهرم.

 

غیر از هزینه‌اش خیلییییی دلم میخواست سپیده باهامون بیاد ... 


چون از قبل اینکه این قضیه کنسل بشه بهش زنگ زده بودم که هر جوری هست بیا خوش میگذره! 


از بس که با صفاست این دختر، ماهههه ... خیلی دوسش دارم. خیلی با معرفته ... خوش مسافرتم هست ... 


خلاصه که خیلی غصه خوردم که نتونست بیاد.


سه‌شنبه ساعت 1:30 رسیدم خونه، یه کم وسایلامو جمع و جور کردم بعدش رفتم یه دوش گرفتم غسل زیارت کردم. 


ساعت 3:15 مامانم من و خواهرم رو برد ترمینال هنوز یه ربع مونده بود به 4. 


دیدیم اتوبوس هنوز نیومده، من با عجله رفتم نمازم رو خوندم، خواهرم رفت برای شب نون باگت گرفت. 


موقعی که میخواستیم بریم سوار اتوبوس بشیم مامانم عین بارون بهار اشک می‌ریخت ...


خیلی دلم برای مامانم سوخت اما کمرش مشکل داره و نمیتونست با اتوبوس بیاد!


نشستیم توی اتوبوس من هنوز باورم نمیشد!


هندزفری رو گذاشتم و تا 1 ساعت آهنگ‌هایی که برای امام رضا (ع) رو خوندند رو گوش دادم و گریه کردم ... 


خیلی بی‌تاب بودم ...


شب که شد سریع رفتیم غذامون رو خوردیم و نمازمون رو خوندیم و اومدیم سوار شدیم. 


تا صبح با هزار بدبختی خوابیدیم، داغون شدیم! 


صبح ساعت 10 رسیدیم مشهد و سریع رفتیم بلیط برگشتمون رو گرفتیم! 


یه آژانس گرفتیم و رفتیم به سوئیتی که که از قبل رزرو کرده بودیم. 


سوئیتو که دیدیم حال و هوای 3 سال پیش که با مامانم و ندا و بچه‌هاش و خانواده‌اش گرفته بودیم افتادم و یادش کردم.


سوئیت ما رو اشتباهاً اجاره داده بود و رفتیم یه سوئیت دو خوابه که طبقه سوم بود بدون آسانسور! 


اینم از بدجنس‌بازی صاحب سوئیت بود که فکر کرد ما 2 تا گوش دراز داریم!!


تازه منتم سرمون گذاشت که حالا باید 30 تومن شبی ضرر بدم! 


جالب اینجاست که مشتری هم نداشت برای این سوئیت!


خلاصه 11 سوئیت رو تحویل گرفتیم پذیرائیش پر از خورده بیسکوئیت بود، حالم بد شد! 


رفتیم خرید کردیم: 


برنج از خونه آورده بودیم. مرغ، بادمجون، گوجه، فلفل دلمه‌ای، سیب‌زمینی، پیاز، پنیر، کره، چای، پفک، کلوچه، دلستر، آب معدنی، تخمه آفتابگردون، نوشابه، ریحون، نوشابه، تاید و ... خریدیم. 


اومدیم خونه یه ملحفه سفید که از خونه آورده بودیم انداختیم روی فرش و نشستیم روش.  


ساعت 1 بعدازظهر بود و میخواستیم به اعمال شب قدر برسیم. 


برای همین زنگ زدیم به رستورانی که صاحبخونه کارتش رو بهمون داده بود. اون سری هم همینطور بود. 


پول نقدمون فقط 11000 تومن بود! 


خلاصه مجبور شدیم یه چلوجوجه سفارش دادیم اما هم خوشمزه بود و هم برکت داشت. 


بعد اینکه ناهارمون رو خوردیم دراز کشیدیم جلوی تلویزیون و خوابیدیم.


ساعت 5:30 بیدار شدم هرچی خواهرم رو صدا زدم از بس خسته بود بیدار نشد. 


ساعت 6:30 بلند شدیم چای درست کردیم با بیسکوئیت خوردیم، خواهری برای چادرها کش دوخت.


وضو گرفتیم و نماز ظهر و عصرمون رو خوندیم و حاضر شدیم با خواهری رفتیم حرم. 


اینقدر تاکسی طول داد که از نماز مغرب جا موندیم وقتی رسیدیم اینقدر شلوغ بود که حد نداره! 


رفتیم نمازمون رو خوندیم و توی صحن رضوی نشستیم برای اعمال شب قدر ... 


خیلی بهمون حال داد، بغض گلومون رو گرفته بود ... 


خلاصه اعمال شب قدر ساعت یه ربع به 9 شروع شد و ما اینقدر گرسنه بودیم که حد نداشت! 


ساعت 11 خواهری گفت بریم بیرون یه چیزی بخوریم و دوباره بیایم. 


تا دم در رفتیم میخواستیم بریم که یه خادم گفت: فقط از اون طرف میشه رفت!


انگار به دلم افتاد ازش پرسیدم اگه بریم بیرون میشه دوباره بیایم تو؟! 


گفت: نه! از ساعت 9 درهای حرم رو بستیم بیرون قیامته و کسی نمیتونه بیاد تو. 


ماشاء‌ا... 5 میلیون زائر توی حرم بود! 


برگشتیم دیدیم حیفه که مراسم رو از دست بدیم رفتیم یه جایی پیدا کردیم و نشستیم و تا آخر مراسم تحمل کردیم! 


خیلی جاتون خالی بود! برای همتون دعا کردم ... 


برای دختر گندمگون، مهربون، ملیحه، آرزو، بهناز، سپیده و درسا جون، مریم، الهه، سعیده، Izli، سپیده، یلدا، شقایق و تمام دوستانم دعا کردم ... 


ایشالا که به همه حاجتاتون برسید دوستای گلم ... 


بقیه‌اش رو توی پست بعدی می‌نویسم چون خیلی طولانی شد ... 



رمضان 1435 هـ.ق