و افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست

که هر چه بر سر ما می‌رود ارادت اوست


امام رضا جان خودمو به خودت سپردم ...

امروز خیلی هوامو داشته باش 

امامزاده محسن، سنگ صبور همیشگی من به دلم آرامش بده آقا ...

خدایا راضی ام به رضای تو ... هرچه پیش آید خوش آید ..

التماس دعا ...

سیاه ترین روزهای زندگی من ...

در هر الغوث الغوث امشب مرا از یاد نبرید 

سوگ حیدر ...

ای زمین و هفت گردون خاک تو

آسمان سرگشته ادراک تو

بعد تو باید به حسرت زار زار 

خون بگرید بر سر تو ذوالفقار 

یا علی تو محو مطلق بوده ای

با تو حق بود و تو با حق بوده ای

یا علی باغ تو باری دیگر است

این شکفتن در بهاری دیگر است

از تو هر شب چشم حیرانی تر است

قدسیان را ذکر حیدر حیدر است

از تو هر شب چشم حیرانی تر است

قدسیان را ذکر حیدر حیدر است

من خوبم

سلام مهربونا 

دوشنبه صبح ساعت 6:58 دقیقه با پهلودرد از خواب بیدار شدم!

نمیدونم چرا اینقدر پهلودرد میگیرم!

اول یه ذره کنار بخاری پهلومو گرم کردم، آروم آروم کارامو کردمو حاضر شدم و اسنپ گرفتم رفتم اداره 

امروز داشتم روی کتاب کار میکردم!

یهو به ذهنم رسید از همکارم بپرسم چه ساعتی میره واکسن بزنه که با هم بریم!

توی راهرو دیدمش، سلام احوالپرسی کردیم، گفت: رفتی واکسن بزنی؟ گفتم: نه  مگه 8 شب نباید بریم؟!

گفت 8 شب کجا بود تا 11 بیشتر وقت نداریا!!!

گفت: من رفتم زدم، صبح باهات تماس گرفتم که بگم با هم بریم جواب ندادی!

گفتم: آره یه ذره دیر اومدم پهلوم خیلی درد میکرد!

گفتم: میگن هندیه خوبه؟!

گفت: هندی نبود، سوئدی بود، آسترازنکا

گفتم: چیکار کنم؟! بزنم؟!

گفت: من که زدم، چی بگم!

دلو زدم به دریا و تصمیم گرفتم که برم!

نگاه به ساعتم کردم دیدم ساعت 10، سریع اسنپ گرفتمو بدو بدو رفتم حاضر شدم که برم!

10:05 دقیقه خروج زدمو رفتم سمت بیمارستان عیسی بن مریم

10:15 رسیدم.

ورودی بیمارستان که رسیدم ازشون سوال کردم و مکان تزریق واکسن رو پیدا کردم!

رفتم پذیرش خودمو معرفی کردم که دیدم مسئول کلینیک ویژه دانشگاه از معاونت درمان هم اونجا حضور داشتند!

باهاشون سلام و احوالپرسی کردم و توی فرم ها اسم خودمو پیدا کردم و امضاء کردم و رفتم راند بعدی 

2 تا از همکاران بیمارستان الزهرا و امین رو هم دیدم!

همه خوشحال بودند و سرمست!

یک خانم دکتری اومدند پذیرش گفتند این واکسن چیه؟

اپراتوری که داشت ثبت میکردند گفتند: آسترازنکا، سوئدی، خیلی هم عالیه تا 90 درصد ایمنی میده!

خانم دکتر گفتند: آره دوست منم ایتالیاست اونم همین واکسن رو براش زده بودند!

نوبت به من رسید یک سری سوالات ازم پرسیده شد، اعم از اینکه: سابقه آلرژی یا حساسیت نداشتی؟ شوک آنافیلاکسی نشدی؟  در طی یکماه اخیر به کرونا مبتلا نشدی؟ 

همه این سوالات جوابش منفی بود!

برگه تایید رو بهم دادند و راهنماییم کردند برای تزریق!

وارد اتاق تزریق شدم دیدم 2 نفر از اعضای کادر  توی اتاق بودند. از یکی از خانمهای کادر خواهش کردم از لحظه ی واکسن زدنم عکس بگیرن تا یادگاری برام بمونه!

یک استرس عجیبی ته دلم بود!

نشستم و آستینمو در آوردم و از ته دلم برای تمام هموطنان چنین لحظه ای رو آرزو کردم که ان شاء الله همه واکسینه بشن و روزی برسه که دیگه هیچکس ماسکی به صورت نداشته باشه و به راحتی نفس بکشه!

واکسن رو بهم زدند و یه کوچولو  احساس درد و سوزش کردم!

بهم گفتند: تا میتونی مایعات بخور، استراحت بکن و اگر درد قفسه سینه یا تنگی نفس شدید داشتی به نزدیکترین مرکز درمانی مراجعه کن!

الان هم ده دقیقه بشین اگر مشکلی نداشتی برو!

منم تشکر کردم و 10 دقیقه بیرون نشستم خیلی مشکل خاصی نداشتم. اسنپ گرفتم برای محل کار و خداحافظی کردم و رفتم سوار اسنپ شدم!

رسیدم محل کارم ضعف و سرگیجه ام شروع شد!

بازومم درد میکرد 

 صبحانه نخورده بودم رفتم یه کم نون و پنیر و خرما خوردم!

با یه کم بامیه!

یکی از همکارام میگفتند رنگ صورتت عین گچ دیوار شده!

رفتم یه بطری آب معدنی آب قند درست کردمو یه کم خوردم و به کارم ادامه دادم.

طرف ظهر سرگیجه ی خیلی زیادی داشتم ولی باید کلینیک میرفتم!

آب قندها رو همشو خوردمو یه کم حالم بهتر شد!

با همکارم تا دم مترو رفتمو سوار مترو شدم رفتم کلینیک!

تا وارد شدم چندتا از همکارام تبریک گفتند!

تو دلم گفتم ببین توروخدا کارمون به کجا رسیده که برای واکسن زدن به همدیگه تبریک میگیم!

رفتم درهارو باز کردم و منتظر خانم دکتر و بیماران شدم!

همینطور دردم داشت بیشتر میشد!

اول ضعف و بازو درد، بعدم احساس میکردم بدنم له له 

خانم دکتر ساعت 17 اومدند و ساعت 19:30 کارشون تموم شد!

خیلی درب و داغون بودم از شدت سرگیجه!!!

تمام کارهای روتین رو انجام دادم و رفتم پذبرش برای تحویل نسخ و کلیدها!

یکی از همکاران زحمت کشیدند و یک آب جوش و نبات درست کردند تا اومدم گفتند دیدم دیرتون میشه گفتم آبجوش رو زودتر درست کنم بخورید فشارتون نیفته!

بنده خدا خودشونم بدن درد شدید داشتند!

از دم همه بچه های کلینیک و لت و پار کرده بودند 

بابا حداقل واکسن رو میگذاشتید برای روزی که شیفتمون نبود!

آبجوش نبات خیلی داغ بود نصفشو خالی کردم و یه ذره چایی ریختم روش دیدم طعمش مزخرف شد!

یه چندتا حبه قند انداختم ولی بازم مزخرف بود، گفتم حیف این نبات زعفرونی که حروم شد!

 چهره زدمو از همکاران خداحافظی کردم که مامانم زنگ زد گفت: دخمل مامان چطوره؟!

گفتم خداروشکر بهترم ولی هنوز سرگیجه دارم!

حالا از مامانم اصرار که با اسنپ بیا!

 از منم انکار که از خونه بیرون بیا هوا بهاری شده 

منم دو تا ماسک زده بودم داشتم خفه میشدم!

از کلینیک زدم بیرون، یک نسیم خنکی می اومد که  کیف کرده بودم!

تا شهداء پیاده رفتم و توی ایستگاه اتوبوس نشستم تا اتوبوس اومد، سوار شدم یهو بند کیفم کشیده شد رو بازوم آه از نهادم بلند شد از بس درد گرفت!

دم امامزاده محسن پیاده شدم، خلوت خلوت بود، طبق معمول رفتم یه زیارتنامه خوندم و یک سلام دادم و یک عکس گرفتم از دم درش، جایی که همیشه زائر خودشو داشت و توی این روزها خلوت نبود!

ساعت 9:00 رسیدم خونه!

مامان قورمه سبزی پخته بود افطاری منم که چلو کباب بود!

شام رو خوردیمو خودمون رو به یک چای توپ دعوت کردیم!

ساعت 10 از شدت ضعف بیهوش شدم!

هم نمازم، هم دعا و هم قرآنم هم نتونستم بخونم!

ساعت 12:50 از خواب بیدار شدم اونم از شدت درد بدن و تب و بازودرد! 

همینطور از درد به خودم میپیچیدم!

اول به سحر گفتم یه لیوان آب آورد یک استامینوفن 500 خوردم، دعاهامم خوندمو به سحر گفتم روی بدنم راه بره و ماساژم بده!

از شدت بدن درد و تب و بیقراری خوابم نمیبرد!

دلم میخواست گریه کنم!

الهی بمیرم واسه نی نی های زبون بسته که واکسن میزنن تب میکنن و هی گریه میکنن!

واقعا از شدت درد اشکم جاری بود!

رفتم دم تراس در رو باز کردم خوابیدم همونجا تا 1 ساعت

دوباره لرز میکردم میرفتم کنار بخاری!

تمام بدنم درد میکرد!

تا صبح بیقرار بیقرار بودم، مردم تا صبح شد!

صبح ساعت 9 بیدار شدم بدنم خورد بود، ضعف داشتم اما دیگه بدن درد نداشتم!

یه کم نون و پنیر و گردو با چای خوردم ولی بدنم هنوز میلرزید!

بازم دراز کشیدم و احساس کردم کلافه ام!

رفتم یه دوش آب گرم گرفتمو احساس کردم حالم بهتر شد.

از حمام که اومدم داشتند اذان میگفتند سریع موهامو سشوار گرفتم که سرما نخورم!

مامانم قورمه سبزی برام کشید با سالاد خوردم!

یه دونه قرص ویتامین B1 300 هم خوردمو یه کم که حالم بهتر شد وضو گرفتم نمازمو خوندم!

سریع حاضر شدم که برم کلینیک!

ساعت 14:35 از خونه زدم بیرون، ساعت 14:43 دقیقه رسیدم به ایستگاه اتوبوس، حدود یک ربعی نشستم تا اتوبوس اومد!

دلم مثل سیر و سرکه میجوشید!

ساعت 15:37 دقیقه رسیدم کلینیک!

بعد از سلام و احوالپرسی با همکاران رفتم بالا

کارهای روتین رو انجام دادم، مریض ها یکی یکی اومدن

خانم دکتر 16:05 دقیقه اومدن و شروع کردیم به احوالپرسی

خانم دکتر گفتند چه خبر، حالت بهتره؟ واکسن زدی الان اوکی هستی؟! چطور گذروندی که همون چیزای بالایی رو براشون توضیح دادم!

خیلی روز شلوغ و سنگینی داشتیم!

با یک آقا بحثم شد! 

بار اول اومده داخل بهش گفتم ورود آقایان ممنوع!

گفت اومدم نوبت مادرمو بدم و میخواستم هر وقت نوبت مادرم شد باهاش برم پیش خانم دکتر، میشه؟!

گفتم بله میشه ولی وقتی نوبتتون شد که خواستید برید اتاق پزشک میتونید تشریف بیارید!

بار دوم بعد از یکساعت اومده داخل میگه پس نوبت ما نیست؟!

تقریبا جزء نوبت های آخری هم بود!

گفتم آقا چندبار باید بگم ورود آقایان به قسمت زنان و مامایی ممنوع؟!

یهو از کوره در رفت گفت: خوب شد شما دکتر نشدین!

گفتم چه ربطی داره؟ اینجا درمانگاه زنان و خانوم ها اینجا معذبند مرد بیاد داخل!

دم در شروع کرد به یه نفر دیگه میگفت چه پاچه میگیره!!!

گفتم دارم برات!!!!

حیف باید همون موقع میرفتم تو جلد خانوم شیرزاد و یه دو تا جیغ بنفش میکشیدم تا حالش جا می اومد یا زنگ میزدم حراست بیان جمش کنن!!!

خلاصه بعد از 20 دقیقه نوبتشون شد!

آقاهه همچین خودشو گرفته بود انگار چه خبره!!!

منم اصلا محلش ندادم 

رفتند داخل و من داشتم وزن یک مریض رو میگرفتم که اومد بهم گفت خانم دکتر گفتند اینارو شما راهنمایی بفرمایید!

تو دلم گفتم چی شد مودب شدی؟! 

چیزی بهش نگفتمو گفتم اجازه بدید!

خداروشکر آدم کینه ای نیستم اگر ناراحت بشم یه لحظه است و سریع بیخیال میشمو دلم به رحم میاد!

مشخصات اون خانوم باردار رو روی سربرگ نوشتم و نوبتش و بهش دادم و راهنماییش کردم به طرف اتاق دکتر

برگه اون حاج خانم رو گرفتم دیدم خانم دکتر براشون نمونه برداری نوشته بودند!

کلیه ی وسایلی که باید از داروخانه تهیه میکردند رو روی کاغذ نوشتم و تحویل پسرشون دادم با توضیحات کامل!

رفت وسایلش رو گرفت و آورد گفت چیکار کنم دیدم نگران گفتم نگران نباشید من براشون کامل توضیح میدم!

وسایلشو به اضافه ست جراحی گذاشتم توی اتاق معاینه و نگران بود و میگفت: خیلی درد داره؟ که بهش دلگرمی دادم گفتم نگران نباشید دردش زیاد نیست!

به خانم دکتر گفتم که مریض آماده است!

خانم دکتر ازم خواهش کردند که برم کمکشون!

خداروشکر حاج خانم همکاری کرد و الحمدالله خانم دکتر مثل همیشه با مهارتشون نمونه اش رو زود گرفتند.

دستکشامو انداختم سطل و دستامو شستم و رفتم استیشن به بقیه کارهام رسیدگی کردم!

حاج خانم موقع رفتن کلی تشکر کردند. گفتم خیلی که اذیت نشدید؟! گفتند: نه گفتم: خداروشکر 

کلی دعام کردند.

آقاهه گفت: خانم خیلی زحمت کشیدید، دستتون درد نکنه!

گفتم: خواهش میکنم. ضمنا من سگ نیستم که پاچه بگیرم!

گفت: من شرمنده ام، معذرت میخوام. به بزرگی خودتون ببخشید، رفتارم درست نبود.

خلاصه که کلی تعارف تیکه پاره شد و به سلامت رفتند نمونه رو بدن آزمایشگاه طبقه پایین. 

یهو حاج خانومه گفتند: دخترم دعا کن نمونه ام چیزی نباشه! گفتم: نگران نباشید حاج خانم ان شاء الله چیزی نیست.

آخرین مریض هم از اتاق اومد بیرون و خداحافظی کرد و رفت!

ساعت 18:28 بود رفتم به خانم دکتر اعلام کردم مریض نداریم که خانم دکتر با عجله لباسشون رو عوض کردند و گفتند مریض فرستادم زایشگاه تا بره آماده بشه برم سراغش!

خانم دکتر با عجله خداحافظی کردند و رفتند!

منم اول رفتم ست جراحی ها رو شستم بردم پذیرش که تحویل CSR بدن، بعدشم رفتم از آزمایشگاه ظرف نمونه آندومتر بگیرم که ظرفاش فرمالین نداشت و قرا شد که پر کنه سه شنبه بهمون بده!

اومدم بالا طبق معمول وسایل رو گذاشتم سر جاش و برگه بیمه ها رو نوشتمو و درها رو قفل کردمو رفتم پایین همه چیز رو تحویل دادم و افطاریمو گرفتمو ساعت 19:45 دقیقه چهره زدم و رفتم!

تا شهدا رو با عجله رفتم که با مترو برم دروازه دولت از اونجا هم برم داروخانه روبروی کوچه پدربزرگم چون داروهامو برام آزاد حساب کرده بود!

مترو که تعطیل بود دست از پا درازتر رفتم سمت ایستگاه اتوبوس که اونم تا اومدم برسم رفت!!!

اعصابم حسابی خط خطی شدااا، اولین اتوبوسی که اومد سریع سوار شدمو دروازه دولت پیاده شدم و بدو بدو تا داروخانه رو پیاده رفتم!

سلام کردمو از پذیرش داروخانه خواستم که چک کنه و دیدیم بله اشتباه کرده بودند. بقیه مبلغ و گرفتمو دویدم سمت ایستگاه اتوبوس و یک ربعی نشستم تا اتوبوس اومد و سوار شدم و ساعت 20:58 دقیقه پیاده شدم.

 رفتم از سوپر شیر و چندتا بستنی هندونه ای و قیفی وانیلی و فالوده یخی و یه دونه پفک گرفتمو رفتم خونه. تا رسیدم اول لباسامو عوض کردمو و دستامو حسابی شستمو لم دادم رو ی مبل و بستنیمو خوردمو بعدشم رفتم توی فضای مجازی و یه کم چرخیدمو یه اتفاقی افتاد که دیگه پشت دستمو داغ کردم دلم به حال هیچکسی نسوزه!

توی دلم گفتم خدای آدمای غریب و تنها و دلشکسته هم بزرگه تو چرا دایه دلسوزتر از مادر شدی اونا خدا رو دارن!

تو تنها کاری که از دستت بر میاد اینکه هر روز برای حال خوب مردم دنیا دعا کنی همین و بس!!!

کلی گوش خودمو پیچوندم که هیچوقت دیگه حق نداری خودتو درگیر حاشیه و مشکلات دیگران کنی چون کم ضربه نخوردی از این حال خوب کردنا که در نهایت حال خودتم بدتر شد و کسی نبود که بگه خرت به چند من؟!!!!

خلاصه رفتم یه سینی چای توپ و مشتی ریختم با یک ظرف زولبیا و بامیه در کنار خانواده عزیزم چای خوردیم و سریال نگاه کردیم!

اینقدر ضعف داشتم و بازوم درد میکرد دیگه قرآن و دعامو خوندم و خوابیدم.

پ.ن1: مهربون باش، مهربونی کن ولی خریت نکن!

پ.ن 2: پدربزرگم همیشه میگفتند اگر کسی رو دیدی گرفتاری داره کمکش بکن ولی دلسوزی الکی نکن چون قطعا تو از خدای اون بزرگتر نیستی و بیشتر هواشو نداری، خدای اونم بزرگه!

پ.ن 3: نتیجه میگیریم اگر کسی رو دیدی گرفتاری داره کمکش بکن ولی خودتو قاطی مسائلش نکن و دلسوزی الکی نکن چون قطعا تو از خدای اون بیشتر هواشو نداری، خدای اونم بزرگه!

مواظب خودتون باشید مهربوونا 

تولدت مبارک امام حسن خوشگلم

دیدین چی شد؟

من دیروز اشتباهی فکر کردم تولد امام حسن جان دیروز بوده نگو دیروز شب تولدشون بوده و امروز روز تولدشون و تولد بنده!

تولدمون مبااااارک با کریم اهل بیت ...

دیشب که نشونه تون رو برام فرستادین آقا ولی من از رو نمیرم شب تولد جداست از روز تولد!

من بازم نشونه دلچسب میخوام!

خیلی خیلی خیلی دلچسب!

پ.ن اول و آخر: دورتون بگردم آقااااا جونم 

تولدمون مبارک!

بر ماه تمام ماه رحمت صلوات

بر نور جمال حُسن و حکمت صلوات

در سفره ماه رمضان فیض حَسن

بخشیده به عرش و فرش، نعمت، صلوات

میلاد امام حسن مجتبی (ع) بر شیعیان جهان مبارک

پ.ن 1: ضمنا تولد منم هستا 

تولدت مبارک من 

بالاخره نوبت واکسن منم رسید!

هم خوشحالم هم ناراحت!

خوشحال از اینکه واکسن کرونا رو میزنم و ایمن میشم 

ناراحت از اینکه نمیدونم چقدر این شایعات پیرامون واکسن درسته 

ساعت 20:09 دقیقه بود از بیمارستان امین زنگ زدند که فردا ساعت 8 تا 11 برو بیمارستان عیسی بن مریم و واکسن کرونا رو بزن!

خدا بخیر بگذرونه میگن تا 3 روز علایم بدن درد و تب و لرز داریم 

اما خب بهتر از هیچیه!

توکل به خدا فردا بریم ببینیم چی میشه!

خونه مادربزرگه

سلام مهربونا 

پنجشنبه تا سحر بیدار بودمو و از درد به خودم میپیچیدم 

با گوشی خودمو سرگرم کردمو یه کم داستان های کوتاه خوندم 

گوش و سرم خیلی درد میکرد احساس میکردم پر از عفونته!

از طرفی پا و کمرم خیلی درد میکردهمش استرس داشتم نکنه آمپولو تو عصب زده باشه 

این گربه هم که توی حیاط بود همش تا صبح ناله کرد بچه اش هم پیشش بود دنبال غذا براش میگشت!

هم دلم براش میسوخت هم ازش میترسیدم!

آخر سر دلمو زدم به دریا و رفتم از یخچال یه ذره پلو بود که توش گوشت قلقلی بود ریختم تو پلاستیک براش از لای در ریختم، اونم با ترس و لرز هی دور و اطرافشو نگاه کرد و ایستاد تا بچه اش غذاشو بخوره!

مامان بزرگم تا سحر چندبار بیدار شدند.

یکبار آب میخواستند، یکبار هم پا شدند بیسکوئیت خوردند گفتم شیر براتون بیارم؟! با کلی ذوق گفتند: بله 

مامان بزرگم خیلی خیلی دعام کردند  

دعاهایی که به قول خودشون برای هفت پشتت کافیه!

خلاصه مادربزرگم همش گفتند پس پاشو سحری بخور!

هی الان الان شد یه ربع به 4 

سریعترین چیز نیمرو بود درست کردمو با سبزی خوردن میل کردم 

یه نصف چای هم به سرعت خوردم دیگه اذان شد!

نمازمو خوندم، حذب و زیارت عاشورامو خوندمو دیکه داشت هوا روشن میشد که خواببدم!

ساعت 10:30 از خواب بیدار شدم قرصای مامان بزرگمو دادم  زیر کتری رو روشن کردم چای دم کردم و صبحانه آوردم مادربزرگم خوردند!

بعدم براشون چای آوردمو دیگه بیهوش شدم!

دوباره ساعت 12:30 صدام زدند. قرصشون رو بهشون دادم بعد گفتند برام چای بیار

چای هم براشون بردم! 

بعدم براشون میوه پوست کندم و ورقه نازک قاچ کردم و خوردند کلی کیف کردند!

اذان که گفتند منو مادربزرکم نمازمون رو خوندیم!

بعدم ناهار و قرصای مامان بزرگم رو  دادم!

دوباره براشون چایی آ وردم خوردند!

بعدم حسابی ترغیبشون کردم فاصله اتاق خواب تا دستشویی رو یک 15 دوری رفتند و اومدند. فاصله اش حدود 3  متر

دوباره پیشی صدا کرد و دلش غذا میخواست منم یه ظرف بزرگ شیر ریختم گذاشتم براشون. وای با یک  ولعی میخوردند که حسابی کیف کردم 

هوس نون سنگ سر کوچه مامان بزرگ رو کرده بود.

رفتم نون برای افطار گرفتم برای فریزر خونه خودمونم گرفتمو اومدم خونه 

سماور رو آب کردم و نون ها رو توی سفره پهن کردم خنک که شد جمع کردم و تیکه کردم گذاشتم فریزر

دایی جانم زنگ زدند که من افطاری براتون میارم و زندایی مهربونم داشتند زحمت افطاری رو میکشیدند 

این داییم یه دختر داره به اسم شیرین که یکسال از من کوچیکتره و ما دوران کودکی و نوجوونی خاطره انگیزی با هم داشتیم 

دستپخت این زنداییم بی نظیره!!!

یک دقیقه مونده بود به افطار داییم زنگ زدند و گفتند، دایی جان آماده است من الان راه می افتم براتون میارم!

از روی تلویزیون اشتباهی فکر کرده بودم ده دقیقه دیگه افطاره گفتم: دایی جان عجله نکنید 10 دقیقه دیگه افطاره که تلفن رو گذاشتم اذان رو دادند!

از کدوم 

اون یکی زنداییم که طبقه بالا بودند برامون شوربا فرستادند با سبزی خوردن تازه و شربت تخم شربتی توپ و خنک!

با مادربزرگم نمازمون رو خوندیم! چای دم کردمو سفره رو انداختیم!

دایی جانم اومدند. اول یه ظرف شوربا کشیدم خوردم بعدم دل م نون سنگک و ماست و سبزی خوردم، بعدم همش آب خوردم!

چایی آوردم خوردمو احساس میکردم رگام چای طلب میکنه!

دیگه بعد افطاری با زندایی جان و شیرین جان با واتساپ بصورت تصویری ارتباط برقرار کردیم!

دایی یه ذره نشستند غذا به این پیشی دادند و دیگه رفتند!

منم تاساعت 1 داشتم با مادربزرگم تخمه و تنقلات میخوردیمو TV تماشا کردیم!

تا صبح بیدار بودم از ساعت 2 یک پهلودرد شدیدی گرفتم نفس نمیتونستم بکشم نمیدونم مال باد پنکه بود یا کم آبی بدن!

خلاصه که خیس عرق بودمو رنگم عین گچ دیوار شده بود!

دیگه با عرض معذرت امروز رو روزه نگرفتم!

تا صبح دو سه باری مادربزرگم بیدار شدند من کلافه بودم از پهلودرد!

ساعت 8 کتری رو گذاشتمو صبحانه و قرصای مامان بزرگ رو دادم و دوباره خوابیدم!

ساعت 9:30 پرستار مادربزرگ اومدند و اومدند چای دم کنند. گفتم خودم دم میکنم. دیگه منم خواب چشمم پرید! 

گفتند:سپیده جان  روزه ای؟! گفتم' نه

گفتند: صبحانه چی بیارم؟! نیمرو، کره و عسل یا پنیر

گفتم: لطفا نون و پنیر با چای تلخ

خلاصه صبحانه خوردمو کم کم حاضر شدم بیام خونه

ساعت 12:30 رسیدم خونه

کلی دلم برای مامانم تنگ شده بود. 

ناهار خوردم و بعدم  زنگ زدم به ویدا دوستم که نی نی گلشو تازه به دنیا آورده

یه کم با ویدا صحبت کردم، به نی نی کوچولوش شیر میداد.

دیگه خداحافظی کردم که مزاحم غذای نی نی نشم!

یه کمی توی فضای مجازی چرخیدمو دیگه خوابم برد!

برای افطاری مهمون داریم. از عصر  تا حالا دارم ککو میکنم به مامانم برای درست کردن افطاری و مرتب کردن خونه!

پ.ن1: قدر پدربزرگ ها و مادربزرگ هامون رو بدونیم  اونا سرمایه های بزرگی هستند برامون!

پ.ن 2: شنیدم کرونای هندی اومده مواظب خودتون باشید 

ادامه چهارشنبه ...

ساعت 13:50 رفتم وضو بگیرم که برم نمازمو بخونم.

نمازمو خوندمو وسایلمو برداشتم که دیدم ساعت 14:20 سریع خروج زدمو رفتم به سمت مترو، نمیخواستم با سرویس برم چون دیر میرسم!

خیلی بدو بدو کردم تا برسم به قطار 14:33 با هر سختی بود 14:32 رسیدم فقط صدای قلبمو میشنیدم از بس دویده بودم!

خیس عرق شده بودم و احساس میکردم هم گوشم هم گلوم درد میکنه!

14:34 سوار قطار شدمو 14:47 پیاده شدم!

تمام مسیر تا کلینیک رو پیاده رفتم!

ساعت 15:01 چهره زدمو ماسک N95 خانم دکتر از انبار گرفتمو کلیدها رو هم برداشتمو رفتم درمانگاه زنان

تمام کارهای روتین رو انجام دادمو نشستم استیشن

از بس گوشم درد میکرد ترازو رو آوردم تو استیشن که دیگه هی نخوام پاشم برم اتاق دکتر وزنشون کنم، از طرفی وسط ویزیت مریضها باعث میشه هم مزاحم خانم دکتر بشیم هم اچحاف در حق بیماری که داخل!

خلاصه کلی باردار داشتیم و کلی مریض غرغرو که همش بهانه میارن که راهشون خیلی دوره!

هر بار که هی غرشون زیاد میشه میرم تو جلد "خانم شیرزاد ساختمان پزشکان" و بهشون میگم میخواین همتون رو با هم همزمان بفرستم داخل؟! 

همشون میخندند میگن: نه 

2 تا مریض هم داشتیم ویزیت بعد از زایمانشون بود!

الحمدالله 

راستی اون مریضی که با گریه رفت بستری بشه امروز اومد، کلی خوشحال شدم گفتم: خداروشکر که مرخص شدین 

الهی همه نی نی ها به سلامت بدنیا بیان و ماماناشون با تمام عشق و انتظاری که دارن با سلامتی کامل نی نی شون رو بدنیا بیارن و با خوشحالی تمام نی نی هاشون رو بغل بگیرند!

ساعت 19 مریض ها تمام شدند.

خانم دکتر خیلی با عجله لباس عوض کردند و رفتند که به افطار خانواده شون برسن!

بیچاره مامانا، خانم دکتر صبح بیمارستان بودند، بعدازظهر درمانگاه و حالا باید میرفتن در نقش همسر و مادر خانواه

راستی چقدر یک زن پایه محکم زندگی و نقشهای متعددی میتونه داشته باشه 

خدا به تمام مادران عالم سلامتی و سرزندگی بده که با تمام عشقی که دارن میتونن به خانواده شون سرزندگی بدن 

دو تا ست جراحی داشتیم که یکی مال کشیدن بخیه بود و دومی برای نمونه برداری که هر دو رو شستم و تحویل دادم که ببرن CSR بخاطر همین یه کم طول کشید کارم!

کارهای روتین رو طبق معمول انجام دادم ساعت 19:50 رفتم پذیرش برگه بیمه ها و کلیدها رو تحویل دادم، افطاریمو گرفتمو رفتم یک جعبه بامیه گرفتمو تا شهدا پیاده رفتم خیلی حالم خوب نبود!

هم گوشم درد میکرد هم احساس میکردم نمیتونم آب گلومو قورت بدم 

رفتم اتوبوس سوار شدم بیمارستان سینا پیاده شدم رفتم دکتر، گوش و گلومو دید گفت عفونت داره!

گفت عفونت گلوت به گوشت زده!

برام یه آمپول پنی سیلین 1200 داد و یک سری قطره برای گوشم!

تقصیر خودم بود که این چند روزه قطره هامو استفاده نکرده بودم!

داروهامو از داروخانه گرفتم و از بس ضعف داشتم آمپولو نزدم!

اومدم خونه اینقدر داغون بودم که حد نداره!

افطاریمو خوردمو تا خود صبح در تراسو باز کرده بودم از بس که بدنم داغ بود!

نصف شب حسابی سردم شده بود دیگه پاشدم پتو انداختم روی خودمو تا ظهر خوابیدم!

ظهر پا شدم یه چایی خوردمو یه ذره فیله مرغ با نون!

روزانه هامو نوشتم و یه تلفن به مادربزرگم زدم که حالشون  رو بپرسم گفتم: کی پیشتونه؟! گفتند: دایی پیشمه

گفتم: من امشب میام پیشتون

مادربزرگم کلی ذوق کردند و گفتند قدمت رو چشمام 

منم دیگه اول رفتم یه دوش گرفتم و کم کم وسایلمو جمع کردمو یه سری تنقلات برداشتم که ببرم با مادربزرگم بخورم

تخمه، بیسکوئیت، شکلات، شیرینی و زولبیا بامیه 

 پودر ژله هم بردم درست کنم با هم بخوریم!

لپ تاپم برداشتم که این دو شب که پیششونم حوصله ام سر نره!

تپسی گرفتم خیلی راننده مزخرفی بود!

پیدا نکرده کوچه رو بهش زنگ زدم من 2-3 دقیقه است تو کوچه منتظرتونم میگه پیدا نمیکردم، بهش آدرس دادم اومده

سوار شدم میگه پیدا نکردم!!!!

همونجا وایساده بوده که من بهش زنگ بزنم

بعد سوار که شدم یکی از کوچه های سمت چپی رو دیده میگه راه داره به رودکی؟ تا اومدم بگم آره با سرعت مستقیم رفت

بعد بهش گفتم دیر گفتم بله؟! میگه بله هم دیر گفتین هم دیر زنگ زدین من کلی وایسادم نمیدونستم بیام کجا!!! مردک پر رو بهش میگم خب زنگ میزدین میپرسیدین! میگفت وظیفه من نیست زنگ بزنم بپرسم وظیفه خودتونه زنگ بزنین!

خیلی آدم بیشعور و بیسوادی بود 

دیدم در شان من نیست با این آدم بحث کنم!

توی اتوبان ازم سوال کرد طالقانی میرین یا شمس آبادی؟!

 گفتم از روی نقشه ببینید باید کجا تشریف ببرید!

خلاصه در انتها که رسیدیم پول رو با احترام تقدیم کردم و تشکر کردم اما واقعا آدم بی ادب و طلبکاری بود 

اومدم خونه مادربزرگم وسایلمو گذاشتم با مامان بزرگم سلام و احوالپرسی گرمی کردمو گفتم من باید برم بیمارستان سینا آمپول بزنم. مادربزرگم میگفتند نمیذارم بری اول افطاری بخور بعد برو حالت بهم میخوره، گفتم: غذا خوردم

اومدم برم توی راهرو یه گربه سیاه بود نمیرفت!

داییم اینا طبقه بالا میشینن. صداشون زدم اومدن فراریش دادند و دیگه سریع رفتم بیمارستان

سلام کردم و گفتم یک قبض تزریق لطفا 

خانومه گفت: 22 تومن میشه ها

گفتم: اشکالی نداره، گفتم چقدر گرون شده قبلا 4 بود!!!

گفت: بیمارستان خصوصیه ها گفتم: اوکی

رفتم ایستگاه پرستاری، مسئولشون گفت: برین تزریقات میان

رفتم تزریقات حالم از بیمارستان خصوصیشون بهم خورد!!!!

روی تختی که پرده داشت پنبه کثیف افتاده بود!

دلم نگرفت روی اون تخت بخوابم!

رفتم به پذیرششون گفتم چقدر مریض بی شخصیتی بوده که پنبه کثیف انداخته روی تخت فقط یک سری تکون داد بدون هیچ اقدامی!

میخواستم بگم شما که پز بیمارستان خصوصی رو میدی بیا جمع کن این بساطو 

رفتم از داروخانه زیرانداز یکبار مصرف گرفتم یه دونه زیرانداز ساده 7 هزار تومان!

گفتم: آقا من خودمم تو بیمارستانم خیلی گرون میدین!

گفتم: اشکالی نداره به درد بقیه مریض ها هم میخوره هرچند که بیمارستان خصوصی باید برای هر مریض جداگانه زیرانداز در نظر بگیره!

چطور هزینه تزریق 22 میگیره ولی خدمات درست و حسابی نمیده!

رفتم دیدم پرستار دم اتاق منتظرند گفتم ببخشید رفته بودم کاور بگیرم برای تخت!

تخت رو به خانوم نشون دادم که گفتند: قبل از شما یک مریض اومد با همین صحنه مواجه شد کلی غرغر کرد و خودش آخر با کفش روی این یکی تخت خوابید!!!!

خلاصه زیرانداز قبلی رو جمع کردم انداختم سطل و زیرانداز جدیدو انداختم!!!

آمپولو زدم خداییش خیلی خیلی درد داشت 

ولی خب دیگه چاره ای نبود عوضش فردا دیگه گلودرد و گوش درد ندارم گوش شیطون کر!!!

رسید برای بیمه تکمیلی گرفتم و از خودپرداز هم یک مقدار پول نقد گرفتمو اومدم خونه!

تا رسیدم شام عدسی خوشمزه بود زندایی زحمت کشیده بودند خوردمو بعدش زنگ زدم از دایی داروهاشون رو پرسیدم!

داروهای مادربزرگمو دادم، بعد چایی تازه دم کردم و برای خودمو مامان بزرگم آوردم خیلی به دلش چسبید میگفتند چقدر این چایی بهم مزه داد ان شاء الله چایی عروسیت 

بعدشم  نشستم با مادربزرگم تخمه خوردیمو حرف زدیم!

بعدش گفتند گرممه پنکه کجاست؟!

رفتم پنکه رو از اتاق بغلی آوردم براشون روشن کردم!

کلی دعام کردند!

برای مادربزدگم دعا کنید خیلی فراموشکار شدند هر سوالی رو هزار بار میپرسن. از شب تا حالا پرسیدند امروز چندم ماه روزه است؟!

همش میپرسن زیر گاز خاموشه؟! یا میپرسن در و بستی؟! یا فردا کی میخوای بری سر کار!

خدا رحم کنه به عزیز دردونه ی دل من

امشب رحلت حضرت خدیجه است. التماس دعااا 

آخرین روز فروردین 00

سلام مهربونا 

سه شنبه حوالی ظهر بیدار شدم!

خیلی حال میزونی نداشتم 

از شدت گریه های دیشب سرم خیلی درد میکرد!

از شدت سرگیجه و سردرد نتونستم روزه بگیرم!

هیچی دلم نمیخواست بخورم و حسابی دمق بودم!

به یه چایی تلخ بسنده کردم!

محدثه بانکی از حرم حضرت علی لایو گذاشت!

خیلی دلم هوای کربلا و نجف رو کرده بود!

خیلی پای لایوش گریه کردم، دلم داشت میترکید

لایوش تموم شد مامانم برام ناهار آورد با بی میلی خوردم فقط بخاطر اینکه معده ام درد میکرد.

بعد از ناهار نمازمو خوندمو با گوشی یه کم خودمو سرگرم کردم!

یه کم نشستم پای تلویزیون تا افطار شد. خیلی لحظه افطار و دعاهای دم افطار رو دوست دارم!

خیلی غصه ام شد که روزه نبودم!

نمازمو خوندمو سریالهای شبکه سه و یک رو دیدم! 

دلم هوس قهوه کرده بود!

به مامانم گفتم قهوه میخوری؟!

مامانمم مثل خودم پایه است  گفت: آره

کافه چی مثل همیشه 2 تا قهوه درست کرد با شکلات 55%

قهوه همچین به جونم نشست کیف کردم.

نمازمو با حزب قرآنم خوندم، هر کاری کردم خوابم نمیبرد!

گفتم عجب غلطی کردم شب قهوه خوردم!

ساعت 5 بود اینترنت گوشیمو روشن کردم دیدم کانال کر بلا لایو گذاشته از بین الحرمین!

دیگه بیدار بودم و نماز صبحم رو خوندم تا 6:40 بیدار بودم!

اومدم پاشم حاضر بشم برم سرکار دیدم سرگیجه دارم!

گفتم بذار چشمامو 10 دقیقه بذارم رو هم!

10 دقیقه همانا و بهو بیدار شدم دیدم 7:50 

یعنی میخواستم موهای خودمو بکنم!

سریع حاضر شدم و اسنپ به سختی گیر آوردم ساعت 8:45 رسیدم اداره

گفتم لعنت به این شانس گند!!!

اما یاد قولم افتادم که باید 50 تومن بدم به اون کسی که زودتر از من از خونه رفته بود که خوشبختانه من اولین نفری بودم که از خونه رفتم بیرون!

خلاصه که 50 تومن رو با نهایت افتخار تقدیم خودم کردم 

نه سیخ سوخت نه کباب 

تمام اداره دور سرم میچرخید!

امروز به یکی از همکارام قول داده بودم که با هم یک پروژه رو انجام بدیم که اول وقت رفتم اتاق اونا!

تا 12 انجام دادیم و من داشتم از بیخوابی میمردم!

گفتم من دیگه نمیتونم ادامه بدم میرم تو نمازخونه ده دقیقه بخوابم بعد میام بقیه شو انجام میدیم. رفتم 20 دقیقه خوابیدم سرحال شدم و اومدیم دیگه تا پایان وقت اداری انجامش دادیم!

بقیه شو بعد مینویسم ...