خونه مادربزرگه

سلام مهربونا 

پنجشنبه تا سحر بیدار بودمو و از درد به خودم میپیچیدم 

با گوشی خودمو سرگرم کردمو یه کم داستان های کوتاه خوندم 

گوش و سرم خیلی درد میکرد احساس میکردم پر از عفونته!

از طرفی پا و کمرم خیلی درد میکردهمش استرس داشتم نکنه آمپولو تو عصب زده باشه 

این گربه هم که توی حیاط بود همش تا صبح ناله کرد بچه اش هم پیشش بود دنبال غذا براش میگشت!

هم دلم براش میسوخت هم ازش میترسیدم!

آخر سر دلمو زدم به دریا و رفتم از یخچال یه ذره پلو بود که توش گوشت قلقلی بود ریختم تو پلاستیک براش از لای در ریختم، اونم با ترس و لرز هی دور و اطرافشو نگاه کرد و ایستاد تا بچه اش غذاشو بخوره!

مامان بزرگم تا سحر چندبار بیدار شدند.

یکبار آب میخواستند، یکبار هم پا شدند بیسکوئیت خوردند گفتم شیر براتون بیارم؟! با کلی ذوق گفتند: بله 

مامان بزرگم خیلی خیلی دعام کردند  

دعاهایی که به قول خودشون برای هفت پشتت کافیه!

خلاصه مادربزرگم همش گفتند پس پاشو سحری بخور!

هی الان الان شد یه ربع به 4 

سریعترین چیز نیمرو بود درست کردمو با سبزی خوردن میل کردم 

یه نصف چای هم به سرعت خوردم دیگه اذان شد!

نمازمو خوندم، حذب و زیارت عاشورامو خوندمو دیکه داشت هوا روشن میشد که خواببدم!

ساعت 10:30 از خواب بیدار شدم قرصای مامان بزرگمو دادم  زیر کتری رو روشن کردم چای دم کردم و صبحانه آوردم مادربزرگم خوردند!

بعدم براشون چای آوردمو دیگه بیهوش شدم!

دوباره ساعت 12:30 صدام زدند. قرصشون رو بهشون دادم بعد گفتند برام چای بیار

چای هم براشون بردم! 

بعدم براشون میوه پوست کندم و ورقه نازک قاچ کردم و خوردند کلی کیف کردند!

اذان که گفتند منو مادربزرکم نمازمون رو خوندیم!

بعدم ناهار و قرصای مامان بزرگم رو  دادم!

دوباره براشون چایی آ وردم خوردند!

بعدم حسابی ترغیبشون کردم فاصله اتاق خواب تا دستشویی رو یک 15 دوری رفتند و اومدند. فاصله اش حدود 3  متر

دوباره پیشی صدا کرد و دلش غذا میخواست منم یه ظرف بزرگ شیر ریختم گذاشتم براشون. وای با یک  ولعی میخوردند که حسابی کیف کردم 

هوس نون سنگ سر کوچه مامان بزرگ رو کرده بود.

رفتم نون برای افطار گرفتم برای فریزر خونه خودمونم گرفتمو اومدم خونه 

سماور رو آب کردم و نون ها رو توی سفره پهن کردم خنک که شد جمع کردم و تیکه کردم گذاشتم فریزر

دایی جانم زنگ زدند که من افطاری براتون میارم و زندایی مهربونم داشتند زحمت افطاری رو میکشیدند 

این داییم یه دختر داره به اسم شیرین که یکسال از من کوچیکتره و ما دوران کودکی و نوجوونی خاطره انگیزی با هم داشتیم 

دستپخت این زنداییم بی نظیره!!!

یک دقیقه مونده بود به افطار داییم زنگ زدند و گفتند، دایی جان آماده است من الان راه می افتم براتون میارم!

از روی تلویزیون اشتباهی فکر کرده بودم ده دقیقه دیگه افطاره گفتم: دایی جان عجله نکنید 10 دقیقه دیگه افطاره که تلفن رو گذاشتم اذان رو دادند!

از کدوم 

اون یکی زنداییم که طبقه بالا بودند برامون شوربا فرستادند با سبزی خوردن تازه و شربت تخم شربتی توپ و خنک!

با مادربزرگم نمازمون رو خوندیم! چای دم کردمو سفره رو انداختیم!

دایی جانم اومدند. اول یه ظرف شوربا کشیدم خوردم بعدم دل م نون سنگک و ماست و سبزی خوردم، بعدم همش آب خوردم!

چایی آوردم خوردمو احساس میکردم رگام چای طلب میکنه!

دیگه بعد افطاری با زندایی جان و شیرین جان با واتساپ بصورت تصویری ارتباط برقرار کردیم!

دایی یه ذره نشستند غذا به این پیشی دادند و دیگه رفتند!

منم تاساعت 1 داشتم با مادربزرگم تخمه و تنقلات میخوردیمو TV تماشا کردیم!

تا صبح بیدار بودم از ساعت 2 یک پهلودرد شدیدی گرفتم نفس نمیتونستم بکشم نمیدونم مال باد پنکه بود یا کم آبی بدن!

خلاصه که خیس عرق بودمو رنگم عین گچ دیوار شده بود!

دیگه با عرض معذرت امروز رو روزه نگرفتم!

تا صبح دو سه باری مادربزرگم بیدار شدند من کلافه بودم از پهلودرد!

ساعت 8 کتری رو گذاشتمو صبحانه و قرصای مامان بزرگ رو دادم و دوباره خوابیدم!

ساعت 9:30 پرستار مادربزرگ اومدند و اومدند چای دم کنند. گفتم خودم دم میکنم. دیگه منم خواب چشمم پرید! 

گفتند:سپیده جان  روزه ای؟! گفتم' نه

گفتند: صبحانه چی بیارم؟! نیمرو، کره و عسل یا پنیر

گفتم: لطفا نون و پنیر با چای تلخ

خلاصه صبحانه خوردمو کم کم حاضر شدم بیام خونه

ساعت 12:30 رسیدم خونه

کلی دلم برای مامانم تنگ شده بود. 

ناهار خوردم و بعدم  زنگ زدم به ویدا دوستم که نی نی گلشو تازه به دنیا آورده

یه کم با ویدا صحبت کردم، به نی نی کوچولوش شیر میداد.

دیگه خداحافظی کردم که مزاحم غذای نی نی نشم!

یه کمی توی فضای مجازی چرخیدمو دیگه خوابم برد!

برای افطاری مهمون داریم. از عصر  تا حالا دارم ککو میکنم به مامانم برای درست کردن افطاری و مرتب کردن خونه!

پ.ن1: قدر پدربزرگ ها و مادربزرگ هامون رو بدونیم  اونا سرمایه های بزرگی هستند برامون!

پ.ن 2: شنیدم کرونای هندی اومده مواظب خودتون باشید 

نظرات 4 + ارسال نظر
Vida سه‌شنبه 7 اردیبهشت 1400 ساعت 12:08 ق.ظ

عزیزم خوشحالم که دوباره مینویسی... نماز و روزه ات قبول. انشاللله هرچی از خدا میخوای بهت بده که اینقدر مهربوونی

فدات بشم ویدای مهربونم
الهی دورت بگردم دوست جووون

monparnass چهارشنبه 8 اردیبهشت 1400 ساعت 05:07 ق.ظ http://monparnass.blogsky.com

سلام
"دیگه با عرض معذرت امروز رو روزه نگرفتم "
برام سوال پیش اومد که معذرت از کی؟

از خوانندگان وبلاگت؟
مگر به خاطر اونها روزه میگیری؟

از خدا؟
خودش که گفته روزه بر مسافر و مریض واجب نیست و بعدا میتونند قضا شو بجا بیارند

حسابی گیج شدم !!!!

سلام
آخه من اینجا این روزانه هامو رو ثبت میکنم!
این وبلاگ برای حکم دفترچه خاطرات رو داره!
برای همین از خدای خودم عذرخواهی کردم.
قضاشم میگیریم ولی خب بهرحال خیلی ها هستند این دردای ساده رو جدی نمیگیرن و روزه شون رو میگیرن!
بیشتر شرمنده ی خدای خودم بودم!

الهه پنج‌شنبه 9 اردیبهشت 1400 ساعت 01:04 ق.ظ

سلام اجی خوبی منم همیشه روزه هام با درد بوده البته از سال ۹۷ تا امسال ولی مبدونی من فقط میتونم همین یه ماه رو روزه بگیرم حتی قضای روزه هایی که چند روز نیستم رو نمیتونم بگیرم من چون میدونم قضای روزه هامو نمیتونم بگیرم باید بگیرم همه شو جز اون چند روزو ولی خیلی شرمنده خدام که روزه هام بدون درد نیست که راضی باشه یعنی به جای راضی بودن دلشو میشکونم خدا ببخشه منو

سلام الهه جان، تو خوبی؟
قبول باشه عزیزم. اگر درد داری برو دکتر

الهه پنج‌شنبه 9 اردیبهشت 1400 ساعت 03:42 ب.ظ

سلام اجی خوبی دکتر نمیتونم برم ولی ان شاءالله یه روزی میرم

سلام عزیزم. باشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد