این سرماخوردگی هم دهن منو سرویس کرده!
دیروز حالم خیلی بد بود، اونقدر که تصمیم گرفتم پاشم برم خونه، اما بعد گفتم مگه عقلم کمه؟! برم که چی بشه؟! الکی الکی از مرخصیهام کم میشه، ولش کن میمونم و کنار میام، خلاصه که سینوزیتم شدید عود کرده و داشت منو میکشت!!!!!
خلاصه با هرچی بدبختی بود تحمل کردم و 2 که شد بدو بدو رفتم طرف سرویس و سوار شدم..
ساعت 2:15 دقیقه راه افتاد و سر ساعت 2:30 پیاده شدیم سر خیابون و با دوستام پیاده رفتیم تا سر خیابون خودمون، توی راه از هر دری صحبت کردیم و گلوم به شدت درد میکرد و عزا گرفته بودم که کی میرسم خونه، خلاصه از دو تا دوستام خداحافظی کردیم و با یکی دیگهشون که کوچههامون نزدیک همه پیاده رفتیم!
ساعت 3:45 دقیقه رسیدم خونه و به مامانم گفتم دارم میمیرممممم
سریع سفره رو انداخت و ناهار خوشمزه رو آوردددد ...
ماش پلو پخته بود اساسی خوشمزه!!! با بادمجون و کدو و مرغ و کلم خوشمزهههه ...
غذام رو با ماست و سبزی خوردم و بعدش هم خوابیدم، از بس حالم بد بود نماز ظهرم قضا شد و شب ساعت 8:30 بیدار شدم و داشتم از سردرد و گلودرد میمردممم، رفتم یه دوش اب داغ حسابی گرفتمو و بعد اومدم جلوی TV و ساعت 10:30 شب هم نمازمو خوندمو و شام خوردم...
مامانم واسم کمپوت هلو گرفته بود، خوردم، یه چایی هم خوردم و یه قرص و متهم گریخت رو هم دیدم و حزب قرآنم رو خوندم و خوابیدم ...
امروز یه کم بهتر بودم، خداروشکر ....
اما الآن که دارم مینویسم گلوم بدجوری درد میکنه اما سردردم کمتر شده ...
از امروز تصمیم گرفتم تنبلی نکنمو و هر روز روزانههام رو بنویسم، شاید در بیاد زندگیم از این یکنواختی و بی حوصلگی و افسردگی ...
برام دعا کنید که خدا هرچی خوبیه و انرژی و شادیه رو سر راهم بگذاره ... آمین ..
دیروز خیلی مریض و بی حال بودم..
روز قبل داشتم اتاقم رو مرتب میکردم ...
کمدم رو هم مرتب کردم ... لباسها و کفشها و کیفهای توش رو ...
لباسهای آویزونیام ریخته بود به هم کمی مرتبشون کردم ...
کشوهای میزم رو مرتب کردم، خیلی خسته شدم
کارم تا ساعت 2 نصفه شب جمعه طول کشید ...
همشم روی سرامیکای یخ نشسته بودم و هی میگفتم وای چقدر سرده!!
توی دلم گفتم حالا خوبه مریض بشم!!!
همینم شد ..
ساعت 4 که میخواستم بخوابم همهی بدنم درد میکرد و گلوم هم میسوخت!
صبح ساعت 7:08 دقیقه از خواب بیدار شدم اینقدر با هول بیدار شدم که ...
دیرم شده بود حسابی، خدا رو شکر لباسهام اتو داشت ...
با هر بدبختی که شده بود خودمو رسوندم اداره، ساعت 7:45 دقیقه بود و یک ربع تأخیر!
اطلاعیه واسه مون اومده که هر کس دیرآمدگی و تأخیر داشته باشه
بهش یا تذکر میدن، یا از حقوق و مزایاش کم میکنن، یا توبیخ، یا ارجاع به کمیته انضباطی
البته کلی تبصره و اینا داره که اگه اینقدر ساعت تو ماه بود اینطوری اگه اونقد اونطوری ...
خلاصه که وضع من یکی که خیلی خرابه همش دیر میام ...
خدا به دادم برسه ...
تا حدودی کار داشتیم اما نه خیلی زیاد، این شد که یه کم وب گردی کردم!
خلاصه که تا ظهر کلاً خیلی بدنم درد میکرد ...
ساعت 2:00 با سرویس رفتم و پیاده که شدم دیدم حسش نیست پیاده برم ...
تاکسی سوار شدم و دم میوه فروشی سر خیابونمون پیاده شدم!
بعدم رفتم خرید کردم.
هویج، شلغم، سبزی سوپ، قارچ، لیموترش، موز، عسل، Tea Bag، و پلاستیک فریزر خریدم.
خونه که رسیدم لباسهامو سریع در آوردم.
مامانم قورمه سبزی پخته بود. عجب قورمه سبزی خوشمزهای .. برام کشید و آوردم خوردم.
قورمه سبزی جا افتاده، ترش مزه و خوشمزه ... با لیموترش، فلفل و ماست ...
مامانم نشست به سبزی پاک کردن.
یه آبجوش و عسل و لیمو خوردمو بعدم کمک مامانم یه کم سبزی پاک کردم.
یه چایی خوردمو رفتم بالش و پتوم رو آوردم وسط حال دراز کشیدم.
یه ربعی شد دیدم انگار حالم خیلی بده و خوابم نمیبره!
رفتم توی اتاقم تو تختم حسابی جا گرفتم و گرمم که شد خوابم برد...
ساعت 7:14 دقیقه که بود بیدار شدم رفتم دیدم مامانم سبزیها رو خرد و هویجم رنده کرده ...
میخواست بره خریدساعت 7 بود صدام زد که من رفتم پاشو میخواستی سوپ درست کنی.
رفتم دیدم واسم شلغم درست کرده یه کم خوردم اما حالم خیلی بد بوددد ...
گلوم به شدت میسوخت و درد میکرد و آب گلوم رو نمیتونستم قورت بدم!
سردرد و گلودرد و بدن درد شدید + تب و لرز و سرگیجه و حالت تهوع!!
اینقدر ضعیف شده بودم همینطور عرق میریختم! برای فرار از آمپول حاضر بودم هرچی بخورم!
چون ضعف شدیدی داشتم و جون آمپول زدن نداشتم!
من همیشه به راحتی زیر بار آمپول میرم اما این سری حالم واقعاً بد بد بود ...
مال استرسهای این مدت بود که حسابی از پا درم آورد...
از بس که غصه خوردم و گریه کردم و بغض کردم ...
حتی نمیتونم رو پا بایستم از بس که فشارم میافته و کم خونم!!
خلاصه سوپ درست کردم و خوردم، دوباره رفتم خوابیدم!
تازه ساعت 11:36 دقیقه پاشدم نمازم رو با سرگیجه شدید و هول هولی خوندم ...
دوباره خوابیدم تا ساعت 4:30 که از درد گلوم بیدار شدم شربت خوردم و دوباره خوابیدم!
صبح ساعت 7 بیدار شدم و دیدم نمازم صبحم قضا شده طبق معمول!!!
کی میشه این نمازای صبح من قضا نشه ای خدااااا
باز دیرم شده بود به هر بدبختی بود خودمو رسوندم! بازم دیرم شد!!! 7:45 دقیقه!!!
از صبح تا حالا هم سر کار از بس چایی، آبجوش، آب و قرص خوردم دارم میمیرم ...
حالم در حد مرگ بده!!! کی میشه برم خونه و تخت بخوابم...
این چند روزه خیلی بی حوصله بودم ...
پر مشغله، پر استرس، عصبی ...
دیگه حوصلهی هیچکس رو ندارم ...
امان از دست این خواستگارها ...
این بهروز که قضیهاش تموم شد و بهش جواب منفی دادم
یک آدم خسیس و پرادعا و پرتوقع ...
حالم از این جور آدما بهم میخوره!!!
فقط میان و 1 ماه وقت نازنین آدم رو میگیرن و هیچی به هیچی
بعد یکماه تازه دوزاری آدم میفته که ای کاش وقت نازنینم رو صرف یه همچین آدمی نکرده بودم
امید هم خواستگاری بود که داشت کارمون تا حدودی جدی میشد ...
امیدم حدود 3 هفته وقتم رو گرفت ...
خیلی پسر خوب و مهربونی بود، همینطور خیلی خوش چهره و جذاب و قد بلند ...
خیلی دوستم داشت، اینقدر که عاشقم شده بود ...
از حق نگذریم منم خیلی دوستش داشتم ... فکر میکردم دیگه خود خودشه، ایدهآلم ...
تحقیقات اولیه بد نبود، بخاطر همین مجوز ورودشون شد واسه جلسه دوم ...
قرار جلسه سوم گذاشته شد اما به اونجا نکشید ...
دلشوره باعث شد خودم برم یه جاهایی تحقیق، که فهمیدم اون چیزایی که دوست نداشتم ...
با گریه جواب منفی رو بهش دادم ...
اگه تحقیقات مثبت میشد، قرار بود عید فطر عقدمون باشه اونم تو حرم امام رضا (ع) ...
اما خودش نخواست، خودش پشت پا زد به زندگیاش ...
اینقدر که تا یک هفته بغض داشتم و اونم دنبال این بود که چرا سپیده جواب منفی داد ...
اما حیف، این اولین خواستگاریام بود که از اعماق وجودم دوستش داشتم، حیف ...
از اون روز ضربه روحی بزرگی خوردم ...
خیلی حالم بده، ای کاش این شب و روزها تموم میشد ...
ای کاش سنگ صبور منم از راه میرسید و به این کابوسها پایان میداد ...
دیگه خسته شدم ...
برام خیلی دعا کنید، خیلی شوریده حال و پریشونم ....
در حد مرگ حالم بده .....