از چهارشنبه تا حالا خیلی درگیری ذهنی دارم ...
خسته شدم از این دنیا، از روزا و شبهای تکراری ...
چهارشنبه: همکارم مرخصی بود، تنها بودم و یک عالمه کار روی سرم تازه حالم هم گرفته بود... ساعت 13:15 رفتم سلف ناهار خوردم، چلوکباب بود با بی میلی خیلی زیاد خوردم و یه ربعه زدم بیرون، زنگ زدم ویدا گوشیش خاموش بود زنگ زدم خونشون که باباش گفت خوابه!
تنبل خوابالو!
یه کم توی فضای سبز نشستم، هوای خنک و خوبی بود اما من خیلی حالم گرفته بود ....
بالاخره بعد از 20 دقیقه گوشیش روشن شد!
3-2 دقیقه باهاش صحبت کردم و بعد رفتم اداره ...
وقتی رسیدم حوصله کار کردن رو نداشتم اول رفتم یه چایی خوردم و بعدم ادامهی کارهام ...
ساعت 16:00 از اداره زدم بیرون و با بی حوصلگی خیلی زیاد پیاده رفتم به طرف سرویس، تا سوار شدم چندتا سلام زورکی و از سر ناچاری به همکارام کردم و بعد رفتم صندلی آخر نشستم و سرم رو گذاشتم به شیشه سرویس و چشمام رو بستم تا یه کم آرامش بگیرم ...
از اداره تا سر خیابونمون یه ربعه که تا بیای چشماتو رو هم بذاری، رسیدی!!!
پیاده شدم و با یکی از دوستام تا سر چهارراه بعدی پیاده رفتیم و همش از اینکه خیلی بیحوصله و خستهام و ای کاش ساعت کاری دوباره میشد تا 14 صحبت کردیم و جالب اینجا بود که اونم شاکی بود. و جالبتر اینکه دوتامون طرفدار پر و پا قرص تغییر ساعت بودیم اونم به خاطر اینکه پنجشنبهها تعطیله ولی بعد از گذشت 7 ماه خسته شدیم و معتقدیم که اصلاً نمیارزه!!!
خلاصه سر چهارراه از هم جدا شدیم و من مسیرم رو ادامه دادم تا در خونه!
رسیدم خونه و با بی حوصلگی شدید با لباس و کفش و کیف رفتم توی تختم!!!!
اینقدر بیحوصله بودم که حال نداشتم حتی کفشها و کیفمو در بیارم یه جور دلزدگی از زندگی که هر از گاهی دچارش میشم !!!
خلاصه بعد از نیم ساعت کیف و کفش و لباسم رو در آوردم و رفتم یه چایی دم کردم و با بیسکوئیت نشستم جلوی تلویزیون و ریبا رو دیدم (طبق معمول تکراری بود) بعدش هم دارما و گریگ که اونم بی مزه بود!!!
تلویزیون رو Mute کردم و زنگ زدم به به یکی از دوستام و کلی باهاش درد دل کردم ...
اونم خیلی بهم دلگرمی داد ...
اذان رو که گفتند مناجات کردم و اینقدر دلم گرفته بود که باز یه دل سیر گریه کردم ...
یه کم سرمو گرم تلویزیون کردم اما خوابم نبرد!
ساعت 10 شب یه قرص خوردم و خوابیدم و ساعت 11:00 صبح اونم با صدای مامانم بیدار شدم که میگقت: سپیده چقدر میخوابی از کار و زندگی انداختیم ...
اثاثکشی داریم و تمیزکار اومده بود و میخواست کاناپهی توی اتاقم رو ببره بیرون ...
بیدار شدم و رفتم تلویزیون رو روشن کردم، سفری دیگر شروع شده بود به مامانم گفتم یه چایی بهم بده که با بیسکوئیت خوردم و دراز کشیدم جلوی تلویزیون دوباره خوابم برد تا ساعت 3 بعدازظهر که اونم با عطر ماکارونی که مامانم پخته بود و در فضا پر شده بود بیدار شدم ...
تلویزیون رو روشن کردم همسایهها بود ...
مامانم گفت ناهار برات بیارم؟!
گفتم: نه!!
میخواست اشتهامو باز کنه گفت: ماکارونی درست کردما!!!
سبزی، دوغ، سالادم رو میزه بردار باهاش بخور ...
گفتم: دلم نمیخواد ...
گفت: اگرم دوست داشتی با ترشی بخور ...
هیچی نگفتم و به قصد اینکه برم یه چایی بریزم بخورم یکهو هوسم شد و غذا کشیدم و با همین چاشنیها بردم و جلوی جعبه جادویی نشستم و خوردم اما باز هم با بیمیلی ....
جالب اینجاست که من عاشق ماکارونیام، اما نمیدونم چه مرگم شده!!!
خلاصه با بی حوصلگی برنامههای Farsi1 رو یکی پس از دیگری تماشا کردم ...
تا ساعت 6 بعدازظهر که دائیم بهم زنگ زد و گفت کامپیوترش مشکل پیدا کرده رفتم براش درست کردم و شب که مامانم اومد دنبالم رفتیم خونهی پدربزرگم که از اول فروردین تا حالا نرفته بودم!!!
خیلی دلشون برام تنگ شده بود، اینقدر که همش قربون و صدقم میرفتن!!
ساعت 11 شب رفتیم خونه اما حوصله خوابیدن نداشتم!!!
نشستم همسر من بینظیره رو دیدم و بعد هم سریال خواب و بیدار و بعدم خوابیدم و فرداش ساعت 12 ظهر بیدار شدم.
پا شدم ناهار خوردم (کتلت بود با مخلفات) اما فقط برای اینکه گرسنگیم برطرف بشه و دوباره خوابیدم تا 16:15 بعدازظهر که با تلفن ویدا از خواب بیدار شدم که آدرس یه سایت واسه آپلود عکس میخواست. که منم یادم نبود!!!
دوباره چای و پیسکوئیت خوردم و دراز کشیدم پای تلویزیون، دلم خیلی گرفته بود دنبال بهونه میگشتم که زار بزنم که پیدا کردم.
فیلم سینمایی عصر جمعه شبکه 1 خیلی احساسی بود. یه ذره گریه کردم و بعد رفتم توی اتاقم و پنجره اتاقم رو باز کردم که صدای دعا واضح تر بیاد.
مسجد توی کوچمونه و عصرهای جمعه زیارت آلیس پخش میکنه. یه دل سیر گریه کردم.
حالم خیلی بد بود، خیلی بددددد ...
با یک دلشوره شدید و بغض زیاد و به نیت اینکه خدا یه پیغامی بهم بده که آتیش دلم خاموش بشه یه تفأل به قرآن زدم که سوره یوسف اومد و در اون صفحه از آیه 87 من جواب خودمو گرفتم و کمی آروم شدم:
پسرانم! بروید، و از یوسف و برادرش جستجو کنید؛ و از رحمت خدا مایوس نشوید؛ که تنها گروه کافران، از رحمت خدا مایوس مىشوند!» (87)
و به راستی به این معتقدم که هیچگاه نباید از رحمت خداوند مایوس و ناامید شد، که اگر روزی مأیوس بشم از کافران هستم.
با توکل بر خدا به آرامش بیشتری رسیدم.
صبح احساس کردم ایمانم قویتر شده چون اعتقادم به خدا بیشتر شده بود ...
دوستت دارم خدای مهربون ...
دیروز با داداشم بحث سر این موضوع بود که:
اونایی که میگن سیزده بدر نحسه اشتباه میکنن و این یک حرف مفتی بیش نیست!!!
داداشم میگفت یکی از معلماشون گفته که این حربه و سیاست وهابیهای لامروت بوده و به خاطر اینکه بی احترامی به شیعه و اعتقاداتش و همچنین به مولود کعبه حضرت علی (ع) که در 13 رجب با قدوم مبارکشان پا به این عرصه نهادند را بی حرمتی کنند.
اگر 13 عدد نحسی است پس استغفرالله روز تولد حضرت علی 13 رجب چی؟!
پس نتیجه میگیریم که اینها فرهنگ سازی غلط بوده و هست ...
یادمه یکسال مراسم روضه پدربزرگم که دهه دوم محرم بود مقارن شده بود با 13 فروردین، اون روز یکی از روحانیون گفت: اینکه میگن 13 بدر نحسه حرف بیهودهای است.
میگفت اگه هزاران اتفاق بد در روزهای دیگر ماه برای کسی بیفته هیچی نیست، اما حالا اومدیم و روز 13 بدر یک استکان ترک خورد، میگن: هان، نحسی 13 بدر ما رو گرفت!!!!
آخه این چه حرف و استنباطی است که شما دارید؟!
همهی روزهای خدا عزیز و مبارک هستند و این خود ما هستیم که نحس و خرابش میکنیم.
بگذریم از این همه حرف ثقیل و سنگین، دیروز یک اس ام اس اومد واسم که نوشته بود:
به علت ازدیاد دختران دم بخت، گره زنی سبزهها تا 20 فروردین تمدید شد!
آخه یکی نیست بگه ما همه قشری رو موقع سبزه گره زنی مشاهده میکنیم، حالا چرا میندازین تقصیر دخترای دم بخت؟!