دیشب از شدت خستگی و سردرد نتونستم درس بخونم. چندباری جزوه رو برداشتم اما از شدت خستگی خوابم میبرد.
امروز صبح ساعت 6:30 بیدار شدم خیلی سریع لباس پوشیدم و با سرویس رفتم سر کار، ساعت 7:15 رسیدم.
کارگاه داشتیم و تا ساعت 8:40 دقیقه درگیر کارگاه بودم و در نهایت ساعت 9 صبحانه ام رو خوردم.
ظهر با یکی از همکارام اومدم خونه و از ساعت یه ربع به 2 شروع کردم به درس خوندن.
یک جزوه 37 صفحهای ریز که اگه با فونت 14 بود یه حدود 80-70 صفحهای میشد و کلمات بسیار قلمبه سلمبه!!!
خلاصه ساعت 4:10 دقیقه به زور روخونی تموم شد.
سریع آماده شدم و رفتم سر خیابون که با اتوبوس برم،حدود 5 دقیقه به 5 رسیدم.
توی این فرصت فقط 40 تا تست از 100 تا خونده بودم اونم حدوداً روزنامهوار!
از اتوبوس اولی پیاده شدم و سوار اتوبوس خط بعدی شدم و ساعت 5:35 رسیدم دانشگاه.
تو این فرصت فقط تونستم 100 تا تست رو خوندم و دوباره شروع کردم یه دور روخوانی کردم.
دیگه از بس داد و بیداد کردند که امتحان شروع شد به سرعت رفتم سر جلسه امتحان!
از دست این آموزش 5:55 رفتیم سالن امتحانات ساعت 6:20 دقیقه امتحان شروع شد.
به قول اصفهانیا: بیبین کارادا !!!!!
20 دقیقه بعد برگه رو تحویل دادیم!
البته بنده خداها حق دارن، حدود 700-600 دانشجو رو چطور کنترل کنند! توی سالن به اون بزرگی!!
خیلی عالی بود. باورم نمیشد با اینکه یه دور با زور اونم روزنامهوار خونده بودم اینقدر عالی بدم!
لذت بردم از اینکه دیشب خیلی بیخوابی نکشیدم و امروز نتیجه نسبتاً خوبی گرفتم. البته امیدوارم!!
فقط بدیش به این بود که تستهاش نمره منفی داشت. 0/25 نمره منفی داشت!!!
فکر کنم 18 یا 19 بشم. خداکنه تستها رو درست زده باشم.
خودم فکر میکنم خوب زدم اما تسته دیگه، روش ننوشته یهو آدم اشتباه زده باشه!
اینم سومین امتحان!
حالا باید برم سراغ بعدیش که شنبه است.
اون امتحانمون Open Book اما خدا فقط رحم کنه از بس سخته!!!!
امروز سپیده زنگ زد، حوصلهاش سر رفته بود، گفت بریم امامزاده که من بهش گفتم: امتحان دارم!
میخواست بره وسایل دوستش رو بده که بهش گفتم پاشو بیا محل کارم.
اومد و بعدش باهم با سرویس رفتیم دانشگاه!
منم امتحان تربیت بدنی داشتم و اونم اومده بود بهم دلگرمی بده.
بنده خدا کلی وقت ایستاد توی اون گرما تا من درسم رو بخونم!
عزیزمه، امتحانم که شروع شد مجبور شد بره چون از قبل با دوستش قرار داشت میخواست زودتر بره خونه.
امتحان تربیت بدنی رو بد ندادم، تشریحیها رو تا حدودی کامل جواب دادم، اما به طور متوسط تستیها رو بد نزدم، اما خوبم ندادم چون چندتاش رو با شک زدم!
از عصر تا حالا هم دارم دور خودم میچرخم، فردا هم امتحان دارم، کلاً خیلی بازیگوشی میکنم و دقیقه نودی هستم!
دقیقه 90 که چه عرض کنم، کلاً رفتم توی وقت اضافه، جزوههامون اینقدر زیادن، تمومم نمیشن لامصبا!!!!
امتحانم شروع میشه و من هنوز 40-30 صفحه دارم!!!
برم درس بخونم فردا مدیریت کسب و کار دارم با 100 تا تست و یه جزوه قطور!!!
برام دعا کنید ...
سلام ...
امروز اولین امتحانم رو دادم، دفاع مقدس بود!
فکر کنم کمی تا قسمتی گند زدم ...
خداکنه نمرهام خوب بشه یا حداقل پاس بشم!!!
فعلا اعصاب مصاب ندارم!!!
امتحان فردا هم تربیت بدنی که هیچی نخوندم!!!
فقط خدا بهم رحم کنه!!!
برام دعا کنید ...
سلام ...
امروز تولدمه ....
25 خرداد 1363 بدنیا اومدم و با 29 سالگی خداحافظ کردم و وارد 30 سالگی شدم!
30 سال گذشت ...
به یک چشم به هم زدن!!!
امیدوارم امسال رو به خوبی و پر از شادی پشت سر بگذارم ...
آمین ...
اینم عکس کیک دیشب، یه تولد جمع جور خانوادگی 5 نفره ..
از آدمای ناتو و بدجنس این زمونه دلم خیلی گرفته ...
خیلی دلم شکسته از دستشون، اینقدر که امشب خوابم نبرد و اشکم در اومد ..
اینقدر دلشکسته و دلسوخته بودم که خوابم نمیبرد ...
با هق هق گریه پا شدم کامپیوترم رو روشن کردم و یه فال گرفتم ..
فالم این بود:
خدا خودش جواب هرچی آدم حقهباز و بی انصافه رو بده!
خدایا!
تا کی؟! چقدر صبر؟! چقدر سادگی؟! خسته شدم از گرگای دورو برم!
خسته شدم از دشمن به شادی!!
به دادم برس خدااااااااااااااااا ...
خیلی دلم گرفته ...
خیلی ....
دلم شکسته از دست بی انصافی بعضیا ...
دلم شکسته از ناحقی و ناحق بودن بعضیا ...
خدایا چرا این آدمای بد ذاتت رو سر جاشون نمیشونی؟!
خدایا من چقدر گذشت کنم؟!!!
خدایا من دیگه خسته شدم!!!!!!!!!
کودکی به آسمان بارانی مینگریست و میگفت:
خدایا گریه نکن!
یک روز میآید که همه ما آدمهای خوبی میشویم ...
جمعه صبح سریع حاضر شدم که برم دانشگاه، اتوبوس دیر اومد و تا رسیدم به ایستگاه ساعت 9:50 بود که اتوبوس رفته بود و مجبور بودم 20 دقیقه صبر کنم که دیگه به کلاس نمیرسیدم!
خلاصه سوار یه اتوبوس دیگه شدم و دوباره سوار یه اتوبوس دیگه که کلاً 10 دقیقه طول کشید! بعدشم سوار یه تاکسی شدم تا خود دانشگاه! ساعت 10:12 رسیدم دانشگاه و رفتم سر کلاس، خداروشکر تازه کلاس شروع شده بود.
بعد از کلاس رفتیم توی محوطه دانشگاه و یه کم توت خوردیم و بعدشم اومدیم خونه.
ساعت 1:30 رسیدم خونه و اینقدر گرمم شده بود که خوابیدم تا ساعت 7:15 و بعد از شدت گرسنگی بیدار شدم و یه کم پفک خوردم، فشارم خیلی افتاده بود و دلم یه چیز شور میخواست ...
بعدش رفتم توی آشپزخونه، مامانم برای شام خورشت بادمجون درست کرده بود یه کم صبر کردم که حاضر بشه و بعد کشیدم و خوردم که احساس کردم معده دردم بیشتر شد و حالم بدتر ...
کلی تحمل کردم که دیدم حالت تهوع شدید دارم که با عرض معذرت هر چی خورده بودم بالا آوردم ..
اینقدر معدهام میسوخت که حد نداشت، هیچی دلم نمیخواست و اشتها به هیچی نداشتم!
به زور برای اینکه معدهام خالی نباشه 1 دونه سیب خوردم گفتم شاید اسید معدهام رو خنثی کنه!
بعد از نیم ساعت دوباره همونم توی معدهام بند نشد و بالا آوردم ...
خلاصه که تا صبح مردم و زنده شدم و شبی صبح کردم ...
تا صبح چند بار دیگه از بس حالت تهوع شدید داشتم فقط اسید بالا میآوردم که گلوم زخم شد!!
آخرش ساعت 8 صبح رفتم الزهرا و دکتر گفت ویروس جدید، 2 تا آمپول ضد تهوع و دل درد بهم داد و یکسری داروی دیگه!
و اون روزم بهم استعلاجی داد!
2 تا آمپول رو زدم یه کم معده دردم بهتر شد اما فقط یه کم ...
رفتیم خونه و مامانم برام کباب درست کرد خوردم و داروهامم خوردم اما با بدبختی زیاد اون روز کنفرانس داشتم و 5 نمره ارزشمند رو از دست میدادم!
با سرگیجه شدید و فشار پائین و دل درد و حالت تهوع زیاد مجبور شدم برم دانشگاه ..
کنفرانس رو دادم و بعد سر کلاس بعدی به استاد گفتم من خیلی حالم بده میتونم یه ربع دیگه برم؟!
گفت اسمتون چی بود؟! بهش گفتم برام همون موقع حاضری زد و گفت: اگه حالتون بده برید اشکال نداره!
چه استاد ماهی بود ...
خلاصه از قبل زنگ زده بودم دکتر خودم که فوق تخصص گوارش و داخلیه!
رفتم پیشش و برام 3 تا سرم نوشت! گفت: معلومه خیلی حالت خوب نیست چون سر حال نیستی!
میخواست تا دوشنبه رو برام استعلاجی بنویسه اما قبول نکردم، دیگه به زور تا 1 شنبه رو برام استعلاجی داد!
رفتم بیمارستان و سرم اولی رو زدم اما حالم خوب خوب نشد.
دائیم پیشم بود اما مهمون داشت هرچی ام میگفت ببرمش، میگفت نه خودمون سرم رو زدیم نمیتونیم اجازه بدیم بره!
منم به دائیم گفتم بره، من که کاری ندارم، میخوابم تا تموم بشه تا اون موقع هم مامانم اومده، مامانم هم توی نوبت دکتر توی مطب گیر افتاده بود! بالاخره دائیم رفت و منم سعی کردم بخوابم اما از درد همش بیدار میشدم!
کلی از سرمم رفته بود که یکی از بهیارا اومد فشارم رو گرفت گفت با اینکه اینقدر سرمت رفته اما هنوزم فشارت 8.
هم خیلی سردم بود و هم اینکه دستم خیلیییی درد میکرد.
انگار دیوونه بود روی دستمو چنان فشار داد که اشکم در اومد، گفت چسب سرمت داشت کنده میشد، گفتم خوب یه چسب دیگه میزدید نه اینکه فشارش بدید، وای احساس میکردم الان رگ دستم پاره میشه!
بالاخره مامانم و بابام اومدن. ساعت 2:30 سرمم تموم شد.
آخرش هم اینقدر بد سرمم رو درآورد، پسره دیووونه ..
بعضی از این بهیارا جو زدهاند!!! تازه میگفت من توی اورژانس 115 هم هستم، گفتم بیچاره اون مریضا!!!
اومدم خونه خوابیدم تا فردا بعدازظهر، بعد رفتم یه دوش گرفتم که دوباره سرگیجههام بیشتر شد و حالت تهوع شدید پیدا کردم!
دوباره رفتم یه سرم دیگه رو زدم و ساعت 12:30 اومدیم خونه!
تا صبح از سرگیجه خوابم نمیبرد!
صبح ساعت 8:30 رفتم سرکار و کلی همه دعوام کردند که چرا اومدی، این بیماری خیلی سنگینه و نیاز به استراحت زیاد داره!
خلاصه که با سرگیجه و حالت تهوع زیاد به سختی کنار اومدم و دیشب ساعت 11 خوابیدم تا ساعت 1 بعدازظهر ...
ناهار عدس پلو با ماهیچه داشتیم، خوردم اول یه کم بهتر شدم اما الان بازم سرگیجه دارم ...
دیگه حوصلهام سر رفته بود که گفتم بیام نت ...
خلاصه که توی این وضع و اوضاع درسها و امتحانات پدرم در اومده ...
راستی عیدتون مبارک برای منم خیلی دعااا کنید ...
دعا کنید توی این امتحانات موفق بشم و این بیماری بهم پیله نکنه، چون همه همکارام میگفتند خیلی پیلهاس و تا 1 ماه توی بدن آدمه!
اگر کسی تو را با تمام مهربانیت دوست نداشت ...
دلگیر مباش!
که نه تو گناهکاری و نه او ..
آنگاه که مهر میورزی مهربانیت تو را زیباترین معصوم دنیا میکند ...
پس خود را گناهکار مبین!
و تنها یکی سپاسش گفت!!!
یکی سپاسش میگوید و هزاران نفر کفر !!!
پس از ناسپاسیهایشان مرنج و در شاد کردن دلهایشان بکوش ...
که این روح توست که با مهربانی آرام میگیرد!
پس به راهت ادامه بده ...
...