ادامه چهارشنبه ...

ساعت 13:50 رفتم وضو بگیرم که برم نمازمو بخونم.

نمازمو خوندمو وسایلمو برداشتم که دیدم ساعت 14:20 سریع خروج زدمو رفتم به سمت مترو، نمیخواستم با سرویس برم چون دیر میرسم!

خیلی بدو بدو کردم تا برسم به قطار 14:33 با هر سختی بود 14:32 رسیدم فقط صدای قلبمو میشنیدم از بس دویده بودم!

خیس عرق شده بودم و احساس میکردم هم گوشم هم گلوم درد میکنه!

14:34 سوار قطار شدمو 14:47 پیاده شدم!

تمام مسیر تا کلینیک رو پیاده رفتم!

ساعت 15:01 چهره زدمو ماسک N95 خانم دکتر از انبار گرفتمو کلیدها رو هم برداشتمو رفتم درمانگاه زنان

تمام کارهای روتین رو انجام دادمو نشستم استیشن

از بس گوشم درد میکرد ترازو رو آوردم تو استیشن که دیگه هی نخوام پاشم برم اتاق دکتر وزنشون کنم، از طرفی وسط ویزیت مریضها باعث میشه هم مزاحم خانم دکتر بشیم هم اچحاف در حق بیماری که داخل!

خلاصه کلی باردار داشتیم و کلی مریض غرغرو که همش بهانه میارن که راهشون خیلی دوره!

هر بار که هی غرشون زیاد میشه میرم تو جلد "خانم شیرزاد ساختمان پزشکان" و بهشون میگم میخواین همتون رو با هم همزمان بفرستم داخل؟! 

همشون میخندند میگن: نه 

2 تا مریض هم داشتیم ویزیت بعد از زایمانشون بود!

الحمدالله 

راستی اون مریضی که با گریه رفت بستری بشه امروز اومد، کلی خوشحال شدم گفتم: خداروشکر که مرخص شدین 

الهی همه نی نی ها به سلامت بدنیا بیان و ماماناشون با تمام عشق و انتظاری که دارن با سلامتی کامل نی نی شون رو بدنیا بیارن و با خوشحالی تمام نی نی هاشون رو بغل بگیرند!

ساعت 19 مریض ها تمام شدند.

خانم دکتر خیلی با عجله لباس عوض کردند و رفتند که به افطار خانواده شون برسن!

بیچاره مامانا، خانم دکتر صبح بیمارستان بودند، بعدازظهر درمانگاه و حالا باید میرفتن در نقش همسر و مادر خانواه

راستی چقدر یک زن پایه محکم زندگی و نقشهای متعددی میتونه داشته باشه 

خدا به تمام مادران عالم سلامتی و سرزندگی بده که با تمام عشقی که دارن میتونن به خانواده شون سرزندگی بدن 

دو تا ست جراحی داشتیم که یکی مال کشیدن بخیه بود و دومی برای نمونه برداری که هر دو رو شستم و تحویل دادم که ببرن CSR بخاطر همین یه کم طول کشید کارم!

کارهای روتین رو طبق معمول انجام دادم ساعت 19:50 رفتم پذیرش برگه بیمه ها و کلیدها رو تحویل دادم، افطاریمو گرفتمو رفتم یک جعبه بامیه گرفتمو تا شهدا پیاده رفتم خیلی حالم خوب نبود!

هم گوشم درد میکرد هم احساس میکردم نمیتونم آب گلومو قورت بدم 

رفتم اتوبوس سوار شدم بیمارستان سینا پیاده شدم رفتم دکتر، گوش و گلومو دید گفت عفونت داره!

گفت عفونت گلوت به گوشت زده!

برام یه آمپول پنی سیلین 1200 داد و یک سری قطره برای گوشم!

تقصیر خودم بود که این چند روزه قطره هامو استفاده نکرده بودم!

داروهامو از داروخانه گرفتم و از بس ضعف داشتم آمپولو نزدم!

اومدم خونه اینقدر داغون بودم که حد نداره!

افطاریمو خوردمو تا خود صبح در تراسو باز کرده بودم از بس که بدنم داغ بود!

نصف شب حسابی سردم شده بود دیگه پاشدم پتو انداختم روی خودمو تا ظهر خوابیدم!

ظهر پا شدم یه چایی خوردمو یه ذره فیله مرغ با نون!

روزانه هامو نوشتم و یه تلفن به مادربزرگم زدم که حالشون  رو بپرسم گفتم: کی پیشتونه؟! گفتند: دایی پیشمه

گفتم: من امشب میام پیشتون

مادربزرگم کلی ذوق کردند و گفتند قدمت رو چشمام 

منم دیگه اول رفتم یه دوش گرفتم و کم کم وسایلمو جمع کردمو یه سری تنقلات برداشتم که ببرم با مادربزرگم بخورم

تخمه، بیسکوئیت، شکلات، شیرینی و زولبیا بامیه 

 پودر ژله هم بردم درست کنم با هم بخوریم!

لپ تاپم برداشتم که این دو شب که پیششونم حوصله ام سر نره!

تپسی گرفتم خیلی راننده مزخرفی بود!

پیدا نکرده کوچه رو بهش زنگ زدم من 2-3 دقیقه است تو کوچه منتظرتونم میگه پیدا نمیکردم، بهش آدرس دادم اومده

سوار شدم میگه پیدا نکردم!!!!

همونجا وایساده بوده که من بهش زنگ بزنم

بعد سوار که شدم یکی از کوچه های سمت چپی رو دیده میگه راه داره به رودکی؟ تا اومدم بگم آره با سرعت مستقیم رفت

بعد بهش گفتم دیر گفتم بله؟! میگه بله هم دیر گفتین هم دیر زنگ زدین من کلی وایسادم نمیدونستم بیام کجا!!! مردک پر رو بهش میگم خب زنگ میزدین میپرسیدین! میگفت وظیفه من نیست زنگ بزنم بپرسم وظیفه خودتونه زنگ بزنین!

خیلی آدم بیشعور و بیسوادی بود 

دیدم در شان من نیست با این آدم بحث کنم!

توی اتوبان ازم سوال کرد طالقانی میرین یا شمس آبادی؟!

 گفتم از روی نقشه ببینید باید کجا تشریف ببرید!

خلاصه در انتها که رسیدیم پول رو با احترام تقدیم کردم و تشکر کردم اما واقعا آدم بی ادب و طلبکاری بود 

اومدم خونه مادربزرگم وسایلمو گذاشتم با مامان بزرگم سلام و احوالپرسی گرمی کردمو گفتم من باید برم بیمارستان سینا آمپول بزنم. مادربزرگم میگفتند نمیذارم بری اول افطاری بخور بعد برو حالت بهم میخوره، گفتم: غذا خوردم

اومدم برم توی راهرو یه گربه سیاه بود نمیرفت!

داییم اینا طبقه بالا میشینن. صداشون زدم اومدن فراریش دادند و دیگه سریع رفتم بیمارستان

سلام کردم و گفتم یک قبض تزریق لطفا 

خانومه گفت: 22 تومن میشه ها

گفتم: اشکالی نداره، گفتم چقدر گرون شده قبلا 4 بود!!!

گفت: بیمارستان خصوصیه ها گفتم: اوکی

رفتم ایستگاه پرستاری، مسئولشون گفت: برین تزریقات میان

رفتم تزریقات حالم از بیمارستان خصوصیشون بهم خورد!!!!

روی تختی که پرده داشت پنبه کثیف افتاده بود!

دلم نگرفت روی اون تخت بخوابم!

رفتم به پذیرششون گفتم چقدر مریض بی شخصیتی بوده که پنبه کثیف انداخته روی تخت فقط یک سری تکون داد بدون هیچ اقدامی!

میخواستم بگم شما که پز بیمارستان خصوصی رو میدی بیا جمع کن این بساطو 

رفتم از داروخانه زیرانداز یکبار مصرف گرفتم یه دونه زیرانداز ساده 7 هزار تومان!

گفتم: آقا من خودمم تو بیمارستانم خیلی گرون میدین!

گفتم: اشکالی نداره به درد بقیه مریض ها هم میخوره هرچند که بیمارستان خصوصی باید برای هر مریض جداگانه زیرانداز در نظر بگیره!

چطور هزینه تزریق 22 میگیره ولی خدمات درست و حسابی نمیده!

رفتم دیدم پرستار دم اتاق منتظرند گفتم ببخشید رفته بودم کاور بگیرم برای تخت!

تخت رو به خانوم نشون دادم که گفتند: قبل از شما یک مریض اومد با همین صحنه مواجه شد کلی غرغر کرد و خودش آخر با کفش روی این یکی تخت خوابید!!!!

خلاصه زیرانداز قبلی رو جمع کردم انداختم سطل و زیرانداز جدیدو انداختم!!!

آمپولو زدم خداییش خیلی خیلی درد داشت 

ولی خب دیگه چاره ای نبود عوضش فردا دیگه گلودرد و گوش درد ندارم گوش شیطون کر!!!

رسید برای بیمه تکمیلی گرفتم و از خودپرداز هم یک مقدار پول نقد گرفتمو اومدم خونه!

تا رسیدم شام عدسی خوشمزه بود زندایی زحمت کشیده بودند خوردمو بعدش زنگ زدم از دایی داروهاشون رو پرسیدم!

داروهای مادربزرگمو دادم، بعد چایی تازه دم کردم و برای خودمو مامان بزرگم آوردم خیلی به دلش چسبید میگفتند چقدر این چایی بهم مزه داد ان شاء الله چایی عروسیت 

بعدشم  نشستم با مادربزرگم تخمه خوردیمو حرف زدیم!

بعدش گفتند گرممه پنکه کجاست؟!

رفتم پنکه رو از اتاق بغلی آوردم براشون روشن کردم!

کلی دعام کردند!

برای مادربزدگم دعا کنید خیلی فراموشکار شدند هر سوالی رو هزار بار میپرسن. از شب تا حالا پرسیدند امروز چندم ماه روزه است؟!

همش میپرسن زیر گاز خاموشه؟! یا میپرسن در و بستی؟! یا فردا کی میخوای بری سر کار!

خدا رحم کنه به عزیز دردونه ی دل من

امشب رحلت حضرت خدیجه است. التماس دعااا 

نظرات 3 + ارسال نظر
مادی جمعه 3 اردیبهشت 1400 ساعت 03:00 ق.ظ http://rahemaah.blogsky.com

روزت قبول باشه عزیزم

ممنون

عاطفه جمعه 3 اردیبهشت 1400 ساعت 07:29 ق.ظ

چه قدر گرفتاری داشتی خدا کنه حالتون بهتر بشه

آره واقعا، خدا با همین گرفتاری ها بنده اش رو امتحان میکنه ..
خدا به همه سلامتی بده که بهترین و بزرگترین نعمته!

الهه جمعه 3 اردیبهشت 1400 ساعت 10:15 ق.ظ

سلام اجی خوبی ان شاءالله که زود خوب میشی گفتی گربه من قبلا انقدر از گربه میترسیدم ولی از ابان ماه ترسم خیلی کمتر شده و به گربه های تو حیاط غذا میدم همیشه این بچه ها قبلا ۵ تا بودن ولی دوتاشون به احتمال زیاد پیش خدان یعنی فوت کردن یکیشونم خیلی ناز کرده بودم و هم خودش اذیت شد هم من خیلی این بچه هارو دوست دارم و دلم نمیاد بی غذا بمونن اجی تو عید یه گربه بزرگ مشکی اومده بود و به بچه ها حمله میکرد و جیغ میکشید منم از جیغش میترسم وگرنه اروم باشه مشکلی ندارم ولی یه مدت اروم بود و اب میخورد و رو ایرانت میخوابید فکر کردم داره اهلی میشه و اب که میخورد دلم میسوخت ولی بعدش دوباره شروع کرد به بچه ها حمله کردن یکیشونو از دیوار انداخته بود پایین و همینو یه بار پایین اومدن کوبوند به دیوار و صدا داد منم در این مواقع خیلی میترسم و فقط مامانم اب میپاشه تقصیر خودم بود خیلی بهش رو داده بودم دلم میخواست بهش غذا هم بدم که خدا نشون داد جیغ و حمله هاش به بچه هارو حتی تو عید برفی اسم یکی از بچه هاس رو کم بود گاز بگیره یعنی دهنش رو بدن برفی بود و اب پاشیدم رفت

من از گربه ای که فاصله اش رو حفظ نکنه خیلی میترسم این گربه سیاهه خیلی به آدم نزدیک میشه منم میترسم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد