تا حدودی بچه خوبی بودم!!!

پنجشنبه ساعت 7:34 دقیقه رسیدم، بازم دیرم شده بود. گفتند در ماه محاسبه میشه و تا 2 ساعت تأخیر اشکالی نداره، اما اگه شد 2 ساعت و 1 دقیقه (مثلاً :دی) اخطار بهمون میدن...  

کار بد نبود، اما طبق معمول من شدیداً دلم گرفته بود یه کمکی، آرومکی گریه کردم!  

از بس بی حوصله بودم صبحانه نخوردم و به همون بیسکوئیت و چای خودم اکتفا کردم!   

ظهر دختر خوبی شدم و رفتم نمازم و در حالی که 45 دقیقه از اذان گذشته بود خوندم! 

راحت و سبکبال شدم، آخیییی، چقدر خوبه آدم نمازشو اول وقت بخونه!! بخصوص اول اول وقت .. 

دلم میخواست یه ذره با خدای مهربونم خلوت کنم و بشینم گریه کنم که یه خانوم توی نمازخونه بود و نشد!!!   

با عجله ساعت 1:7 دقیقه دویدم سمت سرویس و سوار شدم، حالم خیلی گرفته بود چندتا سلام کردم و نشستم روی صندلی و سرم رو چسبوندم به شیشه اتوبوس ...  

2 تا از همکارام که داشتند خوش و بش می‌کردن منم سعی کردم خودمو از حال و هوا در بیارم و برم تو بحثشون ... خلاصه رسیدیم به ایستگاه و پیاده شدیم و با هم سرویسی‌هام پیاده رفتیم اول تا سر خیابون بعد با یکیشون تا سر کوچه ... ساعت  1:55 دقیقه رسیدم خونه. مامانم که درگیر ترشی درست کردن بود پلو را تازه دم انداخت. به هوس من که ساعت 12:00 زنگ زده بودم که شوید پلو درست کنه که با تن ماهی بخوریم. دیدم دست تنها بوده گناه داره. رفتم کمکش. سیب زمینی ریزترا رو برداشتم و خلال خیلی ریز کردم و گذاشتم سرخ بشه بعدم فلفل سبز و شیرینها رو خورد کردم حلقه حلقه و تمام دونه‌هاشو ازشون جدا کردم.   

بعد با سیب زمینی سرخشون کردم.  

و در آخر 2 تا تن ماهی اضافه کردم. یه خوراک فوق العاده خوشمزه و سوخاری شده بود.  

پلو رو کشید مامانم و با این خوراکه با ترشی فلفل قرمز خوردیم. خیلی خوشمزهههه بوددد ...  

جای همتون خالی ...  

بعدم دیگه رفتیم سونیا رو آوردیم بالا و تا تونستیم باهاش بازی کردیم، اینقدر که هم خستمون کرد و هم خسته‌اش کردیم.  

تا بردمش پیش مامانش لبش خندون شد. پدر صلواتیییی ...  

دیدم خیلی حالم بده رفتم یه دوش گرفتم و تا اومدم بیرون همش سرم گیج می‌رفت، حالت تهوع شدید، بدنم می‌لرزید، خیلی حالم بد بود. نمیدونم چند روزه چم شده.  

همش سرم گیج میره، حالت تهوع دارم، بدنم بی حس، انگار نمیتونم بایستم. 

اومدم، ساعت 7:15 شب بود خوابیدم و به مامانم گفتم منو ساعت 9:15 دقیقه منو بیدار کنید نماز و قرآنم رو بخونم.  

صدام نکردن ساعت 10:17 دقیقه بیدار شدم، اما جون بلند شدن رو نداشتم. بدنم سست و بی رمق بود...  

گفتم خدایا ببخش اما جونش رو ندارم. همینطوری با حولم وسط پذیرایی بودم.  

ساعت 12:45 دقیقه از خواب بیدار شدم و دیدم خیلی حالم بده. پا شدم رفتم لباسهامو پوشیدم. توی اتاقم خوابیدم، حالم بازم بد بود، احساس کردم دارم میمیرم ...  

بدنم داغ داغ بود ... داشتم آتیش میگرفتم، سرم داشت میترکید ...  

جمعه ساعت یک ربع مونده به 6:00 بیدار شدم، سریع نماز صبحم رو خوندم و بعدم قرآن شب قبل و همون روز رو خوندم و بعدم نشستم پای کامپیوترم تا یه کم درایوام رو سبک کنم.  

آهنگ آزادی شادمهر رو گذاشتم و Repeat کردم و اینقدر گریه کردم تا یه کم از بغضم سبک شد.  

گلوم درد میکرد مامانم واسم شیربرنج درست کرد خوردم، بعدش هم یه چایی با شکلات کاکائویی تلخ خوردم و نشستم فیلم مراسمای ناصریای عزیزم رو دیدم، قربونش برم، خیلی دلم براش تنگ شده، بعدم صندلی داغ رو دیدم، یه سری آهنگاشم گوش دادم، کنسرت هوای حواشم دیدم و هی قربون و صدقه‌اش رفتم... حیف که خیلی زود رفت، حیف ...  

ظهر رفتم دیدم مامانم هنوز داره سبزی پاک می‌کنه. گشنه‌ام بود. صبح بهم گفته بود چی میخوری درست کنم؟! گفتم: هیچی  

میخواستم خیر سرم رژیم بگیرم که ساعت 3:00 شدیداً گشنه‌ام بود. رفتم و سریع فلفل خرد کردم و تخم مرغ بهم زدم و سوسیس و گوجه ریز ریز کردم و یه املت خوشمزه سوسیسی و فلفلی درست کردم. جاتون خالی عالی شده بود با ماست موسیر و سبزی و فلفل خیلی صفا داد. بعدم برنامه بچه‌های دیروز رو از شبکه تهران دیدم، خیلی حال داد. مجریاشم خانوم خامنه و رضایی بودن، بغض گلوم و گرفت و اشک تو چشمام حلقه زد. بدنم میلرزید. بهشون اس ام اس دادم از برنامشون تشکر کردم. کارتون پینوکیو رو گذاشته بودند.  

یادش بخیر کودکی ...  

بعدشم هم فیلم سینمایی شبکه 1 رو دیدم. بعدم نماز ظهر و عصر...  

چایی لیمو رو خوردم و بازم پای TV بودم. ساعت 8:20 هم نمازم رو خوندم و پریدم سر کامپیوتر و یه یک ساعت و نیمی آهنگ آزادی شادمهر رو گوش دادم ...  

قربون این صدای پر از احساسش برم، دلم و تیکه تیکه می‌کنه وقتی میخونه، صداش که به اوج میرسه خیلی آدم کیف میکنه.... واقعاً حیف شادمهر که از دست رفت ...    

خیلی آهنگاش رو دوست دارم، خیلی آدم رو احساساتی میکنه. تقدیر و عادتش که دیگه حرف ندارن، بخصوص تقدیر ...  

بعدم اومدم و مختار و دیدم و در نهایت لالا ...  

نظرات 6 + ارسال نظر
ع. انصاری شنبه 24 مهر 1389 ساعت 02:11 ب.ظ http:// zamardon.blogsky.com

نگارش قشنگی داری ولی باید کوتاه تر در خور حوصله خوانند بنویسی

مرسی، بله حق با شماست ...

بهار یکشنبه 25 مهر 1389 ساعت 10:45 ق.ظ http://khatereshabeyallda.blogsky.com/

چرا همش گریه میکنی ؟؟؟ هان؟؟؟؟

نمیدونم چه مرگم شدههههه

جوجو یکشنبه 25 مهر 1389 ساعت 12:21 ب.ظ http://alahman.blogfa.com

تا حدودی بچه خوبی بودی؟!
کجا بچه خوبی بود!؟
ایییییییییییییییین همه الکی واسه چی گریه میکنی دختر!
خدایی اگه دمه دستم بود یها!چنان ......
عزیزم این کارا چیه میکنی با خودت؟!
تو الان ازاذی...جوونی....کار داری..خوونواده داری.....قدر لحظه ها تو بدون!
چته اخه؟!



نمیدونم چه مرگم شده، نمیدونم، امیدم رو کامل از دست دادم ...

تا حدودی میخوام بمیرم فرصت نمیشه ...

گندم یکشنبه 25 مهر 1389 ساعت 12:39 ب.ظ http://ayenehaye-nagahan.blogsky.com/

سلام عزیزم . خوبی ؟
نه عزیزم . ناصر که جای خودشو توی دل من داره . ولی این پست در مورد یکی از دوستای نزدیکمه . که خواهرش به خاطر بیماری سختی که داشت از دنیا رفت . اون دختر فقط 15 ساله ش بود . تا آخرین لحظه به زندگی امید داشت . ولی متاسفانه توی یکی از روزهای تلخ پاییزی از پیش ما رفت . شاید باور نکنی ولی اون هم مثل ناصر توی آذر ماه فوت کرد . 7 آذر ...
اون هم مثل ناصر از لحاظ معنوی به درجه بالایی رسیده بود . اونجور که من شنیدم خیلی به خدا نزدیک شده بود .
ببخشید که ناراحتت کردم .
موفق باشی عزیزم . می بوسمت .

خوش به حالش که مرددد ...


حاضر بودم جامو باهاش عوض کنم ...

شقایق و حبیبی یکشنبه 25 مهر 1389 ساعت 01:59 ب.ظ http://golbargebarani.blogfa.com/

سلام سپیده جونم .
گلم خانومم اخه مگه چی شده عزیزم .مشکلت چیه .چی تو دلته که این جوری داری غصه می خوری
خوب همین جوری که نمیشه آدم هی اشکش در بیاد .
بیا وباهام درددل کن گلم
راستی بابت مسیج جمعت ممنون جیگرم کلی حال بهم داد
راستی من ادرسم و هم برات گذاشتم تو چرا بهم نگفتیییییییی
وای سپیده جونم اشپزباشی هم که هستنننننننننننننن
راستی سپیده جونم تو تک فرزندییییییییییی .مامانت خیلی هواتو داره . لوس میشی هاااااااااااااااا. فدای نازنازی خودم بشممممممممممممممممممممممممممممم

سلام عزیز دلممم ...

توی دلم کلی غصه‌اس که تمومی نداره، دلم پر از غم و غصه‌اس ..

حتماً ...

عزیزم، خوشحالم از خوشحالیت ...

آره، چه جورممم، عاشق آشپزی‌ام، اما وقتی سر حال باشم ...

نه بابا، من فرزند ارشدم!

من یه خواهر و یه برادر دیگه هم دارم!

کلاً 3 تا هستیم ...

آره خیلی لوسم میکنه، اما به موقع هم با نفریناش میزنه تو برجکم!!

بهار یکشنبه 25 مهر 1389 ساعت 02:55 ب.ظ http://khatereshabeyallda.blogsky.com/

علتشو بگو یالا

ببین بهار جون یه سری مشکلات هست که آدم نمیتونه به همه کس بگه!

اما تو فرق میکنی، سر فرصت یه پست خصوصی میگذارم و برات توضیح میدم ...

دارم آب میشم بهاری عین یه شمع ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد