امین رضای کوچولو بزرگ شده بود ...

دیروز ساعت 7:25 دقیقه رسیدم اداره، کار حدوداً بد نبود، اما من زیاد کار نکردم چون حوصله نداشتم و همکارم همه‌ی کارها رو به دوش کشید. بنده خدا ...  

خیلی ماههه، خیلی دوستش دارم ...  

مامانم ظهر زنگ زد و گفت من دارم میرم خونه ی ندا، توام اگه دوست داشتی بیا بعد از اداره  

ساعت 2:30 رسیدم خونه ی ندا جون، 2 ماه بود ندیده بودمش. دستش درد نکنه ناهار ماکارونی خوشمزه درست کرده بود. با سالاد آورد، خوردم. خیلی دوست داشتم، خیلی خوشمزه بود.  

عزیزم امین رضا چقدر بزرگ شده بود. باورم نمیشه تا 2 سال پیش به عزیزم میگفت: عدیدم!  

الآن 6 سالشه. همش دورم میومد و برام شکلات میاورد، CD میاورد و ...  

خیلی دوستش دارم. یه زمانی نفس من بود. 3 سال پیش ما مستأجر پدربزرگشون بودیم اما از بس خواهرشوهر ندا اذیتمون کرد، بخاطر کتابخونه‌ای که طبقه پائین زده بود. همش میگفت سر و صدا نکنید، صدای تلویزیون کم باشه، صدای آهنگ نیاد، کم باشه. حتی روز جمعه هم آسایش نداشتیم. روز اول و دوم عیددددد ...  

خیلی آدم بیخود و احمقی بود، حالا که دلش میخواد ...  

فکر کن ما از بندر مهمون داشتیم. روز دوم عید اومد برقمون رو قطع کرد و به روی مبارک خودش هم نیاورد. ما هم دیگه تحملون تموم شده بود. روز 11 فروردین قرارداد رو فسخ کردیم و اسباب کشی کردیم. ببین چقدر اذیتمون کرد که حاضر شدیم 13 به در رو هم از دست بدیم!!  

خلاصه ما خیلی با ندا توی این 7 ماه صمیمی شده بودیم اینقدر که همش یا اون یا ما چایی درست میکردیم و همدیگه رو صدا میزدیم، با هم فیلم میدیدیم، بیرون می‌رفتیم ...  

خیلی با هم صمیمی و نزدیک بودیم. هنوزم تا میریم خونش یاد و خاطراتمون زنده میشه ...  

الآنم شدیم دوست جون جونی ...  

ناهارم رو که خوردم گفت: چایی بیارم؟! از اونجا که من و ندا عاشق چایی هستیم، گفتم: YES  

چایی رو با سوهان خوردیم و بعد پاشد با امین رضا رفتیم دنبال آیدا، آخه مدرسه بود.  

آیدا کلاس سوم دبستانه. خلاصه اومدن و بعد رفتیم خونه ی ما. امین و آیدا رو گذاشت پیش من و با مامانم رفتن بیرون.  

به آیدا دیکته گفتم، شکل‌های کاردستی امینم براش چیدم. بعدم فیلم کتاب قانون رو گذاشتم و دیدم و در نهایت فیلم کنسرت ناصریا (هوای حوا) و اونا که تکالیفشون تموم شد. براشون شیر و بیسکوئیت آوردم و برای خودمم شیر و خرما. بعدم تخمه آوردم خوردیم. اونا خوابیدن و من نماز و قرآنم رو خوندم. بعدش هم مامانش اومد دنبالشون و بردشون. مامان چلوکباب گرفته بود خوردیم، خیلی خوشمزه و چرب و چیلیللللی بود. بعدم لالااااا ...  

نظرات 3 + ارسال نظر
گندم دوشنبه 26 مهر 1389 ساعت 01:07 ب.ظ http://ayenehaye-nagahan.blogsky.com/

این حرفو نزن عزیزم . من بدون تو می میرم به خدا .
تازه اون بیچاره خیلی زجر کشید . حاضر بودی جای اون بودی ؟ من و تو با یه سرماخوردگی کوچیک زمین و به زمان می دوزیم . خدا اون روزو نیاره که مریض بشیم ...
حالا اون رفته ولی خونواده ش موندن با یه دنیا غم و غصه . با چند تا قاب عکس که چهره ی معصومش رو از یاد نبرن . که هیچ وقت فراموش نشه . وقتی می رم خونشون دلم هلاک می شه . دیگه خونشون حتی با چراغای پر نور هم روشن نمی شه . شادی زندگیشون بود . اسمشم سرور بود ...

دعا می کنم همیشه خودتو خونواده ت سالم و تندرست باشین تا توی این دوره و زمونه ی بی رحم محتاج هیچ دکتر و بیمارستانی نباشین . می بوسمت .

خدا نکنه گندمی من، این حرفا چیهههههه؟!!!

آره اینقدر دوست دارم، حداقل آدم گناهاش پاک میشه ...

آخییی، خدا رحمتش کنهههه ...

آخه مرگ همیشه راحت ترین راه حل واسه خلاص شدن از این زندگی کوفتیییی ...

از زندگی خسته شدم، دیگه طاقت زنده بودن رو ندارم ...

شقایق و حبیبی دوشنبه 26 مهر 1389 ساعت 02:30 ب.ظ

سلام سپیده جونم .خوبی خانمی
واییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی چه قده دختر عاشق بچه ای فکر کنم همون سال اول ازدواجت حامله شی آره ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ببین بازم نامرد بازی در اوردی ها چرابهمنگفتی خونتون کجاست .می خوامببینم همسایه نباشیممممممممم
مواظب خودت باش گلممممممممممم

سلام، مرسی ...

خیلی نی نی دوست دارم، زیاددددد ...

نه بابا اینقدرا هم دیگه هول نیستم!!

نه بابا بازی چیه، کامنتی که چند وقت پیش گذاشتی که جواب دادم شقایق!!!

گلم ما خیابون رودکی میشینیم.

تو هم همینطور عسلمممم ...

ناشناس یکشنبه 3 اردیبهشت 1391 ساعت 02:46 ب.ظ

بابا بی وفا . نشناختی.خب این بی وفا رو فقط ...میگه.سپیده جونم.خداحافظ.

شما؟!

نشناختمتون! میشه خودتون رو معرفی کنید؟!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد