بازم دیرآمدگی ...

دیروز صبح بازم دیر رسیدم سر کار، ساعت 7:41 دقیقه، کار بد نبود، یه ذره کارهامو انجام دادم تا ساعت 11 و خورده‌ای بود دکتر اومد. Present داره، اومده بود کارش رو Edit کنه. کارش یه حدود یکساعتی طول کشید و بعدش هم رفت. بعدم که یکی از همکارام اعصابمو خورد کرده بود، یه کاری رو گذاشته بود روی شبکه واسش انجام داده بودم، میگفت دوباره انجام بده ندارمش، خلاصه که کلی اعصابم خورد شد و تا 2:10 دقیقه دنبالش گشتمو پیداش نکردم.  

اعصابم بیشتر از این خورد بود که نرسیدم به سرویس و مجبور شدم خودم برم.  

ساعت 00/3 رسیدم خونه. مامانم ماکارونی پخته بود. ماکارونی‌اش یخ بود و حال نداشتم گرمش کنم، همینطوری خوردم. در تراس باز بود، دیدم صدای سونیا میاد. همش میگفت: ددددد، ادددددد، وای دلم واسش ضعف رفت. زنگ زدم به مامانش و گفتم من بیام سونیا رو ببرم، گفت: بیا.  

رفتم آوردمش، اینقدر خوشمزه شده بود که خدا میدونه، عاشق آسانسوره.  

تا آوردمش تو آسانسور کلی ذوق کرد. اینقدر باهاش بازی کردیم که خدا میدونهههه ...  

کیف کرده بود. بعد 2 ساعت نگین اومد دنبالشو بردش. نماز ظهرم رو یه ربع مونده به غروب آفتاب، خوندم و از خودم شاکی که چرا اینقدر نسبت به نمازام بی اهمیتم. به خدا و امام رضا قول دادم که امروز نمازام هم اول وقت بشه و هم با حضور قلب بیشتر. دعا کنید که بدقول نشم. آمین ... 

خلاصه با مامانم تصمیم گرفتم که بریم بیرون و یه چندتایی CD خام بخرم واسه Write یکسری از کارهام که توی کامپوترم اشغال کرده ... 

اول رفتیم سمت بستنی فروشی 2تا بستی مشت توت فرنگی خریدیم، بستنی‌هاش خیلی توپ و خوشمزه‌اس، بعدشم رفتیم سمت کتابفروشی و CD خام خریدم + 2 تا ماژیک CD و سری چهارم قهوه تلخ که البته ظهرش سری پنجمش رو گرفته بودم اما سری چهارم رو نداشت. 

اومدیم و رفتیم سمت خرازی و 4 تا دونه کش موی خوشگل خریدم و بعدش هم رفتیم دم مغازه دائی‌هام باهاشون کار داشتم، در نهایت رفتیم سمت خونه مادربزرگه و یه یکساعتی نشستیم و بعدم پاشدیم. مامان بزرگم خیلی دلش واسم تنگ شده بود... آخرین باری که دیدمشون روزی بود که جواب رد به امید داده بودم و خیلی حالم گرفته بود و گریه کرده بودم ... 

دیشب توی مسیر خونه همینطور سرمو به شیشه ماشین تکیه داده بودم و تا دلم خواست اشک ریختم. بغض گلومو گرفته بود و داشتم خفه میشدم...  هرچی گریه میکردم سبک نمیشدم.  

ساعت 10 که رسیدیم خونه. دیدم صدای سونیا نمیاد به مامانم گفتم مامان یه دقیقه سونیا رو بیار من یه بوسش کنم. رفتم با کلی خواهش از مامانش گرفتمش و بردمش خونمون.  

حسابی بوسش کردم و فشارش دادم تو بغلم. بردمش تو اتاق سحر بالا سرش که بیدارش کنه و کرد. سحرم اینقدر نازش کرد. بعدم بردمش خونشون.  

بعدم اومدم خونه و به قول بهاری جون به امور خانومانه رسیدگی کردم. یه ذره قیافم بشاش شد. 

ساعت یک ربع به یک هم خوابیدم....  

نظرات 1 + ارسال نظر
شکسته بال شنبه 23 مهر 1390 ساعت 01:19 ب.ظ http://manodelamtanha.blogsky.com

به گریه ها و بغض همیشگی ات حق میدم
راستی خواهر داری؟؟
چند سالشه؟؟

آره، 24 سالشه ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد