از مردم این زمانه نرنج ...
نیش زدن جزو طبیعتشان شده است؛
عمریست به هوای بارانی میگویند: خراب!!!!
آدم ها برای هم سنگ تمام می گذارند ...
اما نه وقتی که در کنارشان هستى، نه ...
آنجا که در میان خاک خوابیدى، سنگ تمام را می گذارند و می روند ...
زیاد خوب نباش!
زیاد دم دست هم نباش!
زیاد که خوب باشی، دل آدمها را میزنی!
آدمها این روزها ..
عجیب به خوبی و به شیرینی آلرژی پیدا کردهاند ..
زیاد که باشی ..
زیادی میشوی!!!!
اولین روز دبستان بازگرد
کودکی ها شاد و خندان بازگرد
بازگرد ای خاطرات کودکی
بر سوار اسبهای چوبکی
خاطرات کودکی زیباترند
یادگاران کهن ماناترند
درسهای سال اول ساده بود
آب را بابا به سارا داده بود
درس پندآموز روباه و خروس
روبه مکار و دزد و چاپلوس
روز مهمانی کوکب خانم است
سفره پر از بوی نان گندم است
کاکلی گنجشگکی باهوش بود
فیل نادانی برایش موش بود
با وجود سوز و سرمای شدید
ریزعلی پیراهن از تن می درید
تا درون نیمکت جا می شدیم
ما پر از تصمیم کبری می شدیم
پاک کن هایی ز پاکی داشتیم
یک تراش سرخ لاکی داشتیم
کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت
دوشمان از حلقه هایش درد داشت
گرمی دستانمان از آه بود
برگ دفترها به رنگ کاه بود
مانده در گوشم صدایی چون تگرگ
خش خش جاروی بابا روی برگ
همکلاسی های من یادم کنید
باز هم در کوچه فریادم کنید
همکلاسی های درد و رنج و کار
بچه های جامه های وصله دار
کاش هرگز زنگ تفریحی نبود
جمع بودن بود و تفریقی نبود
کاش می شد باز کوچک می شدیم
لااقل یک روز کودک می شدیم
یاد آن آموزگار ساده پوش
یاد آن گچ ها که بودش روی دوش
ای معلم نام و هم یادت به خیر
یاد درس آب و بابایت به خیر
ای دبستانی ترین احساس من
بازگرد این مشق ها را خط بزن
«محمدعلی حریری جهرمی»
پنجشنبه آخر شب رفتیم ویلای دائیم، خوابیدیم و صبح پا شدیم و منتظر شدیدم تا بفیه هم برسن.
مواد جوجه رو آماده کردم، مامانم هم برنج خیس کرد. مرغ از شب قبل گرفته بودیم اما بازم تعداد زیادتر شد و داییم گرفت آورد و شستم و آغشته به مواد کردم.
2 تا از زنداییهام و دخترداییهام اومدن و با سحر دور هم بودیم و تخمه، کرانچی، چایی خوردیم و آهنگ گوش دادیم و کیف کردیم.
داییم اومد و جوجهها رو سیخ کرد و زنداییم هم برنج رو دم کرد. یکی دیگه از داییهام و پسر دایی و زندایی هم اومدن و خلاصه حسابی دور هم جمع شدیم..
ناهار رو خوردیم و عجب لذتی بردیم، خیلی خوشمزه شده بود.
ناهار رو که خوردیم سفره رو جمع کردیم و ظرفها رو یکی از دخترداییهام و یکی از زنداییهام با هم شستن و متأسفانه سیخها سهم من دربدر شد که با زرنگی از زیرشون در رفتم!
2 تا پسر گنده که الان وقت زن گرفتنشونه نشسته بودن تاب بازی میکردن و من باید سیخها رو میشستم، خلاصه که بعد از کلی کل کل داییم گفت بده من میشورم گفتم نه دایی خودشون باید بشورن، پسر داییم گفت خوب تو بشور منم آب میکشم، گفتم میترسم خسته بشی!
گفتم تو بشور من آب میکشم، گفتم اصلاً، آخرش داییم گفت خودم میشورم، بعد پسر داییم گفت نه عمو میشورم، بعد با داداشم رفتن سیخ بشورن، آخرشم نفهمیدم که کدومشون شستن، اما از این پسر دایی تنبلم بعید نیست که زیر بار نرفته باشه!
آقایون رفتن یه چرتی بزنن، سحر، علی، طناز و هادی هم رفتن ورق زدن و من و دختر داییم و مامانم و زنداییهام هم نشستیم دور هم و حرفهای خاله زنکی زدیم کلی خندیدیم.
این وسط یکی از زنداییهام هم میخواست روح احضار کنه که خیلی بلد نبود و از اول تا آخر دنبال این میگشت که از یکی بپرسه چطور میشه روح احضار کرد!
یکی از زنداییهام هم نشست و موهای منو بافت! یک ساعتی گذشت که مردها بیدار شدن و خلاصه بساط چایی رو راه انداختیم و بعدش هم خربزه قاچ کردیم و سپس نشستیم به تخمه شکستن!
بعدازظهر هم دایی و زنداییام عازم تهران شدند. هرچی گفتیم بمونید دور همیم گفتند: نه دایی فرداش یه کار اداری داشت و باید میرفتن. خیلی دلم گرفت، از عید تا حالا ندیده بودمشون!
خلاصه داییام بساط بلال رو راه انداخت و یکی از زنداییهام که دستپختش عالیه برامون یه میرزا قاسمی توپ درست کرد.
بادمجونا رو کباب کردن و بعد ساطوری، منم گوجه و سیر رو رنده کردم و در نهایت شیرین یه سری گوجهها رو ریز خورد کرد و یکی دوبار هم بیچاره دستش رو برید!
خلاصه میرزا قاسمی رو خوردیم و کلی کیف کردیم و منم نمازم رو خوندم و ساعت 11:00 به سمت اصفهان رهسپار شدیم!
ساعت 12 رسیدیم خونه، من خورد و خمیر بودم و از شدت خستگی داشتم میمردم!
اما عجب خوش گذشت، خیلی حال داد، واقعاً خیلی لذت داره این دور هم چمع شدنها!
جمعه صبح ساعت 8 بیدار شدم اما طبق معمول دل و دماغ هیچ کاری رو نداشتم، دوباره تا 10-9:30 خوابیدم!
بیدار که شدم اول رفتم کتری رو آب کردم و گذاشتم روی اجاق و 5 تا نیمرو واسه خودمو و سحر و دوستش منیر درست کردم و به همراه شربت پرتقال آوردم
هیشکی پا نشد باهام صبحونه بخوره،اونا خسته بودن خوابیده بودند.
صبحانه ام رو خوردم و بفرمایید شام (قسمت مهدی پاکدل) رو گذاشتم که ببینم که همون اولاش خوابم برد.
احساس گیچی و ضعف داشتم، به خاطر همین خوابم برده بود.
ساعت 2 بعدازظهر به اصرار خواهری و دوستش که بهم میگیم خواهری، بیدار شدم و چایی خوردم.
بعدش هم یکی دو قسمت از کلاه قرمزی رو گذاشتیم و دیدیم و کلی خندیدیم.
مامان ناهار خورشت بامیه بخته بود، منم ترتیب سالاد شیرازی رو دادم و یه ناهار خوشمزه توپ زدیم به بدن!
بعد ناهار هم آجیل و تخمه آوردم و نشستم پای TV.
ساعت 4 یه چایی حسابی دم کردم و دور هم خوردیم. خیلی حال داد!
سحر توی اتاق واسه خودش آهنگ گوش میداد، منیرم توی پذیرایی روی مبل نشسته بود و اونم آهنگ گوش میداد و منم هی آجیل میریختم توی حلقشون!
خیلی هیجان زده شدم وقتی دیدم فیلم لیلا رو گذاشته، خیلی این فیلم رو دوست دارم!
فیلم که تموم شد رفتیم توی اتاق و یه خورده آهنگای قدیمی و دوره جاهلی رو گوش دادیم و هیجان زده شدیم!
ساسی مانکن، رضایا، تتلو، 2afm و ... کلی حال کردیم. آهنگایی مثل: دیوونه خونه Live Record، مدرسه رپ، کرانچی، دلبر، ازت بردیم، دختر رشتی، گوشواره، جیگیلی، نازی نازی نازگل من، عزیزم، تقدیر شادمهر و آهنگای 7-6 سال پیش!
یادش بخیر چه کیفی میکردیم ...
خلاصه دم غروب بچهها رفتن تو کار ورق منم هی آهنگ گوش میدادم و Free cell بازی میکردم.
مامانم برامون آب هندونه گرفت و خوردیم و لذت بردیم!
منیر ساعت 9:30 آژانس گرفت و رفت خونشون و من از این خوشحال بودم که یه خواهر دیگه هم دارم!
منم نشستم تا آخر شب هی آهنگ گوش دادم و هی بازی کردم و هی به یاد قدیم که با چه ذوقی این آهنگارو گوش میدادیم غصه خوردم!
بعدش که احساس کردم دستم سر شده گرفتم و خوابیدم ...
جمعه غریبی بود، پر از دلتنگی و غصه ..
حیف نون توی شرکت Apple کار میکرده، بهش میگن تو که سواد نداری اونجاچی کار میکنی؟!
میگه کاری خاصی انجام نمیدم، فقط سیبها رو گاز میزنم!!!!
باخت در مقابل آلمان به هیچ عنوان از ارزش غیور مردان ما کم نمیکنه!
بازیکنای ما سنگ تموم گذاشتن، آفرین به غیرت و مردانگیشون..
ما ایرانیها در هر شرایطی به تیمملی عشق میورزیم و حمایتشون میکنیم.
بهشون خسته نباشید و خدا قوت میگیم و تشکر میکنیم که در حساسترین شرایط گل کاشتن و نام ایران و ایرانی رو در جهان چنان فریاد زدند که گوش جهان از نام سرافراز ایران کر بشه!
دلاورمردان ما باعث شدن که با افتخار و غرور هرچه تمامتر فریاد بزنیم:
از اینکه ایرانی هستیم به خودمون میبالیم..
زنده باد ایران و ایرانی..
گاهی دلم میخواهد وقتی بغض میکنم خدا از آسمان به زمین بیاید!
اشکهایم را پاک کند، دستانم را بگیرد و آرام بگوید:
این جا آدمها اذیتت میکنند؟
بیا برویم ...
سُسش سُسِسا یعنی چی؟!
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
میزان رضایت یک اصفهانی اصیل از کیفیت سُس!!!
امروز تولدمه ..
25 خرداد 1363 چشم به دنیا گشودم و باورم نمیشه که به راحتی 29 سال رو گذروندم...
باورم نمیشه که 29 رو پشت سر گذاشتم و وارد 30 سالگی شدم!!!
یعنی من 29 سال رو پشت سر گذاشتم بدون اینکه جوونی کنم و بفهمم جوونی چیه؟!!
دلم گرفته ..
با اینکه امتحانم تموم شد و استرسهام هم قطعاً باید پایان میگرفت اما بازم استرس دارم..
به قول قدیمیها دارن توی دلم رخت میشورن..
بی حوصله و دپرسم..
نمیدونم چرا؟!
آیا کسی میدونه چرا؟!
امشب شب لیله الرغائب (شب آرزوهاست) ...
شب دعای عاشقاست ...
تو هم مثل من این شب رو به دوستانت یادآوری کن،
به این امید که از باغ دعاشون یک گل هدیه بگیری ...
التماس دعاااا ...
خدایا!
یعنی میشه یه روز یه کیبوردی اختراع بشه
که خودش بفهمه کی باید فارسی تایپ کنه، کی انگلیسی؟!
حروم شد نسلمون
از بس به جای Google زدیم لخخلمث!
سلام ..
دوستای عزیزم چطورن؟!
دلم واستون یه ذره شده..
امروز بازم دلم گرفته...
امروز صبح که بیدار شدم حالم خیلی بد بود، دلم خیلی گرفته بود...
نمیدونم چم شده بود اما خیلی بی حوصله بودم!
از صبح خیلی کار داشتم... کارام تمومی نداشت..
اینقدر بی حوصله بودم که صدای اطرافیان کلافم می کرد..
امروز خیلی دل نازک و بی ظرفیت شده بودم..
هنوزم هستم، فقط منتظرم اگه یکی یه چیزی گفت زار بزنم...
نمیدونم چه مرگم شده...
بغض گلوم رو گرفته و فشار میده..
از طرفی استرس امتحانا داره دیوونم میکنه...
بغض هایم را به آسمان سپردم، خدا به خیر کند باران امشب را!
خبرگزاری ایمنا:
چند روزی بود صدای پای زندهرود میآمد. ترکهای زندهرود لب گشوده بودند و صدای پای آب را زمزمه میکردند.
جای زندهرود در بهار نصف جهان خالی بود ولی امروز، مادر بهار نصف جهان آمد.
چند روزی بود مردم اصفهان چشم انتظار آب بودند و هر روز به امید رسیدن آب به اصفهان لب زایندهرود مینشستند تا اینکه زندهرود میزبان، میهمان نصف جهان شد.
ظهر روز گذشته چشم مردمان نصف جهان به روی ماه زایندهرود روشن شد و شهر گنبدهای فیروزهای غرق در شور و شادی گشت.
این مهمان آنقدر عزیز بود که همه برای آمدنش ثانیهشماری میکردند تا آنجایی که آوازخوانان زایندهرود نیز آواز شادی سر داده بودند و مینواختند.
جوانی از خوشحالی جاری شدن آب، با دستی گلآلود از آبی که ترکهای رودخانه را سیراب کرده بود بر روی پیراهن خود نوشته بود "زندهرود سلام".
همه مردم نصف جهان شاد بودند؛ انگار سالشان با همه تازگیها بدون زندهرود نو نمیشد ولی امروز، همه مردم اصفهان بهار را کنار رودخانه جشن گرفتند و پایکوبی کردند.
عکاسان و خبرنگاران نصف جهان نیز پرشورانه حضور و شادی مردم را ثبت میکردند تا آنجا که برای ثبت این لحظهها پا در رکاب آب شده بودند.
شاید باورش سخت باشد ولی در این میان مردی را دیدم که با سنگ و چوب زمین را میخراشید تا آب به پایه های سی و سه پل برسد و این یعنی عشق به زایندهرود، به آب، به زندگی...
این همه شور، این همه حضور، این همه انتظار، این همه ذوق به خاطر جاری شدن زاینده رودی است که تمام هویت این شهر است.
گوشه و کنار این همه شادی و سرور و جشن و پایگوبی مادری پیر و عصا به دست با صدایی لرزان میگفت: توروخدا ببینید مردم برای آب چه می کنند، دولتیها کجایند این همه شور و شادی مردم را ببینند.
جاری شدن آب علاوه بر اینکه برای نصف جهانیها مایه شادی و سرزندگی بود ولی برای قشری همانند عکاسان حاشیه آب که در زمان خشکی زایندهرود به قول خودشان کار و کاسبی شان کساد شده بود.
این روزها دیگر عکاسان زندهرود دست به دامن فتوشاپ نمیشوند و عکسهای خود را با زمینه زندهرود جاری ثبت میکنند.
شاید به قول مادربزرگها و پدربزرگهایی که به عشق آب کنار زایندهرود آمده بودند و سماور ذغالی خود را به راه کرده بودند تا ساعاتی خوش را در کنار زایندهرود جاری سپری کنند اگر دولتیها این همه شادی و خوشحالی مردم اصفهان برای آب را میدیدند هیچوقت به خود اجازه نمیدادند زایندهرود را از اصفهان بگیرند.
زایندهرود خرامان خرامان پلها را یکی پس از دیگری طی میکرد و مردم نیز شادیکنان به استقبالش میرفتند تا آنجا که پسرکی تمام خوشحالیاش را قایقی ساخت و انداخت به آب تا زنده کند شعر سهراب را که میگفت: "قایقی خواهم ساخت، خواهم انداخت به آب....!"
پ. ن: دلم خیلی برا خودمون سوخت که زنده رود لبریزمون به این روز در اومده، کم عمق و بیرمق..
شعر مریم حیدرزاده برای عسل بدیعی عزیز:
بخواب آروم عسل بانو که بی تو ساکته اینجا
ولی راحت شدی انگار از این بی رحمی دنیا
بخواب آروم و بی غصه کی این درد و از یادش میره
سکانس آخرت این نیست کسی جاتو نمیگیره
لالا لا لا بخواب اما روزای بی عسل سخته
با پرواز پر از دردت بهار از یادمون رفته
زمین ساکت، زمان آروم
عسل تو آسمون خوابه
ستاره اش رفته از امشب
یه جای دیگه میتابه
زمین ساکت، زمان آروم
عسل تو آسمون خوابه
ستارش رفته از امشب
یه جای دیگه میتابه
مثل پروانه ها حالا دیگه آزاد آزادی
به خیلی آدما با عشق دوباره زندگی دادی
لالا لا لا گلای سرخ، گلای یاس و بابونه
کی این و باورش میشه که تو دیگه نیای خونه
تو قلبت میزنه اینجا، تو عطرت اینجا پیچیده
تو اسم پاک و شیرینت صدای زندگی میده
تو رفتی اما بخشیدی
نگات زنده اس، نفس داره...
واسه تو کمترین پاداش، هزاران بار اسکاره
زمین ساکت، زمان آروم
عسل تو آسمون خوابه
ستاره اش رفته از امشب
یه جای دیگه میتابه
زمین ساکت، زمان آروم
عسل تو آسمون خوابه
ستارش رفته از امشب
یه جای دیگه میتابه
خدا رحمتش کنه، با زود رفتنش دل همه رو به در آورد...
اینقدر به مردم این زمانه بیاعتمادم که؛
میترسم اگر از شادی به هوا بپرم، زمین را زیر پایم خالی کنند..
درگذشت پدر بزرگوار اسحاق احمدی، هنرمند عزیز هرمزگانی را به ایشان و خانواده عزیزشان تسلیت عرض می کنم..
جهت شادی روح این بزرگوار فاتحه ای قرائت می کنیم.
حافظ هنوز اصرار دارد، خبر خوشی در راه است!
تو کجایی که هرچه میآیی نمیرسی؟!!!
برگرد!
چمدانهایمان اشتباه شده است!
دلم را به جای خاطراتت بردهای..
روایت است: هرگاه اولین روز ماه قمری شنبه باشد، هر کس از شنبه اول ماه تا شنبه هفته بعد که جمعاً 8 روز میشود روزی 70 مرتبه سوره حمد را بخواند ان شاء ا... حاجتش برآورده میشود. شنبه اول ماه است.
این فرصت گاهی فقط یکبار در سال پیش میآید.
لطفاً اطلاعرسانی کنید.
"التماس دعا"