امان از دست امتحان!


سلام ...


امروز اولین امتحانم رو دادم، دفاع مقدس بود! 


فکر کنم کمی تا قسمتی گند زدم ... smile emoticon kolobok


خداکنه نمره‌ام خوب بشه یا حداقل پاس بشم!!! 


فعلا اعصاب مصاب ندارم!!! شکلکــــ هـ ـاے آینـــ ـ ـــــاز


امتحان فردا هم تربیت بدنی که هیچی نخوندم!!! 


فقط خدا بهم رحم کنه!!! 


برام دعا کنید ... شِکـْـلـَکْ هآے خآنومے



ورود به 30 سالگی!

سلام ... 


امروز تولدمه .... 


25 خرداد 1363 بدنیا اومدم و با 29 سالگی خداحافظ کردم و وارد 30 سالگی شدم! 


30 سال گذشت ... 


به یک چشم به هم زدن!!! 


امیدوارم امسال رو به خوبی و پر از شادی پشت سر بگذارم ... 


آمین ... 


اینم عکس کیک دیشب، یه تولد جمع جور خانوادگی 5 نفره ..






خسته شدم ...


از آدمای ناتو و بدجنس این زمونه دلم خیلی گرفته ...


خیلی دلم شکسته از دستشون، اینقدر که امشب خوابم نبرد و اشکم در اومد ..


اینقدر دلشکسته و دلسوخته بودم که خوابم نمی‌برد ... 


با هق هق گریه پا شدم کامپیوترم رو روشن کردم و یه فال گرفتم ..


فالم این بود: 



خدا خودش جواب هرچی آدم حقه‌باز و بی انصافه رو بده!


خدایا! 


تا کی؟! چقدر صبر؟! چقدر سادگی؟! خسته شدم از گرگای دورو برم! 


خسته شدم از دشمن به شادی!!


به دادم برس خدااااااااااااااااا ... 


...

خیلی دلم گرفته ... 


خیلی ....


دلم شکسته از دست بی انصافی بعضیا ... 


دلم شکسته از ناحقی و ناحق بودن بعضیا ... 


خدایا چرا این آدمای بد ذاتت رو سر جاشون نمیشونی؟! 


خدایا من چقدر گذشت کنم؟!!!  

 

خدایا من دیگه خسته شدم!!!!!!!!!

خدایا! گریه نکن!


کودکی به آسمان بارانی می‌نگریست و می‌گفت:



خدایا گریه نکن!


یک روز می‌آید که همه ما آدم‌های خوبی می‌شویم ... 



این چند روز ...

جمعه صبح سریع حاضر شدم که برم دانشگاه، اتوبوس دیر اومد و تا رسیدم به ایستگاه ساعت 9:50 بود که اتوبوس رفته بود و مجبور بودم 20 دقیقه صبر کنم که دیگه به کلاس نمی‌رسیدم! 


خلاصه سوار یه اتوبوس دیگه شدم و دوباره سوار یه اتوبوس دیگه که کلاً 10 دقیقه طول کشید! بعدشم سوار یه تاکسی شدم تا خود دانشگاه! ساعت 10:12 رسیدم دانشگاه و رفتم سر کلاس،‌ خداروشکر تازه کلاس شروع شده بود. 


بعد از کلاس رفتیم توی محوطه دانشگاه و یه کم توت خوردیم و بعدشم اومدیم خونه. 


ساعت 1:30 رسیدم خونه و اینقدر گرمم شده بود که خوابیدم تا ساعت 7:15 و بعد از شدت گرسنگی بیدار شدم و یه کم پفک خوردم، فشارم خیلی افتاده بود و دلم یه چیز شور میخواست ... 


بعدش رفتم توی آشپزخونه، مامانم برای شام خورشت بادمجون درست کرده بود یه کم صبر کردم که حاضر بشه و بعد کشیدم و خوردم که احساس کردم معده دردم بیشتر شد و حالم بدتر ...


کلی تحمل کردم که دیدم حالت تهوع شدید دارم که با عرض معذرت هر چی خورده بودم بالا آوردم .. 


اینقدر معده‌ام میسوخت که حد نداشت، هیچی دلم نمیخواست و اشتها به هیچی نداشتم! 


به زور برای اینکه معده‌ام خالی نباشه 1 دونه سیب خوردم گفتم شاید اسید معده‌ام رو خنثی کنه! 


بعد از نیم ساعت دوباره همونم توی معده‌ام بند نشد و بالا آوردم ... 


خلاصه که تا صبح مردم و زنده شدم و شبی صبح کردم ...


تا صبح چند بار دیگه از بس حالت تهوع شدید داشتم فقط اسید بالا می‌آوردم که گلوم زخم شد!! 


آخرش ساعت 8 صبح رفتم الزهرا و دکتر گفت ویروس جدید، 2 تا آمپول ضد تهوع و دل درد بهم داد و یکسری داروی دیگه!

و اون روزم بهم استعلاجی داد! 


2 تا آمپول رو زدم یه کم معده دردم بهتر شد اما فقط یه کم ... 


رفتیم خونه و مامانم برام کباب درست کرد خوردم و داروهامم خوردم اما با بدبختی زیاد اون روز کنفرانس داشتم و 5 نمره ارزشمند رو از دست میدادم! 


با سرگیجه شدید و فشار پائین و دل درد و حالت تهوع زیاد مجبور شدم برم دانشگاه ..


کنفرانس رو دادم و بعد سر کلاس بعدی به استاد گفتم من خیلی حالم بده میتونم یه ربع دیگه برم؟!


گفت اسمتون چی بود؟! بهش گفتم برام همون موقع حاضری زد و گفت: اگه حالتون بده برید اشکال نداره!


چه استاد ماهی بود ... 


خلاصه از قبل زنگ زده بودم دکتر خودم که فوق تخصص گوارش و داخلیه!


رفتم پیشش و برام 3 تا سرم نوشت! گفت: معلومه خیلی حالت خوب نیست چون سر حال نیستی!


میخواست تا دوشنبه رو برام استعلاجی بنویسه اما قبول نکردم، دیگه به زور تا 1 شنبه رو برام استعلاجی داد!


رفتم بیمارستان و سرم اولی رو زدم اما حالم خوب خوب نشد.


دائیم پیشم بود اما مهمون داشت هرچی ام میگفت ببرمش، میگفت نه خودمون سرم رو زدیم نمیتونیم اجازه بدیم بره!


منم به دائیم گفتم بره، من که کاری ندارم، میخوابم تا تموم بشه تا اون موقع هم مامانم اومده، مامانم هم توی نوبت دکتر توی مطب گیر افتاده بود! بالاخره دائیم رفت و منم سعی کردم بخوابم اما از درد همش بیدار میشدم!


کلی از سرمم رفته بود که یکی از بهیارا اومد فشارم رو گرفت گفت با اینکه اینقدر سرمت رفته اما هنوزم فشارت 8. 


هم خیلی سردم بود و هم اینکه دستم خیلیییی درد میکرد. 


انگار دیوونه بود روی دستمو چنان فشار داد که اشکم در اومد، گفت چسب سرمت داشت کنده میشد، گفتم خوب یه چسب دیگه میزدید نه اینکه فشارش بدید، وای احساس میکردم الان رگ دستم پاره میشه!


بالاخره مامانم و بابام اومدن. ساعت 2:30 سرمم تموم شد. 


آخرش هم اینقدر بد سرمم رو درآورد، پسره دیووونه ..


بعضی از این بهیارا جو زده‌اند!!! تازه میگفت من توی اورژانس 115 هم هستم، گفتم بیچاره اون مریضا!!!


اومدم خونه خوابیدم تا فردا بعدازظهر، بعد رفتم یه دوش گرفتم که دوباره سرگیجه‌هام بیشتر شد و حالت تهوع شدید پیدا کردم! 


دوباره رفتم یه سرم دیگه رو زدم و ساعت 12:30 اومدیم خونه!


تا صبح از سرگیجه خوابم نمیبرد!


صبح ساعت 8:30 رفتم سرکار و کلی همه دعوام کردند که چرا اومدی، این بیماری خیلی سنگینه و نیاز به استراحت زیاد داره! 


خلاصه که با سرگیجه و حالت تهوع زیاد به سختی کنار اومدم و دیشب ساعت 11 خوابیدم تا ساعت 1 بعدازظهر ...


ناهار عدس پلو با ماهیچه داشتیم، خوردم اول یه کم بهتر شدم اما الان بازم سرگیجه دارم ...


دیگه حوصله‌ام سر رفته بود که گفتم بیام نت ... 


خلاصه که توی این وضع و اوضاع درسها و امتحانات پدرم در اومده ... 


راستی عیدتون مبارک برای منم خیلی دعااا کنید ... 


دعا کنید توی این امتحانات موفق بشم و این بیماری بهم پیله نکنه، چون همه همکارام میگفتند خیلی پیله‌اس و تا 1 ماه توی بدن آدمه! 


دلم خیلی شکسته ...


اگر کسی تو را با تمام مهربانیت دوست نداشت ... 


دلگیر مباش! 


که نه تو گناهکاری و نه او .. 


آنگاه که مهر می‌ورزی مهربانیت تو را زیباترین معصوم دنیا می‌کند ... 


پس خود را گناهکار مبین!


من عیسی نامی را می‌شناسم که ده بیمار را در یک روز شفا داد ... 


و تنها یکی سپاسش گفت!!!


من خدایی می‌شناسم که ابر رحمتش به زمین و زمان باریده ... 


یکی سپاسش می‌گوید و هزاران نفر کفر !!!


پس مپندار بهتر از آنچه عیسی و خدایش را سپاس گفتند از تو برای مهربانیت قدردانی می کنند!!


پس از ناسپاسی‌هایشان مرنج و در شاد کردن دلهایشان بکوش ... 


که این روح توست که با مهربانی آرام میگیرد!


تو با مهر ورزیدنت بال و پر میگیری  ...


خوبی دلیل جاودانگی تو خواهد شد!


پس به راهت ادامه بده ... 


دوست بدار نه برای آنکه دوستت بدارند  ...


تو به پاس زیبایی عشق، عشق بورز و جاودانه باش ...


... 

یه جمعه بسیار عالی ...

جمعه صبح ساعت 8:00 بیدار شدم و صبحانه خوردم و شروع کرم به جمع و جور کردن وسایلم و حاضر شدم تا برم دانشگاه، 9:15 رسیدم سر ایستگاه اتوبوس، از بدشانسی کیف پولم رو جا گذاشته بودم و اتوبوس رسیده بود و از خوش شانسی بیشتر اینکه هم توی جیبم 30 تومن پول داشتم و کارت اتوبوس و عابربانکم هم توی جیبم بود که خیلی خوشحالم کرد و سوار اتوبوس شدم، وای اگر پول نداشتم و میرفتم خونه بیارم تا نیم ساعت دیگه هم اتوبوس نمی‌اومد!!

ساعت 9:30 از اتوبوس پیاده شدم و دوباره رفتم سمت ایستگاه اتوبوس دیگه که با اون برم دانشگاه!Smileys

اتوبوس بعد از یه ربع راه افتاد و ساعت 10:15 رسیدم دانشگاه و با تاخیر 20 دقیقه‌ای وارد کلاس شدم! 

کلاس تا ساعت 12 طول کشید، وقتی تموم شد به سرعت اومدم سمت ایستگاه و کلی ایستادم تا اتوبوس اومد! 

بعد از پیاده شدن از اتوبوس و سوار شدن یک اتوبوس دیگه ساعت 1:30 رسیدم خونه و عین جنازه افتادم! smile emoticon kolobok

ساعت 3:15 دقیقه بیدار شدم و سریع استامبولی پلو که مامانم پخته بود و خیلی خوشمزه بود رو خوردم و سریع رفتم یه دوش گرفتمو نمازم رو خوندم و لباس پوشیدمو حاضر شدم که برم خونه دوستم مهمونی دوره‌ای بود از ساعت 4 تا 7 که من میخواستم براش کادو بخورم چون نوعروس بود و اولین بار بود میخواستم برم بهش سر بزنم. شِکـْـلـَکْ هآے خآنومے

مغازه‌دار گفته بود که ساعت 5:15 مغازشو باز میکنه!

آخرش ساعت 5:20 رسیدم که گفت من اومدم مغازه ولی کلیدهامو جا گذاشتم و تا برم و بیام یه نیم ساعتی طول میکشه، که من پشیمون شدم شِکـْـلـَکْ هآے خآنومےو دیدم مهمونی تموم میشه این شد که رفتم خونه دوستم و قرار شد فرداش کادو رو براش ببرم. 

مهمونی خیلی خوش گذشت 8 نفر بودیم و حسابی بچه ها گفتند و خندیدیم و رقصیدن شِکـْـلـَکْ هآے خآنومےو دور هم چایی خوردیم و بعدش هم عصرانه که خیلی زحمت کشیده بود اولویه خوشمزه درست کرده بود با مخلفات بسیار زیبا و خوشمزه، خیلی لذت بردیم، من با اینکه خیلی کم خوردم اما احساس کردم داشتم می‌ترکیدم!! 

دوباره چایی خوردیم و بعدش عکس‌های عقد و تولدش رو دیدیم خیلی خوش گذشت .. 

خواهرم اومد دنبالم و من زودتر از بقیه خداحافظی کردم و اومدم، البته خیلی زود هم نیومدم ساعت یه ربع به 8 بود و بیچاره شوهرش از ساعت 4 تا اون موقع زندانی بود توی اتاق خواب، بنده خدااا ... 

بعدش اومدیم خونه و یه مقدار نشستم این Pou رو بازی کردم و به این نشونی که این قضیه تا ساعت 2:30 بازی کردم و بعد خوابیدم که چشمام خیلی میسوخت، همینطور پلکم می‌افتاد!!! 

آخه یکی نیست بگه واجبه؟!!!!!!!!!!!!! شکلکــــ هـ ـاے آینـــ ـ ـــــاز

جوک باحال ..

بچه فامیلمون کلاس زبان می ره، اومد آی دی منو حرف به حرف بخونه. 

رسید به @ یه کم فکر کرد و گفت: a با مقعنه!!!! 





ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺳﺮ ﮐﻼﺱ ﺭﻭﺍﻧﺸﻨﺎﺳﯽ ﺑﺨﺶ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺑﻮﺩﯾﻢ. 

ﺍﺳﺘﺎﺩﻩ (خانم) ﺻﺪﺍﻡ ﮐﺮﺩ، ﮔﻔﺖ: "ﺗﻮ ﮐﻪ ﺧﺠﺎﻟﺘﯽ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﺑﯿﺎ ﭘﺎﯼ ﺗﺨﺘﻪ تصاویر کوچک مدرسه 

ﻘﺶ ﭘﺴﺮﯼ ﺭﻭ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻦ ﮐﻪ می خواد ﺑﻪ ﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﺑﺮﺍﺯ ﻋﻼﻗﻪ ﮐﻨﻪ. 

ﭼﯽ ﻣﯿﮕﯽ ﺑﻬﺶ؟ من هم ﻣﺜﻼ ﺍﻭﻥ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺍﻡ!"پلک

ﮔﻔﺘﻢ: "ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺭﻭﻡ ﻧﻤﯽ ﺷﻪ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺧﺘﺮﺍ ﺑﮕﻢ ﮐﻪ! خجالتﺿﺎیس!"

ﺍﺳﺘﺎﺩ: "ﻧﻪ، ﺭﺍﺣﺖ ﺑﺎﺵ، ﻓﻘﻂ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯾﻢ ﻧﻘﺎﻁ ﺿﻌﻒ ﻭ ﻗﻮﺕ ﻭ ﻧﺤﻮﻩ ﺑﯿﺎﻧﺖ ﺭﻭ ﺍﺯ ﻟﺤﺎﻅ ﺭﻭﺍﻧﺸﻨﺎﺳﯽ ﺑﺮﺭﺳﯽ ﮐﻨﯿﻢ.

"ﺣﺎﻻ ﮐﻞ ﮐﻼﺱ ﺳﺎﮐﺖ ﻣﻨﺘﻈﺮﻥ ﯾﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﮕﻢ. 

من هم ﻓﺮﺻﺖ ﻃﻠﺐ، ﺯﻝ ﺯﺩﻡ ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎﯼ ﺍﺳﺘﺎﺩ، ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﻧﺎﺯﮎ ﮔﻔﺘﻢ: شکلکــــ هـ ـاے آینـــ ـ ـــــاز

"ﺷﻼﻡ، ﻣﻦ ﯾﻪ ﺟﻮﺟﻮﯼ ﮐﻮﺷﻮﻟﻮﺍﻡ، ﻫﻮﺍ ﺷﺮﺩﻩ، ﺑﻒ ﻣﯿﺎﺩ، می ذﺍﻟﯽ ﺗﻮ ﻗﻠﺒﺖ ﺑﻤﻮﻧﻢ؟!" Smiley

ﯾﻌﻨﯽ ﮐﻼﺱ ﺗﺮﮐﯿﺪ از خنده!  شِکـْـلـَکْ هآے خآنومےشِکـْـلـَکْ هآے خآنومے

ﺗﺼﻮﺭ ﮐﻨﯿﺪ ﺻﺤﻨﻪ رو، ۵۰ ﺳﺎﻟﺸﻪ ﻃﺮﻑ، ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﮐﻪ ﺍﺷﮏ ﺍﺯ ﭼﺸﺎﺷﻮﻥ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﯾﺪ، ﺍﺳﺘﺎﺩﻣﻮﻥ ﻫﻢ ﺧﺪﺍﯾﯿﺶ ﺑﺎﺟﻨﺒﻪ ﺑﻮﺩ، ﻓﻘﻂ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﮔﻔﺖ:   "ﺑﺮﻭ ﺑﺸﯿﻦ ﺗﻮ ﺁﺩﻡ ﺑﺸﻮ ﻧﯿﺴﺘﯽ!"

شب آرزوها ...


کیفیت اعمال لیلة الرغائب

 

روز پنج شنبه اول آن ماه روزه گرفته شود. چون شب جمعه شد مابین نماز مغرب و عشاء دوازده رکعت نماز اقامه شود که هر دو رکعت به یک سلام ختم می شود و در هر رکعت یک مرتبه سوره حمد، سه مرتبه سوره قدر، دوازده مرتبه سوره توحید خوانده شود و چون دوازده رکعت به اتمام رسید، هفتاد بار ذکر " اللهم صل علی محمد النبی الامی و علی آله" گفته شود. پس از آن در سجده هفتاد بار ذکر "سبوح قدوس رب الملائکة والروح" گفته شود. پس از سر برداشتن از سجده، هفتاد بار ذکر "رب اغفر وارحم و تجاوز عما تعلم انک انت العلی الاعظم" گفته شود. دوباره به سجده رفته و هفتاد مرتبه ذکر "سبوح قدوس رب الملائکة و الروح" گفته شود.  

در اینجا می توان حاجت خود را از خدای متعال درخواست نمود. ان شاء الله به استجابت می رسد... 



التماس دعا ...

عجب روزی بود!!!

دیروز 8 رسیدم اداره، خیلی کار داشتیم، سریع صبحانه‌ام رو خوردم و عین بووووق کار کردم تا ساعت 13:45. 

وسایلمو جمع و جور کردم و ساعت 2 رفتم سمت سرویس، توی راه نم نم بارون تبدیل شد به رگبار تند بهاری ...

صندلی آخر سرویس نشستم و هندزفری رو گذاشتم توی گوشم و چشمامو بستم، چون بارون می‌اومد دیرتر رسیدیم! 

ساعت 3 کلاس داشتیم ولی من از ظهر خیلی گرسنه‌ام بود، کارتم هم شار‍ژ نداشت و رفتم یه ساندویچ کالباس خشک با یه دونه دلستر آناناس گرفتم خوردم و یه ذره ساندویچم اضافه اومد گذاشتم توی کیفم و رفتم سر کلاس ..

رفتم از توی پانل شماره کلاس رو پیدا کردم اما اونجا نبود با هزار بدبختی تمام طبقات و دونه دونه کلاس‌ها رو گشتم تا پیدا کردم!!! 

همین که رقتم سر کلاس 3-2 دقیقه بعد یه سری از بچه‌ها اومدن سر کلاس که یهو همهمه شد، استاد گفت شما همتون با همدیگه اومدید؟!!! که یکی از بچه ها گفت استاد اینا توی مینی بوس بودند پیاده شون کرده با هم اومدن!!!  Smileys

واااای مرده بودیم از خنده! 

خلاصه که تا نشستند یکی از بچه ها که خانوم بود گفت: استاد حراست دم در به من گیر داده که چرا با پسردائیم دست دادم و اجازه نمی‌داد بیام، اینقدر گریه کردم که اجازه داده بیام تو و گفته که دیگه تکرار نشه!!! 

بعد ناراحت بود که استاد به اونا چه ربطی داره؟!!!شکلکــــ هـ ـاے آینـــ ـ ـــــاز  ما توی خانواده مون حجاب اصلا معنا نداره! شکلکــــ هـ ـاے آینـــ ـ ـــــاز

خلاصه که استاد بهش گفت: شاید این عقاید شما باشه و عقیده و نظر هرکس برای خودش مهم و محترمه! 

اما شما یک بی قانونی کردید در یک مکان فرهنگی که قطعا یک مجازاتی داشته که مجازات این قضیه این بوده که حراست از ورود شما به دانشگاه امتناع کرده! 

خلاصه که حدود نیم ساعت از کلاس سر این مسأله گذشت ...

بچه ها مسخره بازی در می‌آوردند، تا گفت: گریه کردم یکی از بچه ها گفت اشتباه کردی گریه کردی اون یکی می‌گفت اشتباه کردی عذرخواهی کردی، اون یکی میگفت: عکس بده جنازه تحویل بگیر، اون یکی میگفت: عکسشم حتما باید 4*3 باشه!!

وای از بس خندیدیم اشکمون در اومد...

خلاصه که استاد بعد از این همه بحث، درس اصلی رو شروع کرد و ساعت 4:30 هم تموم شد، بلافاصله از کلاس بیرون رفتم و  وضو گرفتم و سریع رفتم نمازم رو توی نمازخونه خوندم و یه ذره دراز کشیدم، کلاس ساعت یه ربع به 5 شروع می‌شد اما من 5:10 دقیقه رفتم سر کلاس!

استاد یک مبحثی رو درس داد که آخر نفهمیدیم M چی بود، E, E1, E2, E3 , M', e چی بود!!!! 

هیچکدوم متوجه نشدیم تا گفتیم متوجه نشدیم  گفت اونایی که متوجه نشدند بیاند کنار تخته بایستند که من نرفتم، خلاصه که نصف بیشتر کلاس رفتند که من به استاد گفتم: استاد بهتر نبود اونایی که متوجه شدند می‌اومدن؟! 

استاد گفت: نه

خلاصه گفت: 4 نفر بایستید و بقیه از آخر صف برن بیرون، 2 نفر خودشون رو پشت اون 4 نفر قایم کردند، یکیشون همون بود که سر کلاس دفاع مقدس میخواست پاسوربازی کنه، خیلی قیافه اش طنزه، یه کلاه بامزه هم میذاره سرش خیلی بامزه‌تر میشه، خلاصه استاد بهش گفت: برو بیرون فقط همین 4 نفر بمونن، داشت چونه میزد که نمیخواد بره که یهو کل کلاس از خنده رفت روی هوا ...  

آخرش رفت بیرون و استاد مبحث رو شرح داد و 4 تا که رفتند نشستند 4 تای بعدی اومدند تو و همینطور تا لحظه آخر ادامه داشت.. 

آخرش مبحث برای همه جا افتاد با ذهن خلاق استاد ... 

خیلی استاد با تجربه و پخته‌ایه، اولین جلسه که دیدمش حس کردم خیلی جذبه داره و ازش می‌ترسیدم اما بعد دیدم واقعاً بمعنای واقعی استاده و در کار خودش تبحر داره و خیلی با شخصیته. خوش اخلاقه اما در عین حال با جذبه و با ابهت

خلاصه که سر این درس هم کلی خندیدیم!!!! شِکـْـلـَکْ هآے خآنومے

رفتیم بوفه و من بقیه ساندویچم رو خوردم به اضافه یه دونه پفکم خریدم و با بچه ها خوردیم، اونا هم یکیشون بستنی خورد و اون یکی دلستر ... 

ساعت یه ربع به 7 رفتیم سر کلاس مدیریت کسب و کار، 2 گروه کنفرانس داشتند، گروه اولی در مورد کشتارگاه و عرضه گوشت بود که اینقدر سر کلاس خندیدیم و بخصوص من که خنده‌ام قطع نمیشد تا خنده‌ام قطع میشد دوستم می‌خندید دوباره خنده‌ام می‌گرفت. شِکـْـلـَکْ هآے خآنومےشِکـْـلـَکْ هآے خآنومے

توی کلیپ این گروه تا که گوسفندها رو نشون میداد بچه ها از ته کلاس بع بع می‌کردند ما هم از بس خندیدیم نفسمون در نمی‌اومد تا یه کم آروم میشدیم دوباره تا گوسفندارو نشون میداد بع بع می‌کردند... 

خلاصه که این یکی کلاسم با هر مصیبتی بود به پایان رسوندیم از بس که اینا مزه ریختند و خندیدیم، باور کنید یه لحظه گفتم الآنه که استاد بگه برو از کلاس بیرون!!! 

8:10 دقیقه سوار اتوبوس شدم و تا رسیدم خونه شد 9:45 دقیقه و از خستگی خوابم برد،ساعت 12:30 بیدار شدم و دیدم ای دل غافل نه نمازم رو خوندم و نه دعاهام، تازه 12:30 هول هولکی شروع کردم ... 

ساعت 1 هم خوابیدم .. 

هفته‌ای پر از شادی ...

سلام ... 


هفته پر از شادی و خوشحالی رو گذروندم ..


شنبه حنابندون دختر عموم بود و خیلی خوش گذشت ... شِکـْـلـَکْ هآے خآنومے


یکشنبه هم عروسی بود  Smiley smiley1631.gif

اینقدر بدوبدو داشتیم، رقصیدیم و جیغ و کل کشیدیم که تمام بدن و گلوم درد میکنه!! شِکـْـلـَکْ هآے خآنومے


دوشنبه هم پاتختی بود که اونم خیلی خوش گذشت ... شِکـْـلـَکْ هآے خآنومے


دوشنبه دانشگاه نرفتم اما خداروشکر فقط یکی از اساتید حضور و غیاب کرده بود و از 3 تا درس فقط 1 غیبت خورده بودم! شِـــکـْـلـَکْ هــآے خــآنــــــومـے


سه‌شنبه با تمام خستگی و جون کندن رفتم دانشگاه و از ساعت 3:30 کلاس داشتیم تا 8 شب ... 


کلاس آخری دفاع مقدس بود، اینقدر بچه‌ها مزه ریختند که حد نداره، کلی خندیدیم ... شِکـْـلـَکْ هآے خآنومےشِکـْـلـَکْ هآے خآنومےشِکـْـلـَکْ هآے خآنومے


استاد یه خورده در مورد دوران جنگ و تجربه‌هاش گفت که یکی از بچه ها به استاد گفت: استاد چند سالتونه که اون موقع جنگ بودید!!!


استاد گفت من پیر نشدم هنوز اول جوونیمه که یکی از بچه‌ها گفت: استاد تازه اول چل چلیشه!!!!


واااااااای، نفسم در نمی‌اومد برگشتم پشت سرم و بهش گفتم زشته، استاده! حرمتشو نگه دار  ... 


به نظر خیلی زشت بود ... 


یکی از بچه‌ها در اومد گفت ولی استاد خوب قِسِر در رفتینا!!!!Smileys  مرده بودیم از خنده 


استاد گفت: همچینم قِسِر در نرفتیم، آثارش ولی بیچاره حرفش رو خورد، فکر کنم میخواست ریا نشه. 

خیلی دلم براش سوخت. 

اینا این همه رفتند اون طرف زیر گلوله، آتیش، خمپاره، با کلی ترس، وحشت و اضطراب تا ما امنیت داشته باشیم و با آرامش و آسایش زندگی کنیم ولی بعد چه طور توی جامعه بهشون بی حرمتی میکنند!!! 


استادش خیلی تواناست و فن بیان خوبی هم داره، من که سر کلاسش لذت می‌برم از توضیحاتش  فقط بدی این کلاس به اینه که دیروقت گذاشتنش و بعد از کلاس با هزار بدبختی اتوبوس گیر میاد، فقط نگرانی‌مون همینه! Smileys


موقع حضور و غیاب استاد هم یکی از پسرها رفته بود پشت کامپیوتر به بهونه خاموش کردنش بازی پاسور رو آورد و به بچه ها گفت یه دست ورق بزنیم و بریم، یهو استاد نگاهش کرد صاف ایستاد بعد که ادامه داد به حضور و غیاب تا اسمش رو خوند به طرز خیلی طنزی عین ربات دستش رو به سختی برد بالا و گفت: حاضر، استاد هم که دید خیلی شیطونه گفت: اسماعیلی، کسی جواب نداد، گفت ببین اسماعیلی حاضره؟! 

وااااای مرده بودیم از خندهههههه اشک از چشمامون می‌ریخت.شِکـْـلـَکْ هآے خآنومےشِکـْـلـَکْ هآے خآنومے

خیلی استاد صبور و با حوصله‌ایه و با ظرفیت ..  


خلاصه ساعت 8:00 که سوار اتوبوس شدم ساعت 10 و نیم رسیدم خونه!!! تازه بارونم می‌اومد ... 


وقتی رسیدم خونه نه نماز خوندم و نه دعاهام، عین جنازه افتادم ... smile emoticon kolobok


شرمندتم خدا جووون ... شِـــکـْـلـَکْ هــآے خــآنــــــومـے


خلاصه که هفته خوب و شادی بود .. 

اینم از پنج شنبه!

سلام ...


پنج شنبه صبح رفتم بانک و بعدش هم اومدم سر کار، طبق معمول 8:30 رسیدم!! به کارهام رسیدگی کردم.

چون استاد هفته پیش سر کلاس گفت که کلاس تشکیل نمیشه منم با دوستم که 2 ماهی بود ندیده بودمش برنامه‌ریزی کردم که بریم بیرون! 

طرف ظهر با سپیده جونم رفتیم رستوران و ناهار رو با هم خوردیم، خیلی خوب بود، کیفیت غذاش هم بد نبود! 

من یه چلو جوجه بدون استخوان خوردم و سپیده هم یه خوراک جوجه با استخوان چون خیلی دوست داره!!

غذامون رو که خوردیم 1 ایستگاه BRT رو پیاده رفتیم و سوار اتوبوس شدیم Smileysو رفتیم گلستان شهداء  ... 

رفتیم بر سر مزار شهید تورجی زاده و یه سوره یس خوندیم، اینقدر خندیدیم که اشک از چشمامون می‌ریخت و همه چپ چپ نگاهمون می‌کردند. 

دیدین جایی که نباید بخندین بیشتر موقعیت خنده پیش میاد؟!!!! شِکـْـلـَکْ هآے خآنومے

اول که یه مردی با یک آفتابه قرمز داشت سر قبر شهیدا آب می‌ریخت!!! شِکـْـلـَکْ هآے خآنومے

آخه سر مزار شهید رو با آفتابه آب می‌ریزن؟ 

بعدشم که یه سربازی رو دیدیم که یه گل گلایور دستش بود که فقط ساقه‌اش یک متر بود!!!!

از اون طرف هی با دوستم نقشه کشیدیم که اگه به حاجتمون رسیدیم چی بیاریم سر مزارش!!! 

آخرش هم این خنده کار دستمون داد و با نگاه معترضانه مردم که با چشم و ابرو بهمون نشون دادند روبرو شدیم و همین باعث شد که به سرعت هرچه تمام تر از اونجا دور شدیم  و رفتیم فروشگاه تا سپیده آب و ترشک بخره!

در نهایت اومدیم سوار BRT بشیم بازم شیطنت‌هامون گل کرد و چون روز ارتش بود و مانور بود، این افسرایی که دم گلزار شهدا به نشانه احترام ایستاده بودند رو مسخره کردیم!!

آخه باید صاف و بدون حرکت می‌ایستاد اما لم داده بود!!!شکلکــــ هـ ـاے آینـــ ـ ـــــاز

اومدیم سوار BRT شدیم و کلی خندیدیم!!Smileys

بعدش رفتیم دم مانتوفروشی و چندتا مانتو دیدیم و بعد هم به اجبار و میزبانی من  رفتیم با هم بستی برجی خوردیم، شکلاتی تلخ و وانیلی بود که خیلی چسبید، قبلا هم بازم از اینجا بستنی گرفته بودیم که الحق خیلی می‌چسبید!

خلاصه تا تموم شدن بستنی کلی با هم حرف زدیم و خندیدیمشِکـْـلـَکْ هآے خآنومےساعت 4 و نیم از هم جدا شدیم، من هم خسته و کوفته و خواب آلود smile emoticon kolobokبه سوی منزل رهسپار شدم! 

اومدم سوار BRT شدم و بعدش هم تاکسی و اومدم خونه و با اهالی خونه سلام احوالپرسی کردم!

مامان بزرگم هم خونمون بود براش یه خورده میوه پوست کندم و قاچ کردم و گذاشتم تا نوش جان کنه و رفتیم تا ساعت 7:30 حسابی خوابیدم!

مامانم چایی درست کرده بود صدامون زد اومدیم دور هم چایی خوردیم و نمازم رو خوندم و بعدش هم رفتم یه دوش حسابی گرفتم!

از حمام که اومدم دعاهامو خوندم و خوابیدم!!! شِکـْـلـَکْ هآے خآنومے

آریانا کوچولو!

دیروز صبح دیر از خواب پا شدم، شِـــکـْـلـَکْ هــآے خــآنــــــومـے  تا رسیدم سر کار ساعت 35::8 دقیقه بود. شکلکــــ هـ ـاے آینـــ ـ ـــــاز

این روزها خیلی کسل و خسته‌ام و شب‌ها زود خوابم نمی‌بره!!!! شِکـْـلـَکْ هآے خآنومے

تا رسیدم اول رفتم یه چایی داغ و خوشمزه آوردم و با صبحانه خوردم و نشستم به کارهام رسیدگی کردم.   

حوالی ظهر بود که یک ویفر خوشمزه موزی خوردم و به یاد بچگی هام افتادم!!!  شِکـْـلـَکْ هآے خآنومے 

یادتونه مینو بود و سبز خوشرنگ؟! 

الآن دوباره مینو این محصول رو روانه بازار کرده، متل همون موقع‌ها کِـرِم بینش زیاد و خوش طعمه!!! 

خلاصه که واقعا حال داد!

کلی کار داشتم، ظهر دیگه ساعت 2 از اداره زدم بیرون و رفتم سمت سرویس‌ها تا برم دانشگاه!شِـــکـْـلـَکْ هــآے خــآنــــــومـے

از ساعت 3 تا 8 کلاس داشتیم. 

توی سرویس لم دادم و بیرون رو تماشا کردم تا رسیدم دانشگاه، ساعت 2:50 دقیقه رسیدم، رفتم یه مقدار جزوه بود کپی گرفتم و بعد رفتم سر کلاس، خوشبختانه استاد هنوز نیومده بود سر کلاس، کمی نشستیم که اومد دوباره طبق معمول کلاس رو عوض کرد و رفتیم طبقه سوم!!! شِکـْـلـَکْ هآے خآنومے  زانوم داشت از درد می‌ترکید!! شکلک خانومی

همین که سر کلاس نشستیم بعد از 5 دقیقه مبحث شروع شد بچه ها یکی یکی از راه میرسیدند و کلام استاد قطع میشد!

به قول استاد دختر کدخدا اومد باید دوباره روضه رو از اول شروع کنم!!!شکلکــــ هـ ـاے آینـــ ـ ـــــاز

کلا همشون خیلی شیطنت می‌کنن، یکی میگفت پنجره رو باز کنید، یکی میگفت ببندید، یکی سوالای مسخره می‌پرسید، اون یکی به بچه‌ی مجازیش (Pou) رو میگم داشت غذا میداد!

اون یکی صلوات می‌فرستاد و بعدش کل مفاتیح رو ختم میکرد، خلاصه که اینقدر دیروز سر کلاس خندیدیم که حد نداره!!! 

استاد کلاس بعدی هم نیومده بود و بچه‌ها با زرنگی تمام رفتند آموزش تا با استاد صحبت کنن و کلاس رو جابجا کنن که خوشبختانه موافقت شد و کلاس 57 نفری تبدیل شد به کلاس 120 نفری که توی آمفی تئاتر تشکیل شد و مدیریت کسب و کار بود که 2 گروه کنفرانس داشتند یکی از کلاس میزبان و یکی از کلاس ما که بخوبی برگزار شد ولی گروه اول بیچاره‌ها کلی هول کرده بودند و صداشون می‌لرزید!!  

گناه داشتند خیلی ترسیده بودند.  انگار جلسه دفاع باشه! 

ساعت 6:30 از دانشگاه زدیم بیرون و توی اتوبوس به ندا زنگ زدم که برم نی نی‌اش رو ببینم، یه دخمل کوچولوی ناز نازی که اسمش رو گذاشته آریانا ...شِکـْـــلـَکْ هآے خآنـــومے

خیلی دوست داشتنی و نازه، سفید و با چشمای آبی! شِکـْـلـَکْ هآے خآنومے

خواهر کوچولوی همون امین رضای کوچولوی عزیزمه که توی پست‌های خیلی گذشته ازش صحبت کرده بودم و همینطور آیدای عزیزم. 

خلاصه که تا رسیدم نی‌نیشو بغل کردم و حسابی چلوندمش  و بوسش کردم شِکـْـلـَکْ هآے خآنومےو خوردمشششش..   

الهی قربونش برم اینقدر جیگره، اینقدر جیگره که حد نداره!!

نمیدونید این مامانش چه قر و فرایی که سر این بچه نمیریزه، الهی من قربونش برمممممم .. شِکـْـلـَکْ هآے خآنومے

عاشقشمممممممم، خیلی خوشمزه‌اس .. شِکـْـلـَکْ هآے خآنومے

خلاصه که تا ساعت 10:15 اونجا بودم و بعدم رفتم خونه، دلم حسابی براش تنگ شده جوجو رو ... 

الهی بمیرم داره دندون در میاره اینقدر لثه‌هاش میخاره که حد نداره، جیگرم براش کباب میشه وقتی دستت رو میگیره و با ولع می‌ماله به لثه‌هاش ... قرج قرج صدا میده ... 

الهی بمیرم که این بچه ها اینقدر موقع دندون در آوردن اذیت می‌شن ...  


خوش گذشت!

پنج شنبه ساعت 1 از خواب بیدار شدم و رفتم سر قابلمه، مامانم خوراک مرغ درست کرده بود، ناهارو خوردیم خیلی خوشمزه بود. زندائیم ساعت 2 و نیم زنگ زد که هستید ما مزاحمتون بشیم؟! 

مامانم سرماخوردگی شدید داشت و حالش خیلی بد بود، حتی ناهارم نخورد! خیس عرق بود و همینطور تب و لرز می‌کرد.smile emoticon kolobok ازشون خواهش کردم که بعدازظهر تشریف بیارند که قرار شد ساعت 5 بیاند، بنده خداها از دهم فروردین از تهران اومده بودند  و میخواستند بیاند که توی خونه هممون سرماخورده بودیم، اونها هم گذاشتند ما بهتر که شدیم بیاند. 

حدود ساعت 5 و نیم اومدن و دور هم بودیم تا 7، زمان خیلی کمی بود ولی خیلی خوش گذشت، خیلی وقت بود ندیده بودیمشون، حیف که میخواستند همون شب راهی بشند وگرنه دوست داشتیم بیشتر دور هم باشیم و خوش بگذرونیم.

خلاصه ساعت 8 بود دوست مامانم زنگ زد که بیاند عید دیدنی که ما هم گفتیم تشریف بیارند، حدود 9 و نیم اومدن و تا 12 دور هم بودیم با دختراش و دامادش اومده بودند. پذیرایی که شدند دادمادش با هادی نشستند با X-Box بازی کردند، اینقدر کیف کرده بود که هرچی خانومش و مادرخانومش میگفت بریم میگفت کجا بریم تازه نشستیم! 

خلاصه ساعت 12 رفتند و من و سحرم نشستیم پای تلویزیون و چند قسمت زیر پوست شهر رو دیدیم.

فکر کنم نزدیکای 4 بود که من خوابیدم اما اون بیدار بود هنوز!  

جمعه هم تا ساعت 1 و نیم بعدازظهر خوابیده بودمSmileyو از شدت گرسنگی بیدار شدموگرنه تا ساعت 3 بلکم 4 می‌خوابیدم!!!!

افتان و خیزان به طرف آشپزخونه رهسپار شدم و دیدم که از ناهار خبری نیست! مامانم حالش خوب نبود و نتونسته بود ناهار درست کنه. 

از شدت گرسنگی پناه آوردم به نیمرو، رفتم 5 تا نیمروی درجه 1 درست کردم، خیارشور، دلستر، آب پرتقال با نون بربری کنجدی آوردم و بقیه رو دعوت کردم به صرف صبحانه و ناهار!

ناهار که تموم شد زیر پوست شهر رو دیدیم و بعدازظهر بود که دختر دائیم زنگ زد به مامانم گفت که بیاین خونمونه حوصله مون سر رفته، حداقل یه کم دور هم باشیم. گفت که تولد خواهرشه ولی چون شهادت حضرت فاطمه بوده تولد نگرفتند. 


ما هم یه کیک شکلاتی گرفتیم و غافلگیرشون کردیم با یه دونه شمع Angry Birds با یه کلاه بوقی و رفتیم خونشون اینقدر ذوق کرد که خدا میدونه، از خوشحالیش خیلی خوشحال شدم. یه تولد خیلی کوچیک و ساده و بدون ساز و آواز براش گرفتیم.

 For You**

شام هم الویه خوردیم که خیلی چسبید! 

بعدشم کیک و چای و ساعت 1 هم اومدیم خونه!  

شب خوبی بود و دور همی لذتبخشی هم بود.. 

ایشالا همیشه دل همه شاد باشه.  

امسال به از سالهای پیش!

تعطیلات هم تموم شد!


انگار همین دیروز بود منتظر اومدن عید بودیم، به یک چشم به هم زدن 14 روز از فروردین گذشت و وارد پانزدهمین روز شدیم. 

از بس این چند روز خوردم و خوابیدم حس رفتن سر کار، درس، کلاس و دانشگاه رو ندارم. 


وای تازه کلی کنفرانس و پروژه دارم که باید انجام بدم. تازه امسالم که به خاطر جام جهانی امتحانات زودتر برگزار میشه، خدا به دادمون برسه! 


اما توکل به خدا ... 


امسال رو خدا روشکر به خوبی شروع کردم و احساس می‌کنم امسال برام سال خوش یمن و پر برکتی باشه، فعلا همه چه چیز رو سپردم به خدای مهربون .. 


از تحویل سال با خودم عهد بستم که دیگه امسال یکسری صفات اخلاقی از جمله حماقت، سادگی بیش ازحد، زودباوری‌هام رو کنار بگذارم، چون احساس میکنم خیلی داره ازم سوء استفاده میشه، سعی کردم یه سری چیزای اضافه و افراد اضافه رو از زندگیم و ذهنم حذف کنم، همینطور به خودم قول دادم قورباغه‌های زندگیم رو قورت بدم و از سر راه برشون دارم!


میخوام از امسال سعی کنم هیچ کاری رو به تأخیر نندازم و همون موقع انجام بدم انشاء ا... 


چند وقت پیش توی Facebook یه جمله خوندم که خیلی به دلم نشست، نوشته بود: 


هیچوقت 100 درصد برای کسی مایه نگذار که فقط 10 درصد می‌ارزه! 


خیلی جالب بود برام و تصمیم گرفتم تا حد متعادل به دیگران محبت کنم و به قول معروف برای کسی بمیرم که برام تب کنه! 


امسال سال خیلی خوبی بود و احساس کردم خیلی خوب شروع شد و حس میکنم واقعاً دوباره متولد شدم و حس می‌کنم کائنات برای من دست به دعا برداشته اند ...


منتظر خبرهای خوش از طرفشون هستم، چنان که از ابتدای سال تا به حال هر روز بهتر از دیروز را نظاره می‌کنم ... 


هر روز بیشتر از دیروز به برکت وجودشون ایمان پیدا می‌کنم .. 


کائنات مرا در آغوش کشیده‌اند و برایم به دعا مشغولند .. 

زمانه بد!


چوپانی را گفتند روزگار چگونه است؟


گفت: گوسفندانم را پشم چینی کردم، بیشترشان گرگ بودند!



اگه شکستی دیگه شکسته ...

- یک لیوان از تو کابینت بردار    

 

+ خب     

 

ـ پرتش کن زمین   

 

+ خب   

 

ـ شکست؟    

 

+ آره  

 

ـ حالا ازش معذرت خواهی کن!  

  

+ ببخشید لیوان منظوری نداشتم ..    

  

ـ دوباره درست شد؟   

  

+ نـــه....!!!!    

   

ـ متوجه شدی؟!!!!!        


امتحانات لعنتی!

خدایااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا ... 


گند زدم به تموم امتحانات، یکی پس از دیگری ... 


سوال 1 >>>>> بلدم >>>>>>> 0.5 نمره


سوال 2 >>>>> بلدم >>>>>>>0.25 نمره

سوال 3 >>>>>بلدم >>>>>>>0.5 نمره

سوال 4 >>>>>بلد نیستم >>>> 4 نمره



یعنی همیشه این حال رو روز منه :|


حس خوب پاس شدن




خیلی حال داد ...

اینم یه عکس جدید از نمای طبیعت برفی اداره مون .. 


داره برف می باره ...

وای باورم نمیشه ...

اصفهان داره برف میاد ...

هوراااااااااااااااااااااا ...  هوراااااااااااااااااااااااااااا 

دست خودت نیست!

دست خودت نیست ...


زن که باشی گاهی دوست داری تکیه بدهی، پناه ببری، ضعیف باشی ...


دست خودت نیست ...


زن که باشی گهگاه حریصانه بو می کنی دستهایت را ...


شاید عطر مردانه اش لابه لای انگشتانت باقی مانده باشد ...


گاهی رهایش می کنی و پشت سرش آب می ریزی و قناعت می کنی به رویای حضورش ...


به امید اینکه او خوشبخت باشد ...



دست خودت نیست ... 


زن که باشی همه دیوانگی های عالم را بلدی!


دلتنگ، دلتنگم ...

اگر از حوالی دلم گذشتی، آهسته رد شو!


دلتنگی را با هزار بدبختی خوابانده ام ... 


 

دلواپسم!

از دیروز تا حالا زیر چونه ام درد میکنه، فکر کردم استخونش درد میکنه که دست گذاشتم دیدم نه، اما امروز لمس کردم دیدم غدد لنفاویه، اینقدر درد داره که حد نداره!


امروزم دیگه متخصص ها نبودن. نمیدونم باید چی کار کنم، از طرفی غدد لنفاوی خیلی خطرناکه!


خدا کنه چیزی نباشه!