خستگی دیروز از کار و درس ..
کلاسهای طولانی و اساتید مختلف با اخلاقها و متدهای مختلف و سطح انتظار بالا از دانشجو ..
ترم سنگین و پر از درسهای متنوع ..
بیحالی، افسردگی، پرواز کارگردان معروف زاون قوکاسیان به ملکوت ..
مزهپرانی بچههای کلاس به استاد ارتباطات سیاسی که نتیجهای در بر نداشت برای خندیدن،
فقط منجر به دلخور شدن استاد و جبهه گرفتنش شد!
در نهایت کلاس آخری با دمق شدن هممون سپری شد!
بی حوصله از دانشگاه زدم بیرون ..
سرد بود، خیلی هم سرد بود منم لباس زیادی نپوشیده بودم!
5دقیقه توی ایستگاه اتوبوس منتظر شدم تا اتوبوس اومد سوار شدم!
نشستم ردیف یکی مونده به آخر!
مسیر طولانی و خیابونهای شلوغ و پر از همهمه منو به هوس انداخت که دوباره آهنگ آرومی گوش کنم ..
تا این ذهن شلوغ و مغشوش کمی آروم بشه ..
هندزفری رو توی گوشم گذاشتم و آهنگامو Play کردم و سرمو چسبوندم به شیشه اتوبوس!
بازم پویا بیاتی ..
عجب حسی داره توی این صداش، آدم لذت میبره از غمگینی ترانههاش!
دو سه تا آهنگ که خوند رسید به آهنگی که خیلی دوسش دارم!
باز یاد خاطرات افتادم و شیرینی لحظههام و چیزایی که به یادم میاومد ..
چقدر پارسال همه چیز برام زیبا بود ..
هر چیزی میدیدم به نظرم خیلی قشنگ میاومد، اصلا دنیا برام یه جلوه دیگهای پیدا کرده بود!
قدم به قدم هر روز عاشقتر میشدم!!!
با آهنگش اشکم روونه شد ..
پر از تنهاییام ای کاش بودی!
که داره زندگیم از دست میره ..
یه آهنگی گذاشتم که میدونم
اگه گوشش کنی گریهات میگیره
صدام از گریه ی دیشب گرفته
چه بارونی، چه احساسی، چه حالی
با اشکام باز مهمونی گرفتم
همه چی هست فقط جای تو خالی
دارم دنبال عکسامون میگردم
همونا که لب دریا گرفتیم
اگه ما سهم همدیگه نبودیم
چرا توی دل هم جا گرفتیم؟
چه معصومانه افتادی تو این عکس
چه لبخند نجیبی رو لباته
تو میخندی و من گریهام گرفته
چقدر این خونه تشنه ی صداته
تو یادت رفته وقتی گریه دارم
برای اشکای من شونه باشی
تو یادت رفته باید خونه باشی
باید پیش من دیوونه باشی
نگو خونه بگو دیوار بی در
که سرتا پاشو خاموشی گرفته
مگه من توی تقدیرت نبودم؟
شاید دنیا فراموشی گرفته!
دلم خیلی گرفت ..
فقط منتظرم یه بار دیگه اون روزا برام تکرار بشه اما با کسی که از ته قلبم دوستش داشته باشم ..
از خدا میخوام دوباره اون روزا رو بهم هدیه کنه اما با کسی که سرش به تنش بیارزه!
بینهایت احساس بیچارگی میکنم!
امروز گفتم دیگه بسه زانوی غم بغل گرفتن، یه کم به خودت بیا ..
میدونم سخته اما باید شرایط رو پذیرفت!
با خودم گفتم سعیم رو میکنم یا میشه یا نمیشه دیگه!
بهتر از دست روی دست گذاشتنه!!
اولین قدم این بود که تا سر کوچه پیاده اومدم و گوش به زمزمههای دلتنگی پویا بیاتی نسپردم!
بازم دیر رسیدم!
ساعت 8:30
دومین قدم:
مهیا کردن یک صبحانه مفصل توی اداره که نشاط، سرزندگی و طراوت رو بهم یادآوری بکنه!
گفتم باید عین این سبزیجات بشاش و با طراوت باشم!
بعد رسیدگی به کارهای اداری ..
امروز کلاس دارم، مسیر طولانی و قطعاً وسوسه میشم هندزفری بذارم و بازم پویا بیاتی!
اما سعی میکنم خیلی غصه نخورم!
میدونم یه روزی میشه که عشق مرا در آغوش خواهد کشید و اونوقته که به این روزام میخندم!
فعلا حوصله نوشتن روزانههای شاد و پر هیاهو رو ندارم!
دلم میخواد آروم آروم به سمت شادی و هیاهو حرکت کنم و بهار رو در آغوش بکشم!
مثل یک حلزون آروم آروم بخزم!
شاید نشود به گذشته بازگشت و یک آغاز زیبا ساخت!
ولی میشود هم اکنون آغاز کرد و یک پایان زیبا ساخت ..
پریروز خیلی بی انگیزه از خواب بیدار شدم، اصلا حوصله نداشتم!
سریع لباس پوشیدم و کمی با مامانم بحثم شد و در نهایت راه افتادم برم سر کار!
از در خونه هندزفری گذاشتم و باز هم پویا بیاتی!
مسافت از خونه تا سر کوچه موزیک آرومی گوش دادم و کمی گریه کردم، بغض سنگینی داشتم!
سوار اتوبوس شدم و بعد سوار تاکسی به محل کار رسیدم!
به سختی قدم بر میداشتم، دومی، سنگین تر از اولی!!
ساعت: 8:20 دقیقه!
چند وقتیه دیگه هیچ چیزی برام اهمیت نداره، حتی فکر مردم!
حتی رییس اداره و همکارام که زیر لبشون زمزمه کنن بگن چرا دیر میاد اینقدرر!!!
توی دلم همش میگم به جهنم! هر چی میخواد بشه بذار بشه!
بیچاره همکارم که همش باید جور منو بکشه، از فردا باید حداقل به خاطر اون زودتر برم!
اومدیم یه روز خواست یه ذره دیرتر بیاد، چون همش من دیر میام اون که نباید تباه بشه!
تنها چیزی که فکر میکنم منو وادار کنه به زود رفتن همکارمه!
تا ظهر بکوب کارهای عقب افتاده رو انجام دادم!
مامانم ساعت 9 زنگ زد و ازم عذرخواهی کرد و منم استقبال کردم!
بهم گفت: ممولی برای ظهر قیمه برات میپزم!
من فقط تشکر کردم اما خیلی خوشحال نشدم!
من که آدم شکمویی هستم اما خیلی ذوق نکردم!
چم شده آیا؟!
فقط میدونم خیلییی دلم گرفته ..
دلم شکسته ..
ظهر رسیدم خونه، گرسنهام نبود!
رفتم سر سیبزمینی سرخکردهها و چندتا سیبزمینی خوردم و اومدم توی اتاقم!
ادامه مطلب ...
سلاااممم
امتحانات رو یکی پس از دیگری گند زدم، این آخری که امروز بود که دیگه بدتر از همه!!!
واقعاً برای خودم متأسفم که اینقدر بیخیال و بیهمت شدم!!!
اینقدر که شب امتحان خوابم ببره و نتونم بیدار بمونم!
واقعاً خیلی این چند روز رو مزخرف گذروندم!
اما این برام تجربه شد که از ترم دیگه همه رو جمع نکنم برای شب امتحان!
واقعاً برای خودم متاسفم که اینقدر با بی عرضگی تموم نمرهها و امتحاناتم رو خراب کردم!
اندر احوالات کارنامهام تاکنون:
جشنوارهها: 19
زبان تخصصی: 18
اندیشه اسلامی: 18
به راحتی میتونستم 20 بگیرم اما با بیدقتی تمام بیعرضگی همه رو خراب کردم!
خدا کنه این آخری رو نیفتم!!!
اینقدر امتحانم رو بد دادم که سر امتحان اشکم در اومد!
چند ساعت یه بند پای نت بودم هیچیم نشد!
تا کتابمو باز کردم
گشنهام شد
کلیههام به کار افتاد
چشمام تار شد
سرم گیج رفت
خوابم گرفت
حالت تهوع گرفتم ..
و ...
کم مونده بود سرطان بگیرم که دیگه کتابمو بستم!
از سلامتیم که دیگه واجبتر نیست!
واقعاً همینطورهها، تا لای کتابو باز میکنم، رویاپردازیها، خیالبافیها شروع میشه
خواب که از همه شیرینتره به سراغم میاد ..
انگار توی اون موقع امتحانات همه مسائل زندگی و مجهولاتش رو میخوام با هم حل کنم!!!
دیگه چیزی نیست که به ذهنم نرسه!
مثلا اینکه یه چیزی همش توی ذهنم میگه بیا به اینکه چرا پنگوئنها زانو ندارند فکر کنیم!!!!
یا اینکه اول مرغ بوجود اومد یا تخم مرغ؟!!!
یا اینکه میرم جلوی آینه یه ذره آرایش میکنمو بعد میگم: واقعاً منم خوشگلماااا
عجب مصیبتی داریم با این امتحانات!!!
اون بیصاحابو بذار کناررررر ...
مگه فردا امتحان نداری؟!!!!
به زودی در تمام خانههای سراسر کشور ..
این عکس جیگرم و آتیش زده ...
3 سالهای که این همه ظلم در حقش کردند که آخر نامردی و پستی و رذالت بود ..
باز باران
با ترانه
میخورد بر بام خانه
یادم آمد کربلا را
دشت پر شور و بلا را
گردش یک ظهر غمگین
گرم و خونین
لرزش طفلان نالان
زیر تیغ و نیزهها را
باز باران
با صدای گریههای کودکانه
از فراز گونههای زرد و عطشان
با گهرهای فراوان
میچکد از چشم طفلان پریشان
پشت نخلستان نشسته
رود پر پیچ و خمی در حسرت لبهای ساقی
چشم در چشمان هم آرام و سنگین
میچکد آهسته از چشمان سقا
بر لب این رود پیچان
واندر این صحرای سوزان
میدود طفلی سه ساله
پر ز ناله
دل شکسته
پای خسته
باز باران
باز هم اینجا عطش
آتش، شراره
جسمها افتاده بیسر، پاره پاره
میچکد از گوشها باران خون و کودکان بی گوشواره
شعله در دامان و در پا میخلد خار مغیلان
وندرین تخدیده دشت و سینهها بر پاست طوفان
دستها آماده شلاق و سیلی
چهرهها از بارش شلاقها گردیده نیلی
باز باران، قطره قطره
میچکد از چوب محمل...
خاکهای چادر زینب به آرامی، شود گِل
میرود این کاروان منزل به منزل
میشود از هر طرف این کاروان هم سنگ باران
آری آری
باز سنگ و باز باران
آری آری
تا نگیرد شعلهها در دل زبانه
تا نگیرد دامن طفلان محزون را نشانه
تا نبیند کودکی لب تشنه اینجا اشک ساقی
مشک ساقی
کاش می بارید باران ...
آه باران!
کی بباری بر تن عطشان یاران؟
تر کنند از آن گلو را
آه باران، آه باران ....
خیلی نگرانم و استرس دارم ...
این روزا هیچی از درس متوجه نمیشم سر کلاس ..
از بس که حالا به راست یا دروغ آمارهای اسیدپاشی داره اضافه میشه ..
همش توی دانشگاه هر لحظه آمار یه خیابون رو میدن ..
پریروز که میگفتند توی خاقانی و خواجو بوده ..
بزرگمهر، توحید، مهرداد، ....
دیروز میگفتند ظهر توی جابر یه مورد اسیدپاشی کردند و دیشب توی رزمندگان ..
عصر هم که میگفتند: سه راه ملک شهر!
البته یه تعدادیش شایعه است چون دوستم میگفت من الان سه راه ملک شهر بودم و هیچ اتفاقی نیفتاده بود!
چه وضعی درست کردند برای مردم ...
موتوریها هم که دارن سوء استفاده میکنن و مردم رو میترسونند!
ساعت 8 شب خیابونا خلوت و تاریکه ..
خیر از عمرشون نبینند که با اعصاب مردم اینطوری بازی میکنند!
آفرین به مردان غیور تیممون که باز هم افتخاری دیگر آفریدند ...
ما به دور سوم صعود کردیم!
بچهها ما دوستتون داریم و بهتون افتخار میکنیم ..
سلام آقاجونم، تولدت مبارک ...
قربون قدم پر از خیر و برکتت برم که به دنیا و آخرتمون کلی برکت بخشیده ...
آقا امروز به هممون عیدی بده ...
امام رضا (علیه السلام):
هر کس اندوه و مشکلى را از مومنى برطرف نماید، خداوند در روز قیامت انـدوه را از قلبش برطرف سازد.
"اصول کافى، ج ۳، ص ۲۶۸"
امام رضا (علیه السلام):
مؤمن کسی است که چون نیکی کند مسرور می شود و چون بدی کند، استغفار می کند.
امام رضا (علیه السلام):
هرگز بر کسی خشم نگیر، از کسی چیزی مخواه و هرچه برای خودت می خواهی برای دیگران نیز بخواه.
آتسوشی ناکانه تاجر ژاپنی ساکن توکیو و مهندس رایانه است.
وی مدت هفت سال است که با یک تاجر آستارایی رفت و آمد دارد و سال گذشته مسلمان شده و نام خود را رضا گذاشت.
با توجه به علاقمندیاش به ساحت علی بن موسی الرضا (ع) «رضا ناکانه» دل نوشتهای برای نهمین جشنواره نامهای به امام رضا (ع) در مازندران ارسال کرد.
سال گذشته یک ژاپنی در شهرستان آستارا مسلمان شد و نام خود را رضا گذاشت. «آتسوشی ناکانه» مهندس رایانه ژاپنی با مطالعه فرهنگ اسلامی ایرانی به دین مقدس اسلام و مذهب تشیع مشرف شد.
وی مدت هفت سال است که با یک تاجر آستارایی رفت و آمد دارد و در طول این مدت با مطالعه ایرانشناسی با فرهنگ و سنن اسلامی ایرانی آشنا شده است.
در آخرین سفر خود با ارتباط صمیمی با روحانیون حوزه علمیه حضرت ولیعصر (عج) آستارا، به دین مقدس اسلام و مذهب تشیع مشرف شد و نام مبارک رضا را برای خود برگزید.
با توجه به علاقمندیاش به ساحت علی بن موسی الرضا (ع) «رضا ناکانه» دل نوشتهای برای نهمین جشنواره نامهای به امام رضا (ع) در مازندران ارسال کرد.
او نوشته است:
به نام خدا
آن نور بدون پایان همه جا میرسد. حتی سرزمین آخر شرق دنیا که من هستم.
هر وقت چشم میبندم نور شما را میبینم. در همان لحظه سروصدای دلم از بین میرود.
احساس پاک به دست میآورم و برای شما دلم خیلی تنگ میشود.
ای امام دانا؛ با نور شما راه من را روشن کنید.ای امام عاشقانه با نور شما مرا حفظ کنید.
پینوشت:
یا امام غریب مرا درک کن!
امروز تولد داداشم بود، داداش گلم ...
داداشا خوبن، اگه بدیاشونو بذارن کنار!
یه جوری حمایت و پشتیبانیت میکنن که اشک توی چشمات جمع میشه ...
حتی اگرم 1 ساعت قبل با همدیگه جر و بحث کرده باشید اما به موقعش خوب پشتیبانیت رو میکنن!
خدا تموم داداشای خوب رو حفظ کنه، اونایی هم که بدند رو به راه راست هدایت کنه!
داداش گلم، تولدت مبارک ...
خیلی دوستتت دارم ...