بازم گریه ..

پریروز خیلی بی انگیزه از خواب بیدار شدم، اصلا حوصله نداشتم!

 

سریع لباس پوشیدم و کمی با مامانم بحثم شد و در نهایت راه افتادم برم سر کار!

 

از در خونه هندزفری گذاشتم و باز هم پویا بیاتی!

 

مسافت از خونه تا سر کوچه موزیک آرومی گوش دادم و کمی گریه کردم، بغض سنگینی داشتم!

 

سوار اتوبوس شدم و بعد سوار تاکسی به محل کار رسیدم!

 

به سختی قدم بر میداشتم، دومی، سنگین تر از اولی!!

 

ساعت: 8:20 دقیقه!

 

چند وقتیه دیگه هیچ چیزی برام اهمیت نداره، حتی فکر مردم!

 

حتی رییس اداره و همکارام که زیر لبشون زمزمه کنن بگن چرا دیر میاد اینقدرر!!!

 

توی دلم همش میگم به جهنم! هر چی میخواد بشه بذار بشه!

 

بیچاره همکارم که همش باید جور منو بکشه، از فردا باید حداقل به خاطر اون زودتر برم!

 

اومدیم یه روز خواست یه ذره دیرتر بیاد، چون همش من دیر میام اون که نباید تباه بشه!

 

تنها چیزی که فکر میکنم منو وادار کنه به زود رفتن همکارمه!

 

تا ظهر بکوب کارهای عقب افتاده رو انجام دادم!

 

مامانم ساعت 9 زنگ زد و ازم عذرخواهی کرد و منم استقبال کردم!

 

بهم گفت: ممولی برای ظهر قیمه برات میپزم!

 

من فقط تشکر کردم اما خیلی خوشحال نشدم!

 

من که آدم شکمویی هستم اما خیلی ذوق نکردم!

 

چم شده آیا؟!

 

فقط میدونم خیلییی دلم گرفته ..

 

 

 

دلم شکسته ..

 

ظهر رسیدم خونه، گرسنه‌ام نبود!

 

رفتم سر سیب‌زمینی سرخ‌کرده‌ها و چندتا سیب‌زمینی خوردم و اومدم توی اتاقم!

 

 

 

کامپیوتر رو روشن کردم که بازی کنم، اومدم با گوشیم آهنگ بذارم که دیدم load نمیشه!

 

دیدم بله!

 

ویروسی شده و دیگه Music Player رو نمیاره یه سری چیزارو پاک کرده بود!

 

آهنگ، اس‌ام‌اس‌هایی که برام کلی خاطره بود ...

 

تمام خاطرات پارسال که دلم نمیومد پاکشون کنم، تمومشون به اجبار پاک شده بود!

 

اشکم در اومد!

 

آهنگ یکسال گذشت پویا بیاتی رو گذاشتمو کلی گریه کردم ..

 

بازم گریه .. بازم غربت ..

 

من بی تو، شب حسرت

 

بازم هم پرسه بادم

 

بازم یاد تو افتادم

 

ْآخ بازم نیستی، بازم تنهام

 

شکنجه میشم با غمهام

 

بازم تلخم، بازم سردم

 

تو رو یک ساله گم کردم

 

اینو همه فهمیدن از تو که دورم

 

تیکه تیکه میشکنه سنگ غرورم

 

این روزا خلوتمو سوتو کورم

 

برس به دادم سنگ صبورم

 

تنها که میشمو تو نیستی پیشمو

 

میسوزمو میسوزونم عین آتیشمو

 

دوری تو میسوزونه رگو ریشمو

 

آخه این روزا بد جوری حالم خرابه

 

حتی نفس کشیدنم عذابه

 

بخت منو تو یه ساله که خوابه

 

خورشید آرزوهام نمی تابه

 

داشتن تو دیگه خوابو خیاله

 

رفتن تو واسه دلم سواله

 

فاصله بین منو تو یه ساله

 

با اینکه خودم بهش جواب رد دادم اما بازم دوستش دارم!

 

تمام رویاهایی که ساخته بودم همه رو خراب کرد، دیگه چیزی نمونده بود که به وصال هم برسیم ..


مشاوره بهمون گفت 79 درصد تفاهم دارید، چیزی که خیلی کم پیش میاد!!

 

من از اول خیلی براش کوتاه اومدم از خیلی چیزایی که یه دختر آرزوشه گذشت کردم!

 

اما اون بیشتر قدم جلو گذاشت و منو یه قدم هل داد به عقب‌تر!

 

توی اون 5 ماه با احساساتم خیلی بازی شد اما حلالش کردم!

 

خیلی وابستم کرد و ضربه بزرگی خوردم، چقدر رویاپردازی کردم، چقدر آرزو داشتم ..


اما 5 اسفند 92 همه چی رو تموم کردم!!!


در عین ناباوری خودم، اون و خانواده‌ها همه چی رو بهم زدم! 

از اون اصرار و از من انکاررر!! 


میدونستم اگه مامانم بدونه که اس‌ام‌اس هام پاک شدن کلی ذوق میکنه و همینطورم شد!

 

مامانم میگفت: چندبار خواستم پاکشون کنم اما گفتم خودش بزرگ شده و خودش باید اراده کنه ..

 

میگفت: صلاح خدا بود که وقتی این SMSهارو میخونیو میسوزی، گریه میکنی و عذاب میکشی پاک بشه!

 

با عصبانیت زیاد گوشیمو گذاشتم که اسکن بشه و روی تخت دراز کشیدم و نفهمیدم کی خوابم برد!

 

تا بیدار شدم دیدم همه جا تاریکه و نمازم قضا شده! گوشیمو چک کردم دیدم هنوز همونطوره!

 

با اینکه 2 بار Reset کردم اما فایده نداشت جز اینکه هرچی شماره تلفن داشتم پاک شد!

 

وضو گرفتم و نماز مغرب و عشا رو خوندم و سریع حاضر شدم که برم گوشیمو فلش کنم!

 

توی کشوی دراور دنبال یه رژ میگشتم که چشمتون روز بد نبینه تیغ انگشتم رو برید!

 

خیلی بدجور و عمقی، دقیقا روی رگ انگشت وسطی!

 

مگه خونش بند می‌اومد، هیچکس نبود به دادم برسه، تا 25 دقیقا همینطور خون میریخت!

 

اینقدر سفت فشارش دادم ولی بازم از بین دستام خون میومد احساس کردم که دیگه دستام جون نداره!

 

فقط به دیوار دستشویی تکیه داده بودم و سرم گیج میرفت!

 

یه لحظه احساس کردم دست و پاهام یخ شد و پاهام ضعف میرفت و حالت تهوع شدید و سرگیجه داشتم!

 

بعد از 25 دقیقه که زیر آب سرد و فشارش داده بودم بازم بند نمی‌اومد!

 

اون لحظه فقط به این فکر می‌کردم که نکنه دچار مرگ تدریجی بشم چون واقعاً جون نداشتم!

 

به این فکر افتادم که زنگ بزنم آژانس برم بیمارستان شاید بخیه بخواد!

 

تا اینکه یادم افتاد که اگه دستمو بگیرم بالا خونش بند میاد!

 

بعد از 5 دقیقه بند اومد ..

 

خیلی حالم بد بود، خونه دور سرم چرخ میزد، چسب زخم پیدا نمیکردم و دستم خیلی درد میکرد.

 

تلفن زنگ زد، مامان بزرگم گفت: همه خوبید؟! مامان، بابا، خودت، خواهرت، داداشت همه خوبید؟! 


چند بار پرسید!  مامانم میگفت: شاید حس بدی بهش دست داده بوده!

 

بعد تلفن تهوع و سرگیجه شدیدی داشتم یه شکلات خوردم یه ذره سرگیجه‌ام کمتر شد اما قطع نشد!

 

بعد متوجه شدم اون موقع که اینطور شده بودم مامانم کلی بهم زنگ زده بوده و من نفهمیده بودم!

 

گفت یهو بدجوری دلم شور زد! این چه حسیه مادرا دارن؟!

 

زنگ زدم مامانم اومد خونه برام چسب گرفته بود، بهم پسته داد خوردم اما تا آخر شب بدنم یخ یخ بود..

 

9 شب به زور من رفتیم گوشیم رو فلش کردیم و مامانم آب هویج گرفت با باقلوا خوردیم و اومدیم خونه!

 

تا صبح از سرگیجه و ضعف و حالت تهوع خواب درستی نرفتم!

 

خدا بهم اولتیماتوم داد که ببین ناشکری آخرش این میشه!!!

 

اما من دیشب با گریه زیاد به خدا گفتم که من ناشکری نمیکنم! 


فقط خیلی خسته شدم، دیگه طاقت ندارم!

 

گفتم خدایا راضی‌ام به رضای تو، هر چی که تو صلاح میدونی .. 


اگه فکر میکنی به صلاحم نیست چیزی که میخوام پس بهم صبر بده که بتونم توی این شرایط دووم بیارم ..


خیلی سخته، فقط کسی میتونه منو درک کنه که خودش تجربه کرده باشه .. 


خیلییی سخته .. 

نظرات 14 + ارسال نظر
میلاد تتری پنج‌شنبه 30 بهمن 1393 ساعت 02:24 ب.ظ

معمولا داخل جیبم، چندتا چسب زخم هست... .

چقدر آینده‌ نگر!

سپیده مامان درسا پنج‌شنبه 30 بهمن 1393 ساعت 04:30 ب.ظ

آگه میخوای و اونم میخواد چرا ردش کنی خب دختر خوب

ردش کردم، پارسال، چون دیگه نمیتونستم بهش اعتماد کنم ..

خیلی از من توقعش بالا بود، اما من هر توقعی داشتم یه بهونه می‌آورد ..

اما من بهش وابسته شده بودم ..

با اینکه میدونستم خیلی جاها داره از توقع کم من و سادگی من سوء استفاده میکنه اما بازم دوسش داشتم ..

elahe پنج‌شنبه 30 بهمن 1393 ساعت 05:42 ب.ظ http://elahesong.blogsky.com

سلام عزیزم خوبی عزیزم من واقعا برات ناراحتم عزیزم اخه چرا با خودت اینطوری میکنی
عزیزم تو خواستگار داشتی ردش کردی من نمیدونستم

سلام عزیزم ..

من خواستگار زیاد داشتم، اما اون که به دلم بشینه فقط 3-2 نفر بودن که بعد از مدتی به هم زدم، اونم چون احساس میکردم صلاحیت ازدواج نداشتند!

elahe پنج‌شنبه 30 بهمن 1393 ساعت 06:02 ب.ظ http://elahesong.blogsky.com

اخی عزیزم الهی دورت بگردم من
اصلا بهتره که تو ازدواج نکنی عزیزم به خدا خیلی هزینه داره من تا اخر عمرم مجرد میمونم نمیخوام کسی جای مرتضی و سونگو تو قلبم بگیره من از ازدواج و شوهر متنفرم

میلاد تتری جمعه 1 اسفند 1393 ساعت 09:07 ق.ظ

جراحت‌های جهاد شوهرداریتان، عفونی شده است... .

منظورتون رو نمی‌فهمم!!

مهربان جمعه 1 اسفند 1393 ساعت 11:33 ق.ظ http://man-tanham.blogsky.com

سلام عزیزم,خوبی؟وااااای سپیده ایی که همیشه منو دلداری میده حالا چش شده؟ چرا رو به راه نیستی عزیز دلم؟

سلام مهربانم، خوبی؟!

نمیدونم چه مرگم شده، فقط خیلیییی دلم گرفته، این روزا هر چی گریه می‌کنم سبک نمیشم، فقط دلم میخواد همش بخوابم تا چیزی رو حس نکنم ..

سپیده مامان درسا جمعه 1 اسفند 1393 ساعت 03:52 ب.ظ

الهی قربون دل مهربونت بشم من ، مواظب خودت باش سپیده جونم ، خودتو سرگرم کارهای شاد بکن ، آهنگ غمگین چرا گوش بدی آخه ، یکم شاد گوش کن بذار روحیه ی لطیفت عوض بشه

خدا نکنه عزیزم، باور کن سعی میکنم، اما نمیشه، فعلا حال و هوام ابری ابریه تا اینکه بعد از مدتی خودبخود مودم عوض بشه!

فدات بشم عزیز دلم ..

سعیده جمعه 1 اسفند 1393 ساعت 07:09 ب.ظ

سلام.
چیزی نمی تونم بگم چون نه تجربه دارم نه صلاحیت.

فقط از صمیم قلبم برات از خدا آرامش و شادی می خوام

سلام عزیزم ..

مرسی گلم، برام خیلییی دعا کن ..

آذین جمعه 1 اسفند 1393 ساعت 08:06 ب.ظ http://i64.blogsky.com/

تو چیکار داری می کنی با خودت دقیقا؟!!
این از حال روحیت اینم که مراقبتت از جسمت.
اگر ماجرا مال یک سال پیشه این مدت عزاداری برای وابستگی و دوست داشتن قطعا کافیه.پس لطفا به خودت بیا و روحت رو قوی کن و گذشته رو بذار کنار. حیف این روزایی که اینجوری با غصه و ناراحتی از دستشون میدی سپیده. ببخشید که یکم تند نوشتم چون دوست دارم به خودت بیایی عزیزم. من دوست دارم :*

نمیدونم دقیقاً ..

واقعاً دیوونه شدم، خسته شدم از این روزا و از حال و هوای بارونیم ..

دلم میخواد بیخیال همه چی بشم، خیلی دارم زجر میکشم!

دعا کن دفترش واسه همیشه بسته بشه ..

تو مثل خواهرمی آذین، هیچوقت ناراحت نمیشم، خیلی دوستت دارم ..

میلاد تتری جمعه 1 اسفند 1393 ساعت 09:21 ب.ظ

"جهاد زن، خوب شوهرداری کردن است".
احتمالاً بارها و بارها این حدیث را شنیده باشید... شوهرداری کردن، جهاد است... جنگ است... سخت است!!! مشقت دارد! ثواب دارد! حساب و کتاب دارد! مجروح شدن و حتی شهید شدن دارد!!!
مجروح شده اید! زخم دیده اید! از پرتوقع بودن همسرتان یا شیطنت هایش یا بی توجهی هایش، آسیب دیده اید اما افسوس که زخم هایتان را، مرهم و ضمادی نگذاشته اید و آن زخم ها، به عفونت رسیده و در اشک های شما، متجلی شده است... حتی پس از یک سال جدایی!

اول اینکه شوهرم نبود، خواستگارم بود و داشت به مرحله نهایی میرسید و حتی عقد هم صورت نگرفته بود، حتی در حد نامزدی هم نبود!

فقط در حد آشنایی اولیه بود، مرحله شناخت، گفتگو، مشاوره ازدواج و اینها ..

در مرحله تحقیقات بود که بطور کلی به نتایج خوبی رسیده بودیم، اما شب آخری که رفتیم بیرون با هم صحبت‌های نهایی رو بکنیم و یک جلسه دیگه بریم پیش مشاوره همه چیز خراب شد!

اون شب فهمیدم که از خیلی خواسته‌های ساده من به راحتی میگذره و چون فهمیده بود بهش علاقمند شدم یه جور میخواست گربه رو دم حجله بکشه!

اما نمیدونست که من هم گربه رو و هم عشقشو توی خودم میکشم!

بعد از آخرین شبی که با هم رفتیم رستوران و حسابی حالم رو گرفت و خیلی پرتوقع باهام رفتار کرد بهش گفتم که باید توی تصمیمم تجدیدنظر کنم!

فرداش رفتم پیش مشاوره و در نهایت تا 3 روز جواب تلفن و پیامهاش رو ندادم، اینقدر که داشت دیوونه میشد!

اما همچنان طلبکار بود!!

وقتی همه چیز بهم خورد همه متعجب بودند!

مردا همشون همین هستند، پرتوقع!

کافیه بفهمند طرف بهش وابسته شده، دیگه اون روی خودشون رو نشون میدند!

تا 1 ماه اول داغ بودم و خوشحال بودم که زودتر همه چیز بهم خورد و بعد از عقد تصمیمم عوض نشد!

اما هنوزم توی قلبم جایی داره!

هنوزم تا یاد خاطرات می‌افتم دلم یهووییی میریزه!

واقعاً دوسش داشتم، خیلی هم دوسش داشتم، اما خودش همه چیز رو خراب کرد!

هر چی من گذشت کردم و کوتاه اومدم فکر کرد جایی خبریه!!

هستیا جمعه 1 اسفند 1393 ساعت 09:38 ب.ظ http://zk-hastia.blofga.com

عزیزم منم یه مدت همین شرایطو داشتم.
اونموقع همه ی شرایطو سنجیدی و با عقلت تصمیم گرفتی که نمیتونی شریک زندگیش باشی
ولی وابستگی احساسی این چیزا سرش نمیشه.
سعی کن تا میتونی خاطراتت رو مرور نکنی.هر چیزی که یاد اون میندازتتو از بین ببر مثل عکس,اس مس ,هدیه ها و...
زیاد تو فکر فرو نرو.
خیلی وقتا دست خود آدم نیست ولی سعی کن افکارتو قیچی کنی.

عکسی ازش ندارم خداروشکر، اس‌ام‌اس‌ها هم که به خواست خدا پاک شد!

خوشبختانه به خرید هدیه نرسید!

که اگرم می‌رسید مثل هر چیزی که مشاوره برای شناختمون ازمون گرفته بود و به اون یکی داده بود همه رو به هم پس دادیم!

ای کاش بشه ..

یلدا جمعه 1 اسفند 1393 ساعت 10:25 ب.ظ http://ayenehaye-nagahan.blogsky.com/

حس مشترک...به غیر از دلداری دادن به هم کاری از دستمون برنمی یاد!
راستی من هر کاری می کنم نمی شه نظرات دوستامو تایید کنم.بلاگ اسکای خیلی داغونه

دقیقاً..

نمیدونم، من این مشکل رو ندارم!

مهربان شنبه 2 اسفند 1393 ساعت 12:26 ق.ظ http://man-tanham.blogsky.com

بهتری گلم؟

بد نیستم، راضی‌ام به رضای خدا ..

فاطمه شنبه 2 اسفند 1393 ساعت 08:30 ق.ظ http://www.sepidehman.blogsky.com

عزیزم چون سال پیش این موقع با اون بودى الان حالت بده ایشالا تا عید خوب مى شى.ولى مى دونم ...دیگه دنیا چقد بچرخه که ادم بازکسى رودوست داشته باشه ولى ایشاا...بازم مىرسه.ولى کاش ب قبلى علت نه گفتنتو مى گفتى بلکه خودشو اصلاح مى کرد

دقیقاً همینطوره ...

آدمی که 30 سال یه مدل شکل بگیره به نظرت اصلاح میشه؟!

اگرم بشه خیلی کم و نه در تمام موارد ..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد