دنیا تعطیل!

خدایا!   

آلودگی دل‌هاى آدم‌ها از حد هشدار گذشته!   

دنیا رو چند روز تعطیل نمی‌کنی؟!  

امان از شب امتحان!!

دانشجویان عزیز!   

به لحظات ملکوتی  غلط کردم       از ترم بعد می‌خونم نزدیک می‌شویم

التماس دعا..    

روزهای پرمشغله..

دیروز صبح وقتی اومدم سر کار اولش حوصله نداشتم

اما بعد که یه کم با بچه‌ها خوش و بش کردم سر حال شدم 

کار بدک نبود نه زیاد بود و نه کم!  

ظهر قبل از اینکه برم خونه، رفتیم عیادت گل دختر همکارم  

طفلک پاشو عمل کرده بود  

گناه داشت خیلییی..   آخه دختر فوق‌العاده مهربون و مظلومیه   

ازشون خداحافظی کردم و اومدم

مامانم زنگ زد و گفت زود بیا خونه جوجه گرفتم..  

گفتم: توی راهم دارم میام.

تا رسیدم رفتم از ترشی‌هایی که روز قبل گرفته بودم آوردم و نشستم با کیف خوردم..

یه نوع شور مخلوط بود که خیلی لذت بردم از شوریش و با لذت خوردم 

یه نوع دیگه ترشی تربچه بود که من اصلاً دوست نداشتم!!

خلاصه پای تلویزیون ناهارم رو خوردم و خیلی هم با آب و تاب خوردم!   

اول گذاشتم IFILM و تکرار مدار صفر درجه رو دیدم.. 

آخ که چقدر غم‌انگیزه قصه عاشقی این زینت‌الملوک و سرگرد فتاحی.. 

عاشق سرگرد فتاحی‌ام..  

عجب جذبه‌ای داره.. با متانت،با ابهت و دلسوز.. 

با اینکه چند سری تا حالا از شبکه‌های مختلف این سریال رو دیدم بازم دوسش دارم. 

بعدم گذاشتم شبکه خراسان جنوبی و تکرار قسمت اول پنجره رو دیدم.. 

این سریالو از شبکه تهران دنبال می‌کنم  اما این شبکه دیروز قسمت اولشو گذاشته بود. 

آخ که چقدر من سر این سریال اشک می‌ریزم .. 

از بس آهنگاش قشنگه، بهنام علمشاهی خونده..  

همین آهنگه که چندروزه روی وبمه، واسه همین گذاشتم چون خیلی غم‌انگیز می‌خونه

بخصوص خاکسپاری پیمان خیلی گریه‌دار بود..

خلاصه ساعت 15/4 پاشدم وضو گرفتم و نمازم رو خوندم  

بعد یه چایی لیموی داغ حسابی زدم تو رگ و حسابی کیف کردم 

و یه کم وقت تلف کردم تا ساعت 00/5 بشه و تکرار عشق ممنوع رو ببینم.. 

خیلی دوست دارم این سریال رو..  

چقدر رقص تانگوی مهند و سمر زیبا بود..

حالم از این مهند بهم میخوره که اینقدر دورو و عوضیه..  

از این همه سادگی نهال دلم میسوزه و معصومیتی که توی چشماشه..  

از بس خسته بودم طبق معمول اومدم کنار بخاری دراز کشیدم و خوابم برد.. 

ساعت 00/7 بیدار شدم، سرم خیلی درد می‌کرد.. خواهرم پاشد چایی دم کرد و خوردیم. 

و من گذاشتم شبکه تهران قسمت بعدی پنجره رو دیدیم.. 

بازم یه ذره پاش گریه کردم، آخه مامانه نمیتونه با مرگ پسرش کنار بیاد.. 

همش به این فکر می‌کنم که اگه منم مردم همه همین حس رو نسبت به من دارند؟! 

تموم که شد دوباره هی این کانال و اون کانال ..  

حالا تصورش رو بکنید که اتاقم انگاری یه بمب خورده بود وسطش..  

تازه قسمت بعدی مدار صفر درجه رو هم دیدم.. خاکسپاری زینت‌الملوک..  

اونجا هم یه سری واسه این سرگرد فتاحی و زینت‌الملوک بیچاره گریه کردم.. 

تموم که شد دوباره این کانال و اون کانال  

خیر سرم 1 بهمن امتحانام شروع میشه و ذهنم پاک پاک.. باور کنید هیچی بلد نیستم!

ساعت 00/12 رفتم پای کامپیوتر و آهنگ گذاشتم و هی پاسوربازی ..  

ساعت 45/1 پاشدم تازه یادم افتاده آسمون اتاقم به زمین اومده!!! 

تا ساعت 00/4 صبح نشستم به جدا کردن و پوشه‌بندی وسایلام.. 

از بس که من کاغذ و برگ و رسید و قبض و هرچی که بگین نگه می‌دارم..  

همیشه برای پیدا کردنشون به دردسر می‌افتم

با اینکه پارسال این کار و کردم و همه رو پوشه‌بندی کردم اما بازم تا میخوام اتاقم رو تمیز کنم 

همه‌رو میریزم اون وسط و حالا یا حضرت فیل تو به دادم برس.. 

باید با فیل روشون راه برم..   

ساعت 00/4 صبح از بس گردنم درد می‌کرد رفتم یه دوش گرفتم..  

امروزم امتحان عملی کامپیوتر دارم... مشکلی ندارم و دلهره هم ندارم..  

شب که برسم خونه میرم و اتاقم رو مرتب می‌کنم..  

حالا بدبختی اینه که توی این هیر و ویر قراره خواستگار بیاد.. 

هرچی میگم امتحان دارم کسی گوشش بدهکار نیست.. 

نمیدونم والا من موندم و این قسمتم..  

روزگار دیگریست!

قطار! راهت را بگیر و برو.. 

نه کوه توان ریزش دارد و نه ریزعلی پیراهن اضافه!   

روزگار دیگریست!

از یاد رفتی!

قصه اصحاب کهف یک شوخیست..  

اینجا یک روز که بخوابی همه تو را از یاد می‌برند! 

گل یا پوچ!

همیشه با خدا گل یا پوچ بازی کن..
 

مطمئن باش که برنده می‌شی!
 

 

 

چون خدا همیشه هر دو دستش پره...   

معنای زندگی..

برای زندگی کردن به کسی اعتماد کن که بتواند سه چیز را در تو تشخیص دهد:
 

اندوه پنهان شده در لبخندت را..
عشق پنهان شده در عصبانیتت را..
معنای حقیقی سکوتت را..  

چسب زخم، زخم را بچسب..

پشت چراغ قرمز پسرکی با چشمانی معصوم و دستانی کوچک گفت: چسب زخم نمی‌خواهید؟ پنج تا صدتومن..

آهی کشیدم و با خود گفتم:

تمام چسب زخم‌هایت را هم که بخرم!  

نه زخم‌های من خوب می‌شود و نه زخم‌های تو.. 

کاش..

کاش کودک بودیم تا بزرگترین شیطنت زندگی مان نقاشی روی دیوار بود، نه دل! 


یه قلب تنها..

باغبانی پیرم.. 

که به غیر از گل‌ها، از همه دلگیرم..  

کوله‌ام غرق غم است.. 

آدم خوب کم است! 

عده‌ای بی‌خبرند!

عده‌ای کور و کرند!  

و گروهی پکرند! 

دلم از این همه بد می‌گیرد.. 

و چه خوب آدمی می‌میرد..   

 

هیچ‌کس تنهایی‌ام را درک نکرد..

حال من دست خودم نیست..

سلام دوستای گلم.. 

حالتون خوبه؟!  

اما من خیلی حالم خوب نیست! 

امروز خیلی دلم گرفته..  

بغض گلوم رو گرفته و فشار میده.. 

دلم میخواد گریه کنم.. 

هروقت یادم می‌افته که بهمن‌ماه باید یک تصمیم سخت بگیرم، انگار میخوام دیوونه بشم.. 

چی کار کنم؟!  

هر موقع از ته دل میخندم یکدفعه که یادم می‌افته چی در انتظارمه لبخند روی لبم می‌ماسه..  

همش میگم نکنه روزای خوشم همین روزاس.. نکنه روزای بدی در انتظارم باشن.. 

نمیدونم چمه.. اما میدونم حالم اصلا خوب نیست..  

دلم خیلی گرفتههه.. 

امشب و تا صبح بیدار می‌مونم و اشک می‌ریزمم.. تا سبک بشم..    

دل من گریه میخواددد...

مشکل توست و به ما ربطی ندارد!!

موشی در خانه صاحب مزرعه تله موش دید! 

به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد.. 

همه گفتند: تله موش مشکل توست و به ما ربطی ندارد!  

ماری در تله افتاد و زن مزرعه دار را گزید!  

از مرغ برایش سوپ درست کردند!  

گوسفند را برای عیادت‌کنندگان سربریدند!  

گاو را برای مراسم ترحیم کشتند!  

و دراین مدت موش از سوراخ دیوار به آنها نگاه می‌کرد و به مشکلی که به دیگران ربط نداشت فکر می‌کرد...

دم هرچی تعطیلیه گرممم..

پریروز تا 30/4 عصر اداره بودم و توی اینترنت!!  

اومدم که برم همکارم رو دیدم، همونی که یه بار گفتم عاشقشم!  

رفتم پیشش یه کم با هم حرف زدیم  

گفت میخوام برم بیرون بازار، میای؟! منم از خدا خواسته گفتم آره.. 

رفتم سریع نمازم رو خوندم و با هام راه افتادیم..  

اول رفتیم شیک و مد و حسابی از این همه تنوع کیف کردیم!  

بعد رفتیم عمونوروز و همکارم نون گاتا خرید.. عجب خوشمزه بود. به به

بعدشم من پیاده شدم و رفتم خونه ..   

خیلی گرسنه بودم و تا رفتم خونه یه بشقاب پلو با ترشی حسابی زدم تو رگ!! 

بعدشم تلپ افتادم کنار بخاری و خوابیدم   ساعت 30/10 پاشدم نمازمو خوندم 

مامانم رفته بود روضه دوستش ساعت 30/9 اومد و 4 تا پیتزا دستش..  

ایشالا مامان همیشه بری روضه و دیر برسی و شام نداشته باشیم و تو پیتزا بخری 

تا  3 نصفه شب نشستم پای این فونتیکای لعنتی.. 6 واحد زبان انگلیسی داریم!! 

از روی Dictionary Oxford باید در بیاریم هر درس و خیلی سخته! 

از فرط خستگی بیهوش شدم     

 

الآن در پوست خودم نمی‌گنجم، چون 4‌شنبه و 5شنبه تعطیل شد..  

هورااا..   

بدک نبود..

دیروز ظهر اینقدر گرسنه بودم که از سر کار با عجله رفتم خونه!  

وقتی رسیدم خونه مامانم هنوز نرسیده بود. رفته بود طب سوزنی! 

چند روزی بود هوس نیمرو کرده بودم! رفتم یه نیمروی توپ زدم تو رگ 

مامانم رسید. واسم ساندویچ فلافل گرفته بود.. نصفش رو بیشتر نخوردم!!  

خیلی خسته بودم، بالش و پتومو از اتاقم آوردم و کنار بخاری توی پذیرایی خوابیدم  

عصر قرار بود برم گوشیم رو درست کنم. خواهرم زنگ زد اما حال نداشتم    

ساعت 15/6 عصر بیدار شدم و یه چایی با خواهرم خوردیم.. 

بعدشم نمازم رو خوندم..

مامانم رفته بود روضه دوستش ساعت 00/8 زنگ زدم گفتم کی میای؟!  

گفت همین الان تموم شد، میام. خلاصه مامان با 3 تا پیتزای توپ اومد.. 

ساعت 00/11 من و مامانم رفتیم خونه ندا ویندوزش رو عوض کنم     

درست نشد. ارور میداد. فکر کنم هاردش سوخته بود..  

عصبی شده بودم.. دلم میخواست  

از بس این امین‌رضا بدون اینکه کامپیوترو Shut Down کنه دکمه 1-0 پشت کیس رو میزنه   

شانس آورد خوابیده بود وگرنه دلم میخواست دعواش کنم..

یه چایی با پولکی پسته‌ای مشت زدم تو رگ و تلپ افتادم خوابیدم..  

این دوتا هم نشستن و هی غیبت کردن ..

ساعت یه ربع به 2 مامانم با داد بیدارم کرد  

گفتم مامان توروخدا همینجا بخوابیم من خوابم میاددد  

گفت: پاشو بریم 2 دقیقهدیگه خونه‌ایم..  

اینقدر گشنه‌ام بود.. یه کم از پفکی که ندا آورده بود مونده بود. خوردم

با ندا خداحافظی کردم  و رفتیم خونه..    

تا رسیدم عین جنازه افتادم تا صیح..

خیلی خوش گذشت..

دیشب آخرین شب روضه بابابزرگم بود!  

آخر شب خیلی خوش گذشت..

شام رو دور هم توی حیاط خوردیم.. چلوکباب فرد اعلا بود.. 

خوشمزه بود، چه جورررررررر..  چرب و چیلی.. خیلی کیف داد..  

به بچه‌ها گفتم چایی دم کنن دور هم بخوریم اما چایی‌شون خیلی سبک بود و مزه نداشت!! 

گفتم فایده نداره هیچی مثل چایی‌های خودم نمیشه..

رفتم و یه قوری بزرگ چایی روضه دم کردم..  

خیلی‌ها رفتن.. همه فامیل درجه یک بودن..  

چون ساعت 30/11 شب بود و همه صبح کار داشتن..  

گفتم شب آخره و این فرش و بیرق توی این حیاط جمع میشه و فقط حسرتش به دلمون میمونه.. 

کو تا سال دیگه، کی زنده و کی مرده..   

رفتم 12-10 چایی ریختم و تو حیاط نشستیم خوردیم .. 

من که 2 تا خوردم.. عجب این چایی روضه خوشمزه‌‌اس.. خیلی بهمون مزه داد.. 

با دختردائیم و پسردائی‌هام و داداشم و خواهرم و یکی از دائی‌هام نشستیم و جوک می‌گفتیم و دور همه مسخره‌بازی درآوردیم و هی خندیدیم  و از خاطرات بچگی تعریف کردیم و خلاصه دیشب خیلی کیف کردیم..  

خونه رو گذاشته بودیم رو سرمون!!  

مامان‌بزرگمم هی حرص میخوردو میگفت همسایه‌ها خوابن..

بعدشم کلی نشستیم تا ساعت 45/2 شب!!!  

ساعت 00/3 رسیدیم خونه و خوابیدیم.. 

دیشب خیلی خوش گذشت و برامون یک خاطره شیرین شدد.. 

دقیقاً مثل دوران بچگی که با هم بازی می‌کردیم و آتیش می‌سوزوندیم!!  

 

تصمیمم درسته؟!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

و باز هم..

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

امیدواری در دعا..

احمدبن محمد به حضور امام رضا (ع) رسید و گفت: چند سال است حاجتی دارم و آن را از خدا خواسته‌ام و دعا می‌کنم ولی دعایم مستجاب نشده است، در این مورد شک و تردیدی به دلم راه یافته است.  

امام رضا (ع) فرمود: ای احمد، مراقب باش که شیطان بر تو چیره نگردد تا تو را مأیوس و ناامید کند، همانا امام باقر(ع) می‌فرمود: «مؤمن نیاز خود را از خدا می‌خواهد، خداوند اجابت آن را به تأخیر می‌اندازد، برای اینکه ناله و گریه و زاری او را دوست می‌دارد.  

پس امام رضا (ع) فرمود: سوگند به خدا تأخیر برآوردن نیازهای دنیوی مومنان برای آنها بهتر از تعجیل در برآوردن نیازهای آنها است.  

دنیا چه ارزشی دارد؟ امام باقر (ع) می‌فرمود: سزاوار است که دعای مؤمن درحال آسایش مانند دعایش در حال سختی باشد.  

بعد امام رضا (ع) فرمود: باید به گفتار خداوند بیشتر اطمینان داشته باشی، چرا که خداوند به وعده خود وفا می‌کند و می‌فرماید: «از رحمت خدا مأیوس نشوید» (زمر- 53)  

بنابراین، اعتماد تو باید به خدا بیشتر از دیگران باشد و در خانه دل را به راه یافتن چیزی جز خوبی نگشایید و همیشه در شما حالت امیدواری باشد که خداوند فرموده است: «هرگاه بندگانم مرا بخوانند (از من چیزی بخواهند) پس من نزدیکم و خواسته دعا کننده را هنگامی که مرا بخواند، اجابت می‌کنم. (بقره- 186) (1)
 

با تشکر از بهاری گلم..  

 

منبع: غریب طوس 

سلام امام مظلوم و تنهای من..

کوچه کوچه دلم پر از غوغاست..  

هر طرف خیمه عزا برپاست.. 
قدسیان سوگوار و محزونند..  

همه هستى سیه پوش عزاست..
ماه خون و خروش و ماتم شد.. 

ماه خون خدا محرم شد.. 

 

دلم داره می‌ترکه، از این همه مظلومیت، از این همه مهربونی و فضل و بخشش اهل بیت .. 

اما این قوم ظالمین چه کردند با حسین و اهل بیتش.. خدا لعنتشون کنه..  

بمیرم واسه این همه مظلومیت و غریبی..  

السلام یا اباعبدالله (ع)

گفتمش نقاش را نقشی بکش از زندگی
با قلم نقش حبابی بر لب دریا کشید

گفتمش چون می‌کشی تصویر مردان خدا
تک درختی در بیابان یکه و تنها کشید

گفتمش نامردمان این زمان را نقش کن
عکس یک خنجر ز پشت سر پی مولا کشید

گفتمش راهی بکش کان ره رساند مقصدم
راه عشق و عاشقی و مستی ونجوا کشید

گفتمش تصویری از لیلی و مجنون را بکش
عکس حیدر در کنار حضرت زهرا کشید

گفتمش بر روی کاغذ عشق را تصویر کن
در بیابان بلا، تصویر یک سقا کشید

گفتمش از غربت ومظلومی ومحنت بکش
فکر کرد و چهار قبر خاکی از طه کشید

گفتمش سختی و درد وآه گشته حاصلم
گریه کرد، آهی کشید و زینب کبری کشید

گفتمش درد دلم را با که گویم ای رفیق
عکس مهدی را کشید و به چه بس زیبا کشید

گفتمش ترسیم کن تصویری از روی حسین
گفت این یک را بباید خالق یکتا کشید  

   

یادتان باشد لباس مشکیم را تا کنید‌..
گوشه ای از قبر من این جامه را هم جا کنید..
کاش من در شام تاسوعا بمیرم تا شما
خرجیم را نذر خرج ظهر عاشورا کنید.. 

 

در روزها و شب‌های پر از غم و غریبی، روزهایی که خلف وعده و پیمان‌شکنی در کوفه بیداد کرد و زمین و آسمان را لرزاند..  

در روزها و شب‌هایی که دل پسر فاطمه را شکست و اشک کودکانش را جاری کرد..  

در روزها و شب‌هایی که دل اهل بیت حسین را لرزاند..  

 

اگر چشمانتان بارانی شد، التماس دعا..   

بر دشمنان اباعبدالله (ع) تا صبح قیامت لعنت...  

  

با تشکر از فرستنده شعر اول: سارا کریمی 

لبیک یا حسین (ع)

حسین بیشتر از آب تشنه لبیک بود...  

اما افسوس که به جای افکارش، زخم‌های تنش را نشانمان دادند و بزرگترین درد او را بی‌آبی معرفی کردند...    

                                                                                                                       "دکتر علی شریعتی" 

 

قربون غریبیت آقا..

...

آنان که به من بدی کردند، مرا هوشیار کردند!  

آنان که از من انتقاد کردند، به من راه و رسم زندگی آموختند!  

آنان که به من بی‌اعتنایی کردند، به من صبر و تحمل آموختند!  

آنان که به من خوبی کردند، به من مهر و وفا و دوستی آموختند!  

 

پس خدا به همه اینان که باعث تعالی دنیوی و اخروی من شدند خیر و نیکی دنیا و آخرت عطا فرما!    

خدا: او جز من کسی را ندارد... شاید توبه کرد...

خدا: بنده‌ من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است.

بنده: خدایا! خسته‌ام! نمی‌توانم.

خدا: بنده من، دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان.

بنده: خدایا! خسته‌ام! برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم..

خدا: بنده من قبل از خواب این سه رکعت را بخوان.

بنده: خدایا سه رکعت زیاد است.

خدا: بنده من فقط یک رکعت نماز وتر بخوان.

بنده: خدایا! امروز خیلی خسته‌ام! آیا راه دیگری ندارد؟

خدا: بنده من قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو یا الله..

بنده: خدایا! من در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم می‌پرد!

خدا: بنده من همان جا که دراز کشیده‌ای تیمم کن و بگو یا الله..

بنده: خدایا! هوا سرد است! نمی‌توانم دستانم را از زیر پتو در بیاورم.

خدا: بنده من در دلت بگو یا الله ما نماز شب برایت حساب می‌کنیم..

بنده اعتنایی نمی‌کند و می‌خوابد!!!

خدا: ملائکه من! ببینید من آنقدر ساده گرفته‌ام اما او خوابیده است چیزی به اذان صبح نمانده او را  بیدار کنید. دلم برایش تنگ شده است! امشب با من حرف نزده..

ملائکه: خداوندا! دوباره او را بیدار کردیم، اما باز خوابید!

خدا: ملائکه من در گوشش بگویید پروردگارت منتظر توست..

ملائکه: پروردگارا! باز هم بیدار نمی‌شود!

خدا: اذان صبح را می‌گویند هنگام طلوع آفتاب است ای بنده من بیدار شو نماز صبحت قضا می‌شود! خورشید از مشرق سر بر می‌آورد.

ملائکه:خداوندا نمی‌خواهی با او قهر کنی؟

خدا: او جز من کسی را ندارد... شاید توبه کرد...   

 

پی‌نوشت:  

باید درس بگیریم.. سعی کنیم تا جایی که امکان داره از دستورات خداوند سرپیچی نکنیم!  

خدای مهربون ما انسانها رو اشرف مخلوقات آفرید و به فرشته‌ها امر کرد که به انسان سجده کنند!

حالا آیا حقه که ما با خدا این طور کنیم؟!

به خدا بی‌انصافیه.. 

 

منبع: ”°º• پــــــــــــر پـــــــرواز•º°”

اعتقاد به خدا + اعتماد به خدا

کوهنوردی در دل شب، در زمستان سرد، یکه و تنها تصمیم گرفت قله کوه را فتح کند.

کوله‌بارش را بست با همه ملزومات و امکانات کامل..  

از دامنه کوه بالا رفت. به گردنه‌های صعب‌العبور که رسید، با طناب و میخ‌هایی که به همراه داشت به کوه میزد و گردنه را سپری کرد.

اینقدر بالا رفت که به نوک قله نزدیک شد!

یکدفعه پایش لغزید و به طرف پایین کوه پرت شد، طناب‌هایی که از پشت سر محکم کرده بود باعث شد که به طور کامل سقوط نکند و فقط در هوا معلق بماند..

هوا بسیار سرد بود و تاریکی محض همه‌ جا را فرا گرفته بود و کوهنورد تنها بود..

سرمای استخوان سوزی  بود که احساس مرگ بر کوهنورد غلبه کرد..

در موقع تنهایی و ترس فقط یک نیرو در درون انسان وجود دارد که انسان به او چنگ میزند و از او یاری و کمک میخواهد و آن نیرو خداست...

او تصمیم گرفت که با خدا صحبت کند و از او طلب کمک کند.. 

خداوند حاضر شد!

خداوند فرمود: ای بنده من، سالهاست که منتظرم با من حرف بزنی! چه می‌خواهی؟!

کوهنورد گفت: خدایا کمکم کن، دارم می‌میرم .. من و نجات بده..

خداوند فرمود: من میتونم کمکت کنم اما به یک شرط!

کوهنورد گفت: به چه شرطی؟!

خداوند فرمود: به این شرط که به من اعتماد کنی!

کوهنورد گفت: خدایا معلومه که بهت اعتماد دارم!

خداوند فرمود: تو منو دوست داری، به منم اعتقاد داری، چون اگر نداشتی من رو صدا نمی‌زدی!

اما به من اعتماد نداری!

کوهنورد گفت: چی کار باید بکنم؟!

خداوند فرمود: این طناب پشت سرت رو پاره کن!

کوهنورد گفت: اگر طناب رو پاره کنم که مرگم حتمیه! من این طناب رو پاره کنم معلوم نیست چه بلایی به سرم میاد.. یکدفعه بگو نمیخوام کمکت کنم و میخوام بکشمت؟!

خداوند فرمود: دیدی گفتم به من اعتماد نداری..

خداوند خداحافظی کرد و رفت...

کوهنورد هم با بی‌اعتمادی که نسبت به خدا داشت همانجا ماند و مرد...

سه روز بعد کوهنورد را پیدا کردند و در مطبوعات نوشتند:

کوهنوردی به فاصله نیم متر از زمین جان باخت!!!

وقتی ما پشت سرمون رو نمی‌بینیم یعنی خدا هم نمی‌بینه..

خدا وقتی میگه طناب رو پاره کن، خوب پاره کن .. همش مال اینه که اعتماد نداریم ..

 

 

پی‌نوشت:  

وقتی ما چیزی رو درک نمیکنیم و مصلحت خودمون رو نمیدونیم آیا خداوند هم نمیبینه و نمیدونه؟! 

آخرش او خداست ... خدااااااااا..

سرچشمه‌ تمام علوم ودارایی‌ها و داشتن‌ها ...  

و متأسفانه این مشکل همه ماست که به خدا اعتقاد داریم اما اعتماد نداریم.. 

اگه اعتماد داشتیم الان یکی از بنده‌های خوب خدا بودیم..  

باید در همه حال راضی باشیم به رضای خدااا...  

دوستت دارم مامانییی...

حالم یه کم بهتره، اما هیچی درس نخوندم.. 

دیروز درسام خیلی سنگین بود..  

نصف ترم رفت و هنوز نه جزوه درست و حسابی دارم و نه حتی یک دور خوندم ..  

افکارم مغشوشه!!  

فکرم یه جا جمع نمیشه ..  

جزوه دوستم و گرفتم از روش بنویسم..  

گوش شیطون کر از امشب شروع میکنم..  

با مامانم آشتی کردم.. 

ظهر یک‌‌شنبه رفتم دم شیرینی فروشی 

یک جعبه دسر میوه‌ای گرفتم و با یک دسته گل..  

2 شاخه گل رز قرمز خوشگل..  

مامانم میگه تو نفسمی..  

میگه تورو خیلی بیشتر از بقیه‌شون دوست دارم ..  

منم مامانم و خیلی دوست دارم ...  

نمیتونم هیچ روزی ازش جدا شم ..  

خدا کنه همیشه پیشش بمونم ..  

مامان خوبم دوستت دارم ... زیاد ....