آخرین روزهای فروردین امسال!

سلام مهربونا 

یکشنبه ساعت 10 صبح بیدار شدم خیلی خسته بودم دلم نمیخواست از تخت کنده بشم 

مجبور بودم چون اولا خورد کردن سبزی ها مونده بود و در ثانی عصر باید میرفتم کلینیک!

سبزی ها رو مرحله به مرحله ریختم توی خوردکن و خورد کردم.

ولی یه مقدارش موند.

مامان ساعت 13:30 رسید، دیگه بقیه اش رو سپردم بهش 

لباسامو اتو کردمو کم کم حاضر شدم برم کلینیک

حال اینکه با اتوبوس برمو نداشتم با اسنپ رفتم!

ساعت 15:48 دقیقه رسیدم

کلی مریض داشتیم، روتین روزانه کلینیک رو انجام دادم.

خانم دکتر اومدند و مریض ها یکی یکی رفتند داخل

ساعت 19:30 تموم شدند و خانم دکتر خداحافظی کردند و رفتند.

تا جمع و جور کردم و برگه بیمه ها را نوشتم اذان شد!

درو قفل کردمو برگه بیمه ها و کلید رو تحویل دادم.

مسئول تدارکات افطاریمو بهم دادن رفتم خروج زدم و رفتم سمت قنادی 

چهارشنبه یک کیلو و نیم  زولبیا بامیه خریده بودم اینقدر خوشمزه بود بیشترشو خودم خوردم 

دیشب دوباره رفتم 2 کیلو گرفتم  خدا بخیر بگذرونه 

از ابن سینا تا شهداء رو پیاده رفتم.

یه خانومه افطاریمو دید، گفت: کجا نذری میدن؟!

گفتم: هیچ جا!!!! ماسکم نزده بود خیلی لجم گرفت ازش 

اگه ماسکشو زده بود بهش افطاریمو میدادم.

رسیدم به ایستگاه اتوبوس، یه کم نشستم اتوبوس اومد.

دم امامزاده پیاده شدم. خیلییی دلم براش تنگ شده بود!

رفتم دم درش دیدم زیارتنامه رو زدند رو در!

خوندمش و سلام دادم و از کوچه پس کوچه ها رفتم به سمت خونه!

رسیدم خونه مامان چایی دم کرده بود!

مامان کله پاچه خورد منم افطاری که بهم داده بودند رو خوردم!

شویدپلو با ماهی و سوپ بود!

بعدشم یه چایی توپ با بامیه خوردمو سریالا رو نگاه کردم، روزانه های وبلاگم رو نوشتمو دیگه ختم هامو خوندمو دیگه از خستگی خوابم نمیبرد! 

نصف روزانه یکشنبه رو نوشتم و اصلا نمیدونم کی خوابم برد!

دوشنبه صبح چشمام خیلی میسوخت و احساس میکردم چقدر نیاز دارم بخوابم 

این دورکاری ها حسابی تنبلمون کرده!

البته یه چیزی که هست بعضی وقت ها هم از تو جونمون در میاد و مجبوریم ساعت ها پای لپ تاپ باشیمو کار اداره انجام بدیم!

بعضی وقت ها پنجشنبه و جمعه هم نداره!

اما خدایی امکاناتی که توی اداره هست واقعا توی خونه نیست!

سریع حاضر شدم هادی بردم سر کار!

ساعت 8:45 رسیدم اداره!

مسخره شو در آوردم با این سر کار رفتنا!!!

برای خودم جریمه گذشتم که اگه 4 شنبه دیر رفتم سر کار باید 50 هزار تومان جریمه بشم و اون پولو بدم به اولین کسی که از خونه رفت بیرون!

دعا کنید سربلند بیام بیرون!!!

خلاصه حسابی کار کتاب زمان بر امروز خیلی حرص خوردم!

یه دونه پرستو اومده بود تو اداره و همینطور تو اداره میچرخید و ترسیده بود! 

از شانس گند که من خیلی از این چیزا میترسم اومد دقیق پشت سر من توی پنجره نشست!

منم جیغغغغغغ و دویدم از اتاق بیرون!

رفتم دم در اتاق مدیر امور عمومی و ازش خواهش کردم به خدمات بگه بیان بگیرنش، مدیرمون داشت با خدمات تماس میگرفت که یکی از همکارای خانوم گرفته بودش و رفت بیرون از  اداره پرش داد!

رفتم ادامه کار کتاب را انجام دادم ولی کار خیلی دیر پیش میرفت!

از طرفی دارن طبقه بالا واحدمون رو بازسازی میکنن یک صدای وحشتناکی توی مغزمون گذاشته بودند و هی چکش میزدند که انگار با پتک تو مغزمون میزدن با اینکه من هدفونم رو گذاشته بودم اما صداشون خیلی زیاد بود!

ساعت 14:15 با یکی از همکارام خروج زدمو خدا خیرش بده تا مترو رسوندم!

ساعت 14:27 رسیدم رفتم نشستم اینترنتمو روشن کردم، پیامامو چک کردم تا دیگه ساعت 14:33 قطار رسید!

چشمامم بستمو و سرمو گذاشتم به شیشه مترو تا اینکه ساعت 14:47 رسیدم شهداءو با خستگی زیاد تا کلینیک پیاده رفتم!

با تمام همکارام سلام و احوالپرسی کردم، ورود زدمو رفتم کلیدارو برداشتمو رفتم بالا!

روتین کارهارو انجام دادمو رفتم تو استیشن نشستم منتظر مریضهای عزیز!

طبق معمول بیشتر مریضا باردار بودند!

خانم دکتر 15:45 اومدند. 30 تا مریض داشتیم!

مردم از بس دستامو الکلی کردم!!!

خیلی خسته شده بودم تا می اومدم گوشیمو بردارم یکی دیگه از راه میرسید!

دلم برای یکیشون خیلی سوخت! با گریه رفت!

وضعیتش جوری بود که باید میرفت سریع بستری میشد و احتمال این بود که باید زودتر نی نی شو بدنیا می آورد!

الهی خدا به اونایی که دلشون بچه میخواد یه بچه سالم و تپلی و ناز بده. آمین 

مریض ها تموم شدند و رفتم به خانم دکتر اطلاع بدم که دیگه مریض نیست که 2 تا مریض دیگه اومدند که بهشون گفتم سریع برن نوبت بگیرن و بیان!

اونا که رفتند ساعت 19:20 دقیقه خانم دکتر هم خداحافظی کردند و رفتند!

منم برگه بیمه ها رو اوکی کردمو همه چیز رو گذاشتم سر جاش و رفتم تحویل بدمو برم!

مسئول تدارکات افطاریمو تحویل داد و منم یه چایی با خرما خوردمو چهره زدمو اومدم سمت خونه!

تا شهدا پیاده اومدمو نشستم تو ایستگاه اتوبوس خداروشکر ساعت 20:20 اتوبوس ارتش اومد!

اینقدر گرسنه ام بود توی اتوبوس کسی نبود فقط یک مسافر آقا داشت!

منم وکیوم ظرف رو باز کردم دیدم جوجه است. یه جوجه خوردمو اینترنت گوشیمو روشن کردمو واتساپ و تلگرام و اینستاگراممو باز کردمو دیگه حسابی خودمو سرگرم کردم تا برسم خونه!

ساعت 20:56 از اتوبوس سر کوچمون پیاده شدمو توی راه یه لحظه یه چیزی اومد تو ذهنم که تا خونه درگیرش بودم!

ساعت 21:00 رسیدم خونه خسته و هلااااک!!

تا رسیدم سحر افطاری خورده بود ولی مامانم هنوز نخورده بود!

صبر کرده بود تا من بیام!

قربون مادرای دلسوز و ماه و مهربووووون برم من ...

سریع لباسامو عوض کردمو دستامو شستمو با مامانم افطاری خوردیم!

بعدش رفتم روی مبل دراز کشیدم یه چندتایی آهنگ پلی کردمو نشستم یه کم استوری هامو چک کردم!

خیلی دلم گرفته بود ...

رفتم استوری محدثه بانکی رو دیدم!

سحر از صحن حرم حضرت علی استوری گذاشته بود، از صحن خلوت و ایوان نجف و ... 

یه جایی نوشته بود بابا علی ...

دیگه این جمله جرقه ای زد نگفتنی 

گفتم بابا علی من غیر از شما هیچکس رو ندارم!

یا عماد من لا عماد له ...  

فقط شما رو دارم! 

بهترین پشتیبان و تکیه گاه من هستید ...

بهترین اتفاقات رو توی زندگیم برام به منصه ظهور بگذارید ...

توی همین حال بودم که یه پست تو اینستاگرام دیدم؛

6 روز زیارت کربلا 3 روز نجف 3 روز کربلا شب قدر - عید فطر

با شماره ....... 0912 تماس بگیرید!

هیچ فکری نکردم!

فقط شماره میگرفتمو صدای بوق بوق تند اشغالی دیوونه ام میکرد!

اینقدر دلتنگ بودم که صدای ضربان قلب خودمو میشنیدم! 

یادم بود که یه جایی خونده بودم که الان با دلار 25 تومن هرکی بخواد بره ترکیه با 1 تومن میبرن اما کربلا شده 7-8 تومن

توی دلم گفتم اگه حتی بگه 10 تومن طلامو میفروشمو میرم!

شماره رو گرفتمو گرفتمو گرفتم تا بالاخره آزاد شد!

با گریه ازشون پرسیدم قیمت فیش چقدره؟

گفتند: میخواین بخرین یا بفروشین؟

گفتم: بخرم! گفتند: عمره یا تمتع؟! گفتم: کربلا

گفتند: فیش مال حج!!! برای کربلا گذرنامه دارید؟! 

گفتم: بله، چقدر میشه؟؟!! 

گفتند: حدود 13-14 میلیون میشه

گفتم: هیچ جوری اقساطی نمیشه یا چک؟!

گفتند: نه اما خود پروسه اش 2 هفته طول میکشه که باید 270 دلار با گذرنامه ببرید برای بلیط هواپیما و بقیه اش بعد از 10 روز که ویزا بیاد باید پرداخت کنید، گفتم اشکالی نداره!

دفترتون کجاست. گفتند: تهران

گفتم: من اصفهانم گفت: نجف آباد ما نمایندگی داریم

ازشون خواهش کردم شماره رو برام پیام بدن، تشکر کردمو خداحافظی

دستام میلرزید، حالم دست خودم نبود 

از توی کانتکتام شماره آقای میرزایی مدیر کاروان 2 سال پیشمون رو گرفتم!

اما خیلی خیلی حال خوب و غریبی بود ...

چندتا بوق خورد و من فقط گریه میکردم!

تا گفتند: الو سلام علیکم  

من با گریه سلام کردمو اینقدر صدام میلرزید که آقای میرزایی گفتند خانوم یزدانی اتفاقی افتاده؟ چیزی شده؟! صداتون نمیاد!!

گفتم: جایی هست که ببرن کربلا؟!

گفتم: توی اینستاگرام دیدم، آیا چنین چیزی هست؟!

گفتند: نیست، اگرم باشه خارج از چارچوب!!!

خیلییییی دلم پر کشیده بود برای امام حسینم ...

یه حسی که احساس میکردم قفسه سینه ام داره میشکنه و قلبم سنگینی میکرد!

گفتم: میشه اگر خبری شد اولین نفر به من اطلاع بدید؟!

گفتند: حتما، چشم گفتم: ممنون و فقط هق هق گریه میکردم 

گفتند: هنوز تربت را دارید؟

گفتم: بله گفتند: تربت رو گذاشتید بین قرآن؟!

گفتم: نه توی خودش بسم الله الرحمن الرحیم داشت ...

گفتند: حتما بگذارید بین قرآن باشه ..

گفتم: چشم گفتند: سلام به مادر بزرگوار برسونید

آخه سال دومی که قسمت شد بریم با مامانم رفتیم و آقای میرزایی این چند سال اخیر مدیر کاروان نمونه شده بودند و از طرف بعثه مقام معظم رهبری بعنوان مدیر ثابت 6 ماه در نجف خادم زائرین عتبات دانشجویی بودند.

و سال دوم دوباره توی همون هتل پارسالی که اسمش ام القری بود توی نجف اسکان داشتیم!

الهی هر کس نرفته کربلا به زودی قسمتش بشه بره که هر کس میره یه تیکه قلب و روحشو میگذاره و بر میگرده!

خلاصه بعد از خداحافظی از آقای میرزایی دلم آروم تر شد!

از بس گریه کرده بودم سرم داشت میترکید رفتم یه دوش آب گرم گرفتمو یک غسل زیارت کردم که دیگه زیارت کربلا تکمیل شده باشه!

آقای میرزایی گفتند: شک نکنید الان که خیلی دلتون شکسته آقا گذرنامه تون رو امضاء کردند ...

الهی بحق این شب های عزیز که امضاء شده باشه ...

من حرم لازمممم آقاااااا ... 

این روزا عطر اقاقی رو میخوام ... تلخی چای عراقی رو میخوام ..

گریه تو صحن ساقی رو میخوام ... دارم میمیرم ...

کربلا واسم ضروریه حسین ... اربعین اوضاع چه جوریه حسین ...

کار من امسال صبوریه حسین ... آروم جووونم 


پ.ن1: خاطرات کربلا رو یه روزی کامل کامل مینویسم.

پ.ن 2: اونایی که کربلا نرفتند ان شاء الله راه باز شد حتما برید! مطمئنم میشه بهترین سفر زندگیتون، اینو هر کی رفته میگه! 

پ.ن 3: اون آقا علیرغم اینکه من خیلی تاکید کردم شماره رو نفرستاد، نمیدونم چرا؟!!!!

پ.ن 4: تربت رو میگن باید بین قرآن گذاشت که اجنه بهش آسیبی نرسونه. چون از تربت بر میدارن!

پ.ن 5: تربت کربلا رو اولین سال زیارتم روز آخری که کربلا بودیم در مراسم احلی من العسل که از طرف بعثه برگزار میشد به قید قرعه بهم هدیه دادند ... واقعا برام شیرین تر از عسل بود 

نظرات 3 + ارسال نظر
دونده چهارشنبه 1 اردیبهشت 1400 ساعت 07:18 ب.ظ

سلام. تربت رو باید بگذارید داخل یه چیز فلزی تا اجنه ازش برندارن. یه قوطی فلزی مثلا. و حتما احترامش حفظ بشه وگرنه اثرش کم میشه

سلام. فقط شنیدم باید بین قرآن بگذارم. چرا توی ظرف فلزی؟

الهه پنج‌شنبه 2 اردیبهشت 1400 ساعت 05:19 ق.ظ

سلام اجی خوبی خسته نباشی بابت کارها اجی وقتی اینجوری دلت شکسته قطعا ان شاءالله قسمتت میشه و میری اجی خوش به حالت که انقدر گریه میکنی من هر کاری میکنم اشکم در نمیاد به زور در میاد منم تا حالا کربلا نرفتم تو بیداری نرفتم تو خواب رفتم ان شاءالله قسمت همه بشه

سلام عزیزم. ان شاء الله خدا بهت گریه نده گلم. گریه مال دل شکسته است ...
مطمئن باش زیارت برات حساب شده منم دعا کن با دل پاک و مهربونت

الهه جمعه 3 اردیبهشت 1400 ساعت 12:06 ق.ظ

سلام اجی خوبی منظورم گریه کردن واسه اهل بیته اجی ممنونم لطف داری اجی حاجتت روا ان شاءالله

سلام الهه جان، خوبی؟
الهی قسمتت بشه عزیزم
من شنیدم اشک چشم رو حضرت زهرا (س) میدن. از ایشون کمک بگیر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد