آخرین جمعه فروردین امسال!

سلام مهربونا 

جمعه ساعت 7 صبح خوابیدم تا  12 ظهر!

از بس گوشم درد میکرد و التهاب داشت 

از بس مسکن و آنتی بیوتیک خورده بودم خیلی ضعف داشتم!

یک لحظه چنان ضعفی بدنمو گرفت که مامانم کلی مغز بادوم بهم داد گفت بخور یه ذره جون بگیری!

بخاطر عفونت گوش سرگیجه بدی داشتم 

تا عصر کجدار و مریض سپری کردم!

به مامانم گفتم برم برای افطار آش بگیرم؟!

مامانم چندبار اصرار کرد حالت خوب نیست نرو!

اما من گوشم بدهکار نبود که نبود!

سریع حاضر شدمو رفتم اول از همه آش گرفتم!

 فقط 2 نفر توی صف بودند، بعدم 2 تا نون گرم و تازه! 

بعدم رفتم به سفارش مامان خانومی خیار، گوجه و شیر گرفتم که یهو هوس توت فرنگی و طالبی کردم! توت فرنگی کیلویی 50 

دیگه اومدم سریع آب سماور رو عوض کردم و خرما، زولبیا و بامیه رو توی ظرف چیدم  آش کشیدم برای مامانم با آب جوش و نبات!

براش افطاری خوشگل آماده کردم، نمازشو که خوند کلی برام دعا کرد! عاشقتم مامان جون مهربونم که تا دعام میکنی ته دلم قرصتر میشه 

با مامان از افطار تا 12 شب تمام سریال های ماه رمضون رو درو کردیم و هی تخمه خوردیم!

دیگه 11:30 بود ختمامو خوندمو پا شدم دیدم مامانم گناه داره سحری رو من درست کردم!

جاتون خالی عدس پلو با گوشت چرخ کرده و کشمش رو هم جداجدا سرخ کردم با زعفرون!

دیگه اینقدر خسته شده بودم که تا 3 خوابم نمیبرد از طرفی هم میترسیدم بخوابم مامان اینا خواب بمونن برای سحری!

دیگه ساعت 3:45 دقیقه تا 4:10 خوابم برده بود. یهو پریدم از خواب صداشون کردمو دیگه خودم خوابیدم!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد