چهارشنبه و پنجشنبه ای که گذشت ...

سلام مهربونا 

صبح چهارشنبه پهلو درد و کلیه درد بدی داشتم 

صبح که از خواب بیدار شدم خیس عرق بودم و از شدت ضعف نمیتونستم روی پا بایستم!

با مکافات حاضر شدمو اسنپ گرفتم رفتم سر کار ساعت 9 رسیدم!

از خجالت روم نمیشد به مدیر داخلی مون سلام کنم 

سلام کردمو آروم رفتم توی اتاقم 

اداره نسبتا خلوت بود چون دورکاری بودند یک سری ها!

تا نزدیکای ظهر خیلی پهلوم درد میکرد!

رفتم توی اتاق یکی از همکارام و ازش خواهش کردم که اجازه بده بشینم کنار بخاری برقیش، اینقدر پهلوم یخ کرده بود و درد  میکرد و من ناله میکردم که بیچاره اونم کلی غصه اش شد 

بعد از گذشت یک ساعت و خوردن مسکن و گرم شدن پهلوم کم کم دردم فروکش کرد اما بازم درد داشتم!

چندتا از همکارام کلی دعوام کردند که چرا اصلا اومدی با این حالت که خب واقعا نمیشد!

دیگه کلا کار مفید من 2 ساعت بود که کتاب جشنواره را داشتم ادیت میکردم!

ساعت 14:20 با سرعت رفتم به سمت سرویس که برم کلینیک!

توی اتوبوس سرمو گذاشتم به شیشه و خوابیدم تا ابن سینا، از اتوبوس که پیاده شدم حدود 10 دقیقه پیاده تا کلینیک رفتمو چهره زدمو رفتم بالا!

رفتم تمام کارهای روتین رو انجام دادم و رفتم پذیرش فقط 3 تا مریض داشتیم!

خانم دکترساعت 15:50 تشریف آوردند!

همینطور هی از آسمون و زمین مریض میبارید و طبق معمول 70 درصدشون باردار بودند!

دیگه مریض ها که تموم شدند ساعت 18:30 بود. 

خانم دکتر باید یک مریض رو میرفتند توی بخش میدیدند!

منم خیلی خسته شده بودم 

یادم رفت بگم برام سونوگرافی کلیه بنویسن!

خداحافظی کردند و رفتند منم رفتم که همه چیز رو بگذارم سر جای خودش، برگه بیمه ها رو هم بنویسم و برم منزل!

وسطای کار یادم اومد ای وای سونوگرافی یادم رفت!

سریع زنگ زدم خانم دکتر که خوشبختانه هنوز توی بیمارستان بودند!

درو قفل کردمو به پذیرش گفتم من میرم بخش پیش خانم دکتر بر میگردم!

رفتم خانم دکتر دم بخش بودند یه چند توصیه برای مریض کردند و سونوگرافی رو برای من نوشتند و با هم اومدیم ایشون رفتند سمت منزل منم برگشتم بقیه کارها رو انجام بدم!

ساعت 19:35 بود، نابود بودم از خستگی اومدم برم که مسئول تدارکارت افطاری گرفته بود همکاران پذیرش گفتند افطاریت رو هم بگیر و برو!

دیگه افطاری گرفتم و چهره زدم و رفتم دم قنادی یک جعبه انواع بامیه و گوشفیل گرفتمو بعدشم رفتم تخمه آفتابگردون گرفتم و دیگه اومدم سوار اتوبوس شدم و اومدم منزل!

مامانم بنده خدا روزه بود ... 

سحر هم بعد از من اومد که اونم کله پاچه خریده بود!

غذای بیمارستان هم خورشت قیمه بادمجون بود که خیلی تعریفی نبود! غذای بیمارستان دیگه!

اما خب دست معاونت درمان درد نکنه!

خلاصه من و مامان و سحر نشستیم دور هم به تخمه و چایی و بامیه خوردن! جاتون خالی خیلی دورهمی بودنش چسبید!

اما یکساعت بعدش زهرم شد از بس گوشم درد میکرد 

ساعت 22:30 یک مسکن خوردمو خوابیدم به امید اینکه 10 دقیقه میخوابم پامیشم قرآن و دعامو میخونم که ساعت 17 دقیقه بامداد از گوش درد از خواب پریدم تا ساعت و نگاه کردم دنیا به سرم خراب شد!

شروع کردم سریع حزب قرآنمو خوندم!

درد گوشم امونمو بریده بود رفتم یه دونه استامینوفن خوردم و اومدم زیارت عاشورامو خوندم از شدت درد نمیتونستم بخوابم!

دیگه هرجوری بود خودمو زدم به خواب!

خوابیدن همانا و ساعت 12:30 از خواب بیدار شدن همانا!

بازم سر و گوش و گلوم درد میکرد و سرگیجه شدید بهش اضافه شده بود!

روزه که نتونستم بگیرم با این همه درد یه چیز الکی خوردم و یه ذره بامیه و یه چای خوردم!

بعدش مامانم برام کله پاچه گرم کرد و نون تلیت کردم و خوردم!

از شدت درد یه دیکلوفناک خوردم و دیگه مینالیدم!

امروز متخصصها نبودند عصر رفتم کلینیک شریعتی که خداروشکر زود نوبتم شد!

پزشک عمومی گوشمو دیدند و گفتند عفونت کرده و پر از ترشح، گفتند برات ارجاع زدم به متخصص گوش و حلق و بینی ببین بهت کی نوبت میدن که رفتم پذیرش گفتند شنبه 9 صبح اینجا باش!

گفت بهت آنتی بیوتیک میدم مصرف کن و متخصص باید حتما ببینتت! یه دلهره ای توی دلم نشست وای خدا کنه آمپول نداده باشه که خداروشکر رفتم داروخانه دیدم نداده بود 

کپسول آموکسی سیلین، قرص بتاهیستامین، قرص استامینوفن

مامانم زنگ زد خیلی نگرانم بود که بهش توضیحات لازم رو دادم ولی بازم گفت سریع تاکسی سوار شو بیا خونه با این حالت!

سرگیجه و گوش دردی داشتمااا...

از دم کلینیک تاکسی سوار شدم دیگه سر خیابون پیاده شدم به مامانم زنگ زدم آش بگیرم یا حلیم؟

گفت: هیچکدوم. بیا خونه با این حالت!

گفتم من خوبم. خلاصه با کلی اصرار گفت حلیم. گفت البته فکر کنم نونم نداریم ولی خب ولش کن تو فریزر هست گرم میکنم! 

تو دلم گفتم مگه من مرده باشم شماها افطارتون رو با نون فریزری باز کنید 

تو ماه رمضون روزه دار دلش افطاری تازه و نون داغ میخواد! 

گفتم نونم میگیرم برات میارم عزیز دلم 

یهو مامانم گریه اش گرفت گفت الهی خوشبخت بشی عزیزم 

اول رفتم سمت حلیم که صف طویلی داشت از آقاهه خواهش کردم من برم نون بگیرم، پشت سر شما هستم که گفتند بله خواهش میکنم!

نونوایی کنارش بود رفتم نوبتم بود نونو گرفتم تا گذاشتم تو نایلون رفتم سمت آشی دیدم اون آقاهه نیست! حالا هیچکی هم حرف منو باور نمیکنه!

رفتم اول صف برای خانومه توضیح دادم که داشت میگفتم اصلا آخرشه تموم شد!

خانومه 2 کیلو میخواست یک کیلو حلیمش رو بخشید به پشت سریش!

یعنی داغوووون بودما چون یه روزه دار انتظار داشت الان براش افطاری حلیم میبرم!

گفتم زیر سنگم شده پیدا میکنم!

فقط تو دلم به خودم فحش میدادم که مرض داشتی!!! 

اول میرفتی حلیمتو میگرفتی بعد می اومدی نون بگیری!

سریع اومدم خونه به سحر گفتم سریع بیا منو ببر باید برای بابا و مامان حلیم بگیرم! 

سماور رو سریع روشن کردم و یک کپسول آنتی بیوتیک خوردمو یه مسکن، داشتم روانی میشدم از گوش درد!

اول رفتیم دم آش ارتش، کلا تغییر شغل داده بود!!! 

خرما داشت ازش خرمای عالی گرفتم!

رفتیم سه راه حکیم نظامی گفت هیچی ندارم!

دوباره برگشتیم سمت ارتش شانس من حلیم داشت اینقدر خدارو شکر کردم که حد نداره!

اومدیم سریع با خواهر جونم افطار آماده کردیم و همه با هم نوش جان نمودیم!

بعدم یه چایی دم کردمو با بامیه خوردیم و حسابی چسبید 

بعدم رفتیم دم داروخانه گوش پاکن و ماسک و قرص دیکلوفناک بگیرم برای مامانم سر راه هم رفتیم دوغ گازدار گرفتیم با گوشفیل جاتون حسابی خالی ...

نظرات 1 + ارسال نظر
الهه جمعه 27 فروردین 1400 ساعت 12:58 ب.ظ

سلام اجی خوبی ان شاءالله خوب میشی اجی مواطب خودت باش اجی

سلام الهه جان. خوبی؟مرسی خداروشکر بهترم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد