تلافی اون امتحان ملس!!

تلافی اون امتحان ملس توی این یکی امتحان زهره‌ماررررری بدجوری در اومد!!hysteric.gif


دیروز مرخصی گرفته بودم که درس بخونم، از ساعت 8 نشستم پای کتاب و جزوه، ساعت 8:30 صبحانه خوردم.


ساعت 9 نشستم دوباره پای کتاب تا ساعت 12 خوندم البته وسطش همش شیطونی میکردم. 


ساعت 12 رفتم توی آشپزخونه که یه شربت آلبالوی دبش درست کردم و ریختم توی لیوان که برای مامانم و خواهرم ببرم. 


یهو خواهرم اومد گفت: بهناز دوستم حالش خیلی بده بیمارستان بستریه، گفتم: برو دیدنش. گفت: فوت کرده ... 


همینطور اشک از چشمام می‌ریخت. چند بار دیده بودمش، خیلی دختر مظلوم و مهربونی بود. 


رفتم توی اتاق و یه ربعی گریه کردم، اینقدر که به هق هق افتاده بودم ... 


دو بار برای تولدم دعوتش کردم اومده بود. همش قیافه‌اش که می‌اومد جلوی چشمم گریه می‌کردم.


تا ساعت 1:30 فکرم درگیر بود. احساس کردم هرچی خوندم پرید!


دیگه ساعت یه ربع به 3 سریع نمازم رو خوندم و لباسهامو اتو کردم، حاضر شدم و رفتم دانشگاه. 


ساعت 4:30 رسیدم و با دوستام نشستیم و دوره کردیم و ساعت 6 رفتیم سر جلسه! 


Open Book هم بود اما مگه جوابا رو پیدا می‌کردیم. لامصب از بس ریز درآورده بود این تست‌ها رو.


از اون طرف 35 دقیقه وقت داشتیم و همین باعث میشد به آدم استرس دست بده و نتونه پیدا کنه!شِکـْـــلـَکْ هآے خآنـــومے


خلاصه که دیدم می‌افتم از اون طرف پشت سریم سوالهاش با من فرق داشت و و یه گروه دیگه بود.، اما من با ترس و لرز و برای اولین بار با ناشی‌گری البته برگه‌ام رو گذاشتم روی میز پشت سری و گفتم برام جواب بده. 


اونم نصف تست‌ها رو برام جواب داد. آخرش یک سری دیگه موند که با بدبختی جواب دادم! و در نهایت اومد برگه رو از زیر دستم کشید و نذاشت توی پاسخنامه جواب بدم. 


البته بعد که از جلسه اومدیم بیرون متوجه شدم سوال‌ها با هم فرق داشته و احتمالاً اگه یک سری تست‌ها شاید معکوس بوده و بدبخت بشم! 


و در نهایت گفتم: وااااای من می‌افتم. 


فقط 2-3 نفر خوب داده بودند و بقیه می‌گفتند وای ما می‌افتیم. شکلکــــ هـ ـاے آینـــ ـ ـــــاز


از بس که نظریه‌ها شبیه هم بود و درسش گنگ و مبهم!!!!  خیلی وحشتناک بود ... 


اولش خیلی حرررررص خوردم 


ولی بعد گفتم: حرص خوردن نداره نهایتش اینه که این درس رو می‌افتم و ترم دیگه دوباره این درس رو میگیرم!


امیدوارم اگه شده با 10 پاس بشم اما اگر هم نشد بی خیال!!

ساعت 9:15 رسیدم خونه. شام چلو جوجه از ظهر بود که خوردم و افقی شدم ...



پی‌نوشت: 


برای شادی روح دوستم بهناز دعا کنید ...  شِکـْـلـَکْ هآے خآنومے


دختر 26 ساله ناکامی که مثل خیلی از ماها کلی آرزو داشته ولی الآن 5 روزه در بین ما نیست..


*اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم*



نظرات 1 + ارسال نظر
امیر وزیری یکشنبه 1 تیر 1393 ساعت 11:06 ق.ظ http://dashtemoshavvash.blogsky.com

سلام.خدا دوست شما و تمام اسیران خااک را قرین رحمت خود قرار دهد.
از اینکه به وبلاگم سر زدید و نظر دادید بسیار سپاسگزارم.

سلام ...

مرسی، همچنین رفتگان شما ..

خواهش میکنم ..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد