ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
تلافی اون امتحان ملس توی این یکی امتحان زهرهماررررری بدجوری در اومد!!
دیروز مرخصی گرفته بودم که درس بخونم، از ساعت 8 نشستم پای کتاب و جزوه، ساعت 8:30 صبحانه خوردم.
ساعت 9 نشستم دوباره پای کتاب تا ساعت 12 خوندم البته وسطش همش شیطونی میکردم.
ساعت 12 رفتم توی آشپزخونه که یه شربت آلبالوی دبش درست کردم و ریختم توی لیوان که برای مامانم و خواهرم ببرم.
یهو خواهرم اومد گفت: بهناز دوستم حالش خیلی بده بیمارستان بستریه، گفتم: برو دیدنش. گفت: فوت کرده ...
همینطور اشک از چشمام میریخت. چند بار دیده بودمش، خیلی دختر مظلوم و مهربونی بود.
رفتم توی اتاق و یه ربعی گریه کردم، اینقدر که به هق هق افتاده بودم ...
دو بار برای تولدم دعوتش کردم اومده بود. همش قیافهاش که میاومد جلوی چشمم گریه میکردم.
تا ساعت 1:30 فکرم درگیر بود. احساس کردم هرچی خوندم پرید!
دیگه ساعت یه ربع به 3 سریع نمازم رو خوندم و لباسهامو اتو کردم، حاضر شدم و رفتم دانشگاه.
ساعت 4:30 رسیدم و با دوستام نشستیم و دوره کردیم و ساعت 6 رفتیم سر جلسه!
Open Book هم بود اما مگه جوابا رو پیدا میکردیم. لامصب از بس ریز درآورده بود این تستها رو.
از اون طرف 35 دقیقه وقت داشتیم و همین باعث میشد به آدم استرس دست بده و نتونه پیدا کنه!
خلاصه که دیدم میافتم از اون طرف پشت سریم سوالهاش با من فرق داشت و و یه گروه دیگه بود.، اما من با ترس و لرز و برای اولین بار با ناشیگری البته برگهام رو گذاشتم روی میز پشت سری و گفتم برام جواب بده.
اونم نصف تستها رو برام جواب داد. آخرش یک سری دیگه موند که با بدبختی جواب دادم! و در نهایت اومد برگه رو از زیر دستم کشید و نذاشت توی پاسخنامه جواب بدم.
البته بعد که از جلسه اومدیم بیرون متوجه شدم سوالها با هم فرق داشته و احتمالاً اگه یک سری تستها شاید معکوس بوده و بدبخت بشم!
و در نهایت گفتم: وااااای من میافتم.
فقط 2-3 نفر خوب داده بودند و بقیه میگفتند وای ما میافتیم.
از بس که نظریهها شبیه هم بود و درسش گنگ و مبهم!!!! خیلی وحشتناک بود ...
اولش خیلی حرررررص خوردم
ولی بعد گفتم: حرص خوردن نداره نهایتش اینه که این درس رو میافتم و ترم دیگه دوباره این درس رو میگیرم!
امیدوارم اگه شده با 10 پاس بشم اما اگر هم نشد بی خیال!!
ساعت 9:15 رسیدم خونه. شام چلو جوجه از ظهر بود که خوردم و افقی شدم ...
پینوشت:
برای شادی روح دوستم بهناز دعا کنید ...
دختر 26 ساله ناکامی که مثل خیلی از ماها کلی آرزو داشته ولی الآن 5 روزه در بین ما نیست..
*اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم*
سلام.خدا دوست شما و تمام اسیران خااک را قرین رحمت خود قرار دهد.
از اینکه به وبلاگم سر زدید و نظر دادید بسیار سپاسگزارم.
سلام ...
مرسی، همچنین رفتگان شما ..
خواهش میکنم ..