هفته ای که گذشت!!

هفته ای که گذشت بسیار سخت و طاقت فرسا بود.. hysteric.gifشِکـْـلـَکْ هآے خآنومے

خیلی روزهای سختی رو توی این هفته پشت سر گذاشتم و برام دیوانه کننده بود.شِـــکـْـلـَکْ هــآے خــآنــــــومـے

فقط خدا میدونه که چی بهم گذشت. شِکـْـلـَکْ هآے خآنومے 

چهارشنبه و پنج شنبه بود که سرگیجه های خیلی شدیدی بهم دست می داد.

قبلاً هم سرگیجه داشتم اما الان بیشتر شده بود. 

توی خونه همینطور که راه می رفتم میخوردم زمین..شِـــکـْـلـَکْ هــآے خــآنــــــومـے

چند روزی هم ضعف شدید داشتم و همینطور دلم میخواست بخوابم.

اصلاً نمیتونستم مدت ناچیزی روی پا بایستم..

چشمام هم خیلی تار شده بود.. 

کف دست و پام اینقدر ضعف می رفت که بعضی وقتها میگفتم کاش پا نداشتم.. 

همینطور هم سوزن سوزنی میشد.. 

این آخری ها هم که حالت تهوع شدیدی پیدا کرده بودم..  

وقتی از خواب بیدار میشدم دستام خواب میرفت که نمیتونستم تکون بدمشونSmiley

حتی وقتی روی صندلی نشسته بودم پاهام هم خواب میرفت و نمیتونستم راه برمشِـــکـْـلـَکْ هــآے خــآنــــــومـے

چند وقت لرزش دست داشتم و همینطور هر چیزی که بر میداشتم از دستم می افتاد.

این حالتها رو داشتم تا دوشنبه گذشته که برای مشکل گوارش رفتم پیش متخصص داخلی.

فشارم رو گرفت 11 بود و خوب بود.. پایین پلک هامم دید و گفت کم خونی زیادی نداری. 

بهش این علایمم رو گفتم و اونم گفت کف دست و پاهات سوزن سوزنی میشه؟!

گفتم: آره. 

معرفی نامه برای متخصص داخلی اعصاب داد که توش نوشته بود از نظر MS بررسی شود. 

دکتر آشنا بود. بهش گفتم اگه روزی بفهمم MS دارم اون روز آخرین روز زندگیمه.. 

از مطبش که اومدم بیرون در کمال ناباوری و بی انگیزه راه میرفتم. Smiley

خودمو کامل باخته بودم.. smile emoticon kolobok

داروهام رو گرفتم و تا خونه همینطور اشک ریختم..

با مامانم بودیم و بیچاره دلش خون شد.. 

توی راه حوصله نداشتم و یه زنگ زدم به گندم یه کم با هم صحبت کردیم و بعد به ویدا..

وقتی رسیدیم خونه من رفتم توی اتاقم و توی تاریکی اتاقم کلی گریه کردم..

دلم داشت می ترکید. شِکـْـلـَکْ هآے خآنومے

مامانم هم سعی می کرد خودش رو به بی خیالی بزنه تا من داغون تر نشم.شِکـْـلـَکْ هآے خآنومے

دلم داشت می ترکید، دلم میخواست با یکی درد و دل کنم ..girl_to_take_umbrage2.gif

من آدم حساس و احساساتی هستم، خیلی حساس و دل نازک .. 

تو خونه با کسی نمیتونستم حرف بزنم، برای بی خیال شدنم دلداری الکی میدادن..

به ویدا و گندم sms زدم و گفتم که دکتر این تشخیص رو داده.

ویدا از دستم کلی حرص خورد و بعد بهم کلی دری وری گفت شِـــکـْـلـَکْ هــآے خــآنــــــومـےالبته شگرد ویداست. 

برای اینکه آدم بی خیال شه سعی میکنه موضوع رو ریز نشون بده، نیتش خیره!

گندم هم هی زنگ میزد و sms میداد که با هر sms و تماسش من اشک میریختم.

نمیتونستم با کسی حرف بزنم و تا مرز دیوانگی رفتم..  Smiley

تا فردا شبش که با گندم تلفنی حرف زدم و کلی پشت تلفن گریه کردم.Smiley

بیچاره گندم کلی دپرس شده بود.. کلی بهم اصرار کرد که برو دکتر.. شِـــکـْـلـَکْ هــآے خــآنــــــومـے شکلکــــ هـ ـاے آینـــ ـ ـــــاز

گفتم تا آخرین شب قدر نمیرم شاید معجزه ای شد و تشخیصشون اشتباه بود..

شب قدرم بود.. نشستم اعمالش رو به جا آوردم و کلی به خدا التماس کردم.. شِکـْـلـَکْ هآے خآنومے

گندم هر روز روزی چند بار باهام تماس داشت هم تلفنی و هم sms .. شِکـْـلـَکْ هآے خآنومے

خیلی بهم لطف کرد.. شِکـْـلـَکْ هآے خآنومے

طفلکی ویدا شدیداً گیرکرده بود توی اساس کشی  

و شنبه بهم زنگ زد شکلکهای خانومی

کار هر روزم شده بود سرچ در مورد این بیماری و همینطور اعتماد به نفسم ضعیف تر میشد

خیلی ترسیده بودم..

اینقدر که طاقت نیاوردم و پریشب رفتم دکتر ..

خیلی نذر و نیاز کردم.. ساعت 8 نوبت داشتم. از ساعت 8 sms و تلفنها شروع شد..شکلکهای خانومی

ساعت 10:20 دقیقه رفتم داخل مطب.. از بس شلوغ بود..

این دکتر هم آشنا بود و بعد از حال و احوالپرسی گفت: مشکلت چیه؟! 

گفتم همون مشکل همیشگی.. گفت: دختر تو هنوز روی این مسأله حساسی؟! 

چرا؟! گفتم: شده کابوس زندگیم و ولم نمیکنه..

آخه 2 بار دیگه هم رفته بودم پیشش و با سنجشی که کرده بود گفته بود که نداری.. 

دکتر یک سری معاینات و سنجش رفلکس انجام داد و گفت هیچیت نیست.. 

اینقدر خوشحال شدم که حد نداره.. شِـــکـْـلـَکْ هــآے خــآنــــــومـے

گفت: میخوای برای اینکه تا آخر عمرت از فکرش بیای بیرون یه MRI برات بنویسم؟! 

گفتم: بله آقای دکتر. 

خلاصه که اینقدر خوشحال شدم که نمیدونین چقدر به زندگی امیدوار شدم..

تا از مطب اومدم بیرون به اونایی که دلواپسم بودن زنگ زدم و خبر خوش بهشون دادمSmiley


اما توی این مدت هم قدر خیلی نعمت هایی که دارم رو فهیمدم.. شِکـْـلـَکْ هآے خآنومے


از این مدت استرس 2 تا درس گرفتم: 

اول اینکه شاکر تمام نعمت هایی که خدا در اختیارم گذاشته باشم و تا این حد ناشکری نکنم..

دوم اینکه غم و غصه و گریه رو از زندگیم حذف کنم و همش شاد باشم و بخندم شِکـْـلـَکْ هآے خآنومے


پی نوشت:

توی این مدت از خواهری عزیزم گندم جان که هر لحظه کنارم و به یادم بود تشکر میکنم

دوستتتت دارم خواهری خودممممم.. Smiley


یه پی نوشت دیگه: 

شرمندتم خدا جونم که هیچوقت قدردان سلامتی که بهم دادی نبودم.. شِکـْـلـَکْ هآے خآنومے

عاشقتمممممممممم خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا .. 

نظرات 53 + ارسال نظر
مریم چهارشنبه 15 شهریور 1391 ساعت 05:41 ب.ظ http://www.sooskesiah.blogsky.com

سلام دوست عزیزم
آپم

ع.پ (رهگذر) پنج‌شنبه 16 شهریور 1391 ساعت 11:37 ق.ظ http://thomascrown.blogsky.com/

سلاممممممممممممم
میگم شما هم اهل اصفهان هستی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
باورم نمیشه !!!!!!!!!!!
خوبی همشهری جونم !
منم اصفهانی هستم
10 ساله کرمانشاه هستم
محل کارم اینجاست
10 سال
تنها

شکوفه یکشنبه 19 شهریور 1391 ساعت 01:06 ب.ظ http://stela.blogsky.com

آپمممممممممممممنتظرتم

اوکی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد