ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
پنج شنبه ساعت 1 از خواب بیدار شدم و رفتم سر قابلمه، مامانم خوراک مرغ درست کرده بود، ناهارو خوردیم خیلی خوشمزه بود. زندائیم ساعت 2 و نیم زنگ زد که هستید ما مزاحمتون بشیم؟!
مامانم سرماخوردگی شدید داشت و حالش خیلی بد بود، حتی ناهارم نخورد! خیس عرق بود و همینطور تب و لرز میکرد.
ازشون خواهش کردم که بعدازظهر تشریف بیارند که قرار شد ساعت 5 بیاند، بنده خداها از دهم فروردین از تهران اومده بودند
و میخواستند بیاند که توی خونه هممون سرماخورده بودیم، اونها هم گذاشتند ما بهتر که شدیم بیاند.
حدود ساعت 5 و نیم اومدن و دور هم بودیم تا 7، زمان خیلی کمی بود ولی خیلی خوش گذشت، خیلی وقت بود ندیده بودیمشون، حیف که میخواستند همون شب راهی بشند وگرنه دوست داشتیم بیشتر دور هم باشیم و خوش بگذرونیم.
خلاصه ساعت 8 بود دوست مامانم زنگ زد که بیاند عید دیدنی که ما هم گفتیم تشریف بیارند، حدود 9 و نیم اومدن و تا 12 دور هم بودیم با دختراش و دامادش اومده بودند. پذیرایی که شدند دادمادش با هادی نشستند با X-Box بازی کردند، اینقدر کیف کرده بود که هرچی خانومش و مادرخانومش میگفت بریم میگفت کجا بریم تازه نشستیم!
خلاصه ساعت 12 رفتند و من و سحرم نشستیم پای تلویزیون و چند قسمت زیر پوست شهر رو دیدیم.
فکر کنم نزدیکای 4 بود که من خوابیدم اما اون بیدار بود هنوز!
جمعه هم تا ساعت 1 و نیم بعدازظهر خوابیده بودمو از شدت گرسنگی بیدار شدم
وگرنه تا ساعت 3 بلکم 4 میخوابیدم!!!!
افتان و خیزان به طرف آشپزخونه رهسپار شدم و دیدم که از ناهار خبری نیست! مامانم حالش خوب نبود و نتونسته بود ناهار درست کنه.
از شدت گرسنگی پناه آوردم به نیمرو، رفتم 5 تا نیمروی درجه 1 درست کردم، خیارشور، دلستر، آب پرتقال با نون بربری کنجدی آوردم و بقیه رو دعوت کردم به صرف صبحانه و ناهار!
ناهار که تموم شد زیر پوست شهر رو دیدیم و بعدازظهر بود که دختر دائیم زنگ زد به مامانم گفت که بیاین خونمونه حوصله مون سر رفته، حداقل یه کم دور هم باشیم. گفت که تولد خواهرشه ولی چون شهادت حضرت فاطمه بوده تولد نگرفتند.
ما هم یه کیک شکلاتی گرفتیم و غافلگیرشون کردیم با یه دونه شمع Angry Birds با یه کلاه بوقی و رفتیم خونشون اینقدر ذوق کرد که خدا میدونه، از خوشحالیش خیلی خوشحال شدم. یه تولد خیلی کوچیک و ساده و بدون ساز و آواز براش گرفتیم.
**
شام هم الویه خوردیم که خیلی چسبید!
بعدشم کیک و چای و ساعت 1 هم اومدیم خونه!
شب خوبی بود و دور همی لذتبخشی هم بود..
ایشالا همیشه دل همه شاد باشه.
سلام سپیده عزیزم
ان شالله سالی پر از نعمت و برکت برات رقم بخوره و لبت همیشه پر از خنده باشه عزیزم
به امید موفقیت روزافزونت دوست گلم
سلام شقایق عزیزززمم ..

خوبی گلم؟!
انشاء ا... برای تو هم عزیزم پر از برکت و سلامتی دلخوشی باشه ..
فدات بشم عزیزممم ..
انشالله هیچوقت دلتون نگیره ..... دلتون از غم دنیا خالی
مرسی که سر زدید
مرسی ..
خواهش میکنم ..
سلام

ممنون به وبلاگم اومدی
پست اول خوندم شما هم خوش خواب هستیا مثل من
بازم از این کارای خوب بکن وبیا وبلاگم
با تبادل لینک موافقی؟
نصفه شبی هوس نیمرو کردم از کجا بیارم!!!!
سلام ..
خواهش میکنم ..
نه بابا مال این بود که توی نوروز ساعت خواب همه بهم میریزه!!!
حتماً
آخه کاری داره درست کردنش؟!!!!
سلام دوستم
سال نو مبارک (با تاخیر خیلی زیاد)
مامان بهترن انشالله؟؟؟
همیشه به شادی و مهمونی و تفلد
سلام عزیزم ...
سال نوی تو هم مبارک گلم ..
مرسی عزیزم خداروشکر ..
فدات بشم خانومی، ایشالا همینطور شما ...