اینم روزانه سه شنبه هفتم اردیبهشت 1400

سه شنبه ساعت 4 سحریمو خوردمو اذان رو که گفتند نمازمو خوندم و یه کوچولو بیدار بودم بعد خوابیدم که صبح باید میرفتم سر کار!

صبح یه کوچولو خواب موندم ساعت 8:15 دقیقه رسیدم سر کار!

روز شلوغ و پلوغ و اعصاب خورد کنی بود اما از اون روزایی که خیلی کاری از پیش نمیره بود!

ساعت 14:00 رفتم نمازمو خوندمو ساعت 14:40 دقیقه خروج زدمو آروم آروم قدم زنان رفتم سمت هزارجریب که با اتوبوس دروازه دولت برم چون ساعت 16 یک قرار کاری داشتم با مدیریت کلینیک ویژه بیمارستان خورشید!

اتوبوس سوار شدم و ایستگاه کتابخانه مرکزی پیاده شدم و رفتم به سمت کلینیک ویژه

تو راه دیدم یه نونوایی پرچم برای میلاد امام حسن زده بود  و داشت نون نذری میداد اما من روم نشد برم بگیرم!

اما تو دلم گفتم امام حسن برسون 

من منتظر نشونه تولدتم که هر سال برام میرسونی

ساعت 15:10 دقیقه رسیدم کلینیک و منتظر مدیر کلینیک شدم و توی این فاصله داشتم ادامه روزانه روز قبل رو مینوشتم!

رفتم دقیقا نشستم روی صندلی روبروی اتاق مدیر ساعت 15:40 دیدم در اتاقشون باز شد. رفتم باهاشون صحبت کردم و ایشون منو معرفی کردند به قسمت نوار قلب.

آهان یادم رفته بود بگم مسئول کلینیک ویژه از معاونت درمان شنبه باهام تماس گرفتند و گفتندطبق درخواست خودت برای روزهای خالی که داشتی 2 روز در هفته میتونی بری کلینیک خورشید برای نوار قلب گرفتن؟!

گفتم: آخه من بلد نیستم گفتند کارشناسشون بهت یاد میدن

گفتم: باشه چشم.گفتند: امروز میتونی بری؟ گفتم: نه امروز برنامه ام پر اما سه شنبه حتما میرم

خلاصه رفتم و با مسئولشون آشنا شدم. کار را بهم یاد دادند ولی خب یه کم سخته و خیلی باید حواس آدم جمع باشه که نوار قلب طرف دقیق در بیاد. 

توی زمانی که مریض نداشتیم با هم خیلی صحبت کردیم و گفتیم و خندیدیم. 

کلا اون روز 3-4 تا مریض بود ولی میگفتند شنبه ها شلوغه و قرار شد برای اینکه من راه بیفتم شنبه هم تشریف بیارن که من دیگه اوکی بشم!

ساعت 19:45 بود 


یه تیکه اش رو توی اتوبوس نوشتم و دیگه از اینجا به بعدشو ننوشتم ... 


من اومدم

سلام مهربونا

خیلی وقت بود که حال و حوصله ی نوشتن نداشتم.

یادمه آخرین پستی که با انگیزه زیاد و با شوق داشتم مینوشتم هفتم اردیبهشت  1400 بود که ماه رمضون بود، 

رفته بودم برای ملاقات با رییس کلینیک ویژه خورشید و تا وقت ملاقات حدود نیم ساعتی بود که بیکار بودم و ترجیح دادم پست اون روز رو تایپ کنم. 

تا نصفه تایپ کردم و دیگه نشد که ثبتش کنم! 

نیرو برای قسمت نوار قلب میخواستند که بعد از 2 جلسه آموزش قرار شد که 2 روز در هفته برای گرفتن نوار قلب برم کلینیک. 

چند روزی به همین روال گذشت، 

همه چیز خوب پیش میرفت و من  خوشحال و سرمست از اینکه  وقتی میدیم بیماران دردمند که پر از دردند  چقدر از ته دلشون دعام میکنن و دعاشون عجیب به دلم می نشست!

حدود یک هفته گذشت و یک مشکلی جسمی برام پیش اومد که برام قابل باور نبود!

که بخاطر اینکه توضیحات مفصلی داره بعدا در یک پست جداگانه میگذارم!

که چه روزهای سخت و دردناک و غیرقابل تحملی رو  گذروندم!

شب قدر بیست و سوم نمیفهمیدم روی زمینم یا آسمون

از کلینیک اومدم خونه با چشم گریون رفتم امامزاده محسن که درش بسته بود. 

یک زیارتنامه خوندمو اومدم خونه!

با خواهر و شوهرش قرار گذاشته بودیم بریم گلستان شهداء

رسیدم خونه داغون بودم

عذرخواهی کردمو رفتم توی اتاقم یه  کم گریه کردمو خوابیدم!

ساعت 1 بیدار شدم فکر کردم تموم اینا خواب بوده که یک نفس راحتی کشیدمو گفتم آخیششش، خدایا شکرت که خواب بود که بعد از چند ثانیه  به خودم اومدمو دوباره افتادم به هق هق..

اصلا روحیه رفتن به بیرون از خونه رو نداشتم!

تموم تنم یخ کرده بود و هیچ جووووررری گرم نمیشدم!

رفتم به بچه ها گفتم من نمیام شما برید برای منم دعا کنید!

و فقط تا صبح زاااار زدم!

تا صبح بیدار بودیمو دم صبح خوابیدم تا ظهر!

ظهر بود که سحر بهم تلنگری زد که برو زیارت امام رضا (ع)

زنگ زدم پرستیژ تور و یک بلیط هواپیمای رفت به مشهد برای پنجشنبه 15 اردیبهشت و برگشت جمعه 16 اردیبهشت گرفتم و پناه بردم به امام رضای خوبم 

روزهای خیلی خیلی سختی رو گذروندم اینقدرررر سخت که هر وقت یادم می افته اشکام سرازیر میشه و می افتم به هق هق!

همش میگفتم خدایااا حق من اینقدر درد کشیدن نیست!

گذشت ...

میگذره؛ با درد نسبتا کمتر، اما مهم اینه که میگذره ...

یه جمله ای که هر روز و هر شب توی ذهنم تکرار میشه و تحملم  رو میبره بالا اینه که:

این نیز بگذرد ...

یه چیزی که این روزا دیگه برای هیچکس قابل باور نیست اینه  که چقدر مردن مفت و الکی شده!

آدما دارن الکی الکی میمیرن! 

مرگ از اون چیزی که فکرشو میکنیم به هممون نزدیکه!

توی دورانی هستیم که امکان داره شب بخوابیم دیگه صبح پا نشیم!

پس تا میتونیم:

#دل_نشکنیم

#زود_قضاوت_نکنیم

#تا_میتونیم_مرهم_باشیم

#نمک_به_زخم_هم_نپاشیم

#مهربون_باشیم

#انسان_باشیم

#همدیگه_رو_ببخشیم

#منم_حلال_کنید

#بماند_به_یادگار_برای_روزی_که_دیگر_نیستم

#التماس_دعا


خوبی ها که حلال   بدی اگر دیدید لطفا حلال بفرمایید

تولدتون مبارک عشق دلممممم

یا امام رضا سلام‌ تویی سایه ی سرم تویی کس بی کسیام
یا امام رضا سلام‌ غیر تو کدوم رفیق سنگ تموم گذاشت برام
manli_mashhad3
من گدای مشهدم مثل اون کبوترم که در طواف گنبدم
من گدای مشهدم همیشه با دست پر از در خونت اومدم
به فدای کرمت زنده میشه روح من وقتی میام تو حرمت

به فدای کرمت تو مسیح و منم همیشه محتاج دمت
تویی عشق بچگیم میبینم مهربونی تو همیشه تو زندگیم
تویی عشق بچگیم همه میدونن امام رضایی بودم از قدیم
یا امام رضا‌ سلام یا امام رضا‌ سلام یا امام رضا‌ سلام
به فدای کرمت زنده میشه روح من وقتی میام تو حرمت


برام سنگ تموم گذاشتی آقا جان  کمکم کن برات سنگ تموم بذارم آقای من 

الهی من دورتون بگردم آقا جانم 

و افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست

که هر چه بر سر ما می‌رود ارادت اوست


امام رضا جان خودمو به خودت سپردم ...

امروز خیلی هوامو داشته باش 

امامزاده محسن، سنگ صبور همیشگی من به دلم آرامش بده آقا ...

خدایا راضی ام به رضای تو ... هرچه پیش آید خوش آید ..

التماس دعا ...

سیاه ترین روزهای زندگی من ...

در هر الغوث الغوث امشب مرا از یاد نبرید 

سوگ حیدر ...

ای زمین و هفت گردون خاک تو

آسمان سرگشته ادراک تو

بعد تو باید به حسرت زار زار 

خون بگرید بر سر تو ذوالفقار 

یا علی تو محو مطلق بوده ای

با تو حق بود و تو با حق بوده ای

یا علی باغ تو باری دیگر است

این شکفتن در بهاری دیگر است

از تو هر شب چشم حیرانی تر است

قدسیان را ذکر حیدر حیدر است

از تو هر شب چشم حیرانی تر است

قدسیان را ذکر حیدر حیدر است

من خوبم

سلام مهربونا 

دوشنبه صبح ساعت 6:58 دقیقه با پهلودرد از خواب بیدار شدم!

نمیدونم چرا اینقدر پهلودرد میگیرم!

اول یه ذره کنار بخاری پهلومو گرم کردم، آروم آروم کارامو کردمو حاضر شدم و اسنپ گرفتم رفتم اداره 

امروز داشتم روی کتاب کار میکردم!

یهو به ذهنم رسید از همکارم بپرسم چه ساعتی میره واکسن بزنه که با هم بریم!

توی راهرو دیدمش، سلام احوالپرسی کردیم، گفت: رفتی واکسن بزنی؟ گفتم: نه  مگه 8 شب نباید بریم؟!

گفت 8 شب کجا بود تا 11 بیشتر وقت نداریا!!!

گفت: من رفتم زدم، صبح باهات تماس گرفتم که بگم با هم بریم جواب ندادی!

گفتم: آره یه ذره دیر اومدم پهلوم خیلی درد میکرد!

گفتم: میگن هندیه خوبه؟!

گفت: هندی نبود، سوئدی بود، آسترازنکا

گفتم: چیکار کنم؟! بزنم؟!

گفت: من که زدم، چی بگم!

دلو زدم به دریا و تصمیم گرفتم که برم!

نگاه به ساعتم کردم دیدم ساعت 10، سریع اسنپ گرفتمو بدو بدو رفتم حاضر شدم که برم!

10:05 دقیقه خروج زدمو رفتم سمت بیمارستان عیسی بن مریم

10:15 رسیدم.

ورودی بیمارستان که رسیدم ازشون سوال کردم و مکان تزریق واکسن رو پیدا کردم!

رفتم پذیرش خودمو معرفی کردم که دیدم مسئول کلینیک ویژه دانشگاه از معاونت درمان هم اونجا حضور داشتند!

باهاشون سلام و احوالپرسی کردم و توی فرم ها اسم خودمو پیدا کردم و امضاء کردم و رفتم راند بعدی 

2 تا از همکاران بیمارستان الزهرا و امین رو هم دیدم!

همه خوشحال بودند و سرمست!

یک خانم دکتری اومدند پذیرش گفتند این واکسن چیه؟

اپراتوری که داشت ثبت میکردند گفتند: آسترازنکا، سوئدی، خیلی هم عالیه تا 90 درصد ایمنی میده!

خانم دکتر گفتند: آره دوست منم ایتالیاست اونم همین واکسن رو براش زده بودند!

نوبت به من رسید یک سری سوالات ازم پرسیده شد، اعم از اینکه: سابقه آلرژی یا حساسیت نداشتی؟ شوک آنافیلاکسی نشدی؟  در طی یکماه اخیر به کرونا مبتلا نشدی؟ 

همه این سوالات جوابش منفی بود!

برگه تایید رو بهم دادند و راهنماییم کردند برای تزریق!

وارد اتاق تزریق شدم دیدم 2 نفر از اعضای کادر  توی اتاق بودند. از یکی از خانمهای کادر خواهش کردم از لحظه ی واکسن زدنم عکس بگیرن تا یادگاری برام بمونه!

یک استرس عجیبی ته دلم بود!

نشستم و آستینمو در آوردم و از ته دلم برای تمام هموطنان چنین لحظه ای رو آرزو کردم که ان شاء الله همه واکسینه بشن و روزی برسه که دیگه هیچکس ماسکی به صورت نداشته باشه و به راحتی نفس بکشه!

واکسن رو بهم زدند و یه کوچولو  احساس درد و سوزش کردم!

بهم گفتند: تا میتونی مایعات بخور، استراحت بکن و اگر درد قفسه سینه یا تنگی نفس شدید داشتی به نزدیکترین مرکز درمانی مراجعه کن!

الان هم ده دقیقه بشین اگر مشکلی نداشتی برو!

منم تشکر کردم و 10 دقیقه بیرون نشستم خیلی مشکل خاصی نداشتم. اسنپ گرفتم برای محل کار و خداحافظی کردم و رفتم سوار اسنپ شدم!

رسیدم محل کارم ضعف و سرگیجه ام شروع شد!

بازومم درد میکرد 

 صبحانه نخورده بودم رفتم یه کم نون و پنیر و خرما خوردم!

با یه کم بامیه!

یکی از همکارام میگفتند رنگ صورتت عین گچ دیوار شده!

رفتم یه بطری آب معدنی آب قند درست کردمو یه کم خوردم و به کارم ادامه دادم.

طرف ظهر سرگیجه ی خیلی زیادی داشتم ولی باید کلینیک میرفتم!

آب قندها رو همشو خوردمو یه کم حالم بهتر شد!

با همکارم تا دم مترو رفتمو سوار مترو شدم رفتم کلینیک!

تا وارد شدم چندتا از همکارام تبریک گفتند!

تو دلم گفتم ببین توروخدا کارمون به کجا رسیده که برای واکسن زدن به همدیگه تبریک میگیم!

رفتم درهارو باز کردم و منتظر خانم دکتر و بیماران شدم!

همینطور دردم داشت بیشتر میشد!

اول ضعف و بازو درد، بعدم احساس میکردم بدنم له له 

خانم دکتر ساعت 17 اومدند و ساعت 19:30 کارشون تموم شد!

خیلی درب و داغون بودم از شدت سرگیجه!!!

تمام کارهای روتین رو انجام دادم و رفتم پذبرش برای تحویل نسخ و کلیدها!

یکی از همکاران زحمت کشیدند و یک آب جوش و نبات درست کردند تا اومدم گفتند دیدم دیرتون میشه گفتم آبجوش رو زودتر درست کنم بخورید فشارتون نیفته!

بنده خدا خودشونم بدن درد شدید داشتند!

از دم همه بچه های کلینیک و لت و پار کرده بودند 

بابا حداقل واکسن رو میگذاشتید برای روزی که شیفتمون نبود!

آبجوش نبات خیلی داغ بود نصفشو خالی کردم و یه ذره چایی ریختم روش دیدم طعمش مزخرف شد!

یه چندتا حبه قند انداختم ولی بازم مزخرف بود، گفتم حیف این نبات زعفرونی که حروم شد!

 چهره زدمو از همکاران خداحافظی کردم که مامانم زنگ زد گفت: دخمل مامان چطوره؟!

گفتم خداروشکر بهترم ولی هنوز سرگیجه دارم!

حالا از مامانم اصرار که با اسنپ بیا!

 از منم انکار که از خونه بیرون بیا هوا بهاری شده 

منم دو تا ماسک زده بودم داشتم خفه میشدم!

از کلینیک زدم بیرون، یک نسیم خنکی می اومد که  کیف کرده بودم!

تا شهداء پیاده رفتم و توی ایستگاه اتوبوس نشستم تا اتوبوس اومد، سوار شدم یهو بند کیفم کشیده شد رو بازوم آه از نهادم بلند شد از بس درد گرفت!

دم امامزاده محسن پیاده شدم، خلوت خلوت بود، طبق معمول رفتم یه زیارتنامه خوندم و یک سلام دادم و یک عکس گرفتم از دم درش، جایی که همیشه زائر خودشو داشت و توی این روزها خلوت نبود!

ساعت 9:00 رسیدم خونه!

مامان قورمه سبزی پخته بود افطاری منم که چلو کباب بود!

شام رو خوردیمو خودمون رو به یک چای توپ دعوت کردیم!

ساعت 10 از شدت ضعف بیهوش شدم!

هم نمازم، هم دعا و هم قرآنم هم نتونستم بخونم!

ساعت 12:50 از خواب بیدار شدم اونم از شدت درد بدن و تب و بازودرد! 

همینطور از درد به خودم میپیچیدم!

اول به سحر گفتم یه لیوان آب آورد یک استامینوفن 500 خوردم، دعاهامم خوندمو به سحر گفتم روی بدنم راه بره و ماساژم بده!

از شدت بدن درد و تب و بیقراری خوابم نمیبرد!

دلم میخواست گریه کنم!

الهی بمیرم واسه نی نی های زبون بسته که واکسن میزنن تب میکنن و هی گریه میکنن!

واقعا از شدت درد اشکم جاری بود!

رفتم دم تراس در رو باز کردم خوابیدم همونجا تا 1 ساعت

دوباره لرز میکردم میرفتم کنار بخاری!

تمام بدنم درد میکرد!

تا صبح بیقرار بیقرار بودم، مردم تا صبح شد!

صبح ساعت 9 بیدار شدم بدنم خورد بود، ضعف داشتم اما دیگه بدن درد نداشتم!

یه کم نون و پنیر و گردو با چای خوردم ولی بدنم هنوز میلرزید!

بازم دراز کشیدم و احساس کردم کلافه ام!

رفتم یه دوش آب گرم گرفتمو احساس کردم حالم بهتر شد.

از حمام که اومدم داشتند اذان میگفتند سریع موهامو سشوار گرفتم که سرما نخورم!

مامانم قورمه سبزی برام کشید با سالاد خوردم!

یه دونه قرص ویتامین B1 300 هم خوردمو یه کم که حالم بهتر شد وضو گرفتم نمازمو خوندم!

سریع حاضر شدم که برم کلینیک!

ساعت 14:35 از خونه زدم بیرون، ساعت 14:43 دقیقه رسیدم به ایستگاه اتوبوس، حدود یک ربعی نشستم تا اتوبوس اومد!

دلم مثل سیر و سرکه میجوشید!

ساعت 15:37 دقیقه رسیدم کلینیک!

بعد از سلام و احوالپرسی با همکاران رفتم بالا

کارهای روتین رو انجام دادم، مریض ها یکی یکی اومدن

خانم دکتر 16:05 دقیقه اومدن و شروع کردیم به احوالپرسی

خانم دکتر گفتند چه خبر، حالت بهتره؟ واکسن زدی الان اوکی هستی؟! چطور گذروندی که همون چیزای بالایی رو براشون توضیح دادم!

خیلی روز شلوغ و سنگینی داشتیم!

با یک آقا بحثم شد! 

بار اول اومده داخل بهش گفتم ورود آقایان ممنوع!

گفت اومدم نوبت مادرمو بدم و میخواستم هر وقت نوبت مادرم شد باهاش برم پیش خانم دکتر، میشه؟!

گفتم بله میشه ولی وقتی نوبتتون شد که خواستید برید اتاق پزشک میتونید تشریف بیارید!

بار دوم بعد از یکساعت اومده داخل میگه پس نوبت ما نیست؟!

تقریبا جزء نوبت های آخری هم بود!

گفتم آقا چندبار باید بگم ورود آقایان به قسمت زنان و مامایی ممنوع؟!

یهو از کوره در رفت گفت: خوب شد شما دکتر نشدین!

گفتم چه ربطی داره؟ اینجا درمانگاه زنان و خانوم ها اینجا معذبند مرد بیاد داخل!

دم در شروع کرد به یه نفر دیگه میگفت چه پاچه میگیره!!!

گفتم دارم برات!!!!

حیف باید همون موقع میرفتم تو جلد خانوم شیرزاد و یه دو تا جیغ بنفش میکشیدم تا حالش جا می اومد یا زنگ میزدم حراست بیان جمش کنن!!!

خلاصه بعد از 20 دقیقه نوبتشون شد!

آقاهه همچین خودشو گرفته بود انگار چه خبره!!!

منم اصلا محلش ندادم 

رفتند داخل و من داشتم وزن یک مریض رو میگرفتم که اومد بهم گفت خانم دکتر گفتند اینارو شما راهنمایی بفرمایید!

تو دلم گفتم چی شد مودب شدی؟! 

چیزی بهش نگفتمو گفتم اجازه بدید!

خداروشکر آدم کینه ای نیستم اگر ناراحت بشم یه لحظه است و سریع بیخیال میشمو دلم به رحم میاد!

مشخصات اون خانوم باردار رو روی سربرگ نوشتم و نوبتش و بهش دادم و راهنماییش کردم به طرف اتاق دکتر

برگه اون حاج خانم رو گرفتم دیدم خانم دکتر براشون نمونه برداری نوشته بودند!

کلیه ی وسایلی که باید از داروخانه تهیه میکردند رو روی کاغذ نوشتم و تحویل پسرشون دادم با توضیحات کامل!

رفت وسایلش رو گرفت و آورد گفت چیکار کنم دیدم نگران گفتم نگران نباشید من براشون کامل توضیح میدم!

وسایلشو به اضافه ست جراحی گذاشتم توی اتاق معاینه و نگران بود و میگفت: خیلی درد داره؟ که بهش دلگرمی دادم گفتم نگران نباشید دردش زیاد نیست!

به خانم دکتر گفتم که مریض آماده است!

خانم دکتر ازم خواهش کردند که برم کمکشون!

خداروشکر حاج خانم همکاری کرد و الحمدالله خانم دکتر مثل همیشه با مهارتشون نمونه اش رو زود گرفتند.

دستکشامو انداختم سطل و دستامو شستم و رفتم استیشن به بقیه کارهام رسیدگی کردم!

حاج خانم موقع رفتن کلی تشکر کردند. گفتم خیلی که اذیت نشدید؟! گفتند: نه گفتم: خداروشکر 

کلی دعام کردند.

آقاهه گفت: خانم خیلی زحمت کشیدید، دستتون درد نکنه!

گفتم: خواهش میکنم. ضمنا من سگ نیستم که پاچه بگیرم!

گفت: من شرمنده ام، معذرت میخوام. به بزرگی خودتون ببخشید، رفتارم درست نبود.

خلاصه که کلی تعارف تیکه پاره شد و به سلامت رفتند نمونه رو بدن آزمایشگاه طبقه پایین. 

یهو حاج خانومه گفتند: دخترم دعا کن نمونه ام چیزی نباشه! گفتم: نگران نباشید حاج خانم ان شاء الله چیزی نیست.

آخرین مریض هم از اتاق اومد بیرون و خداحافظی کرد و رفت!

ساعت 18:28 بود رفتم به خانم دکتر اعلام کردم مریض نداریم که خانم دکتر با عجله لباسشون رو عوض کردند و گفتند مریض فرستادم زایشگاه تا بره آماده بشه برم سراغش!

خانم دکتر با عجله خداحافظی کردند و رفتند!

منم اول رفتم ست جراحی ها رو شستم بردم پذیرش که تحویل CSR بدن، بعدشم رفتم از آزمایشگاه ظرف نمونه آندومتر بگیرم که ظرفاش فرمالین نداشت و قرا شد که پر کنه سه شنبه بهمون بده!

اومدم بالا طبق معمول وسایل رو گذاشتم سر جاش و برگه بیمه ها رو نوشتمو و درها رو قفل کردمو رفتم پایین همه چیز رو تحویل دادم و افطاریمو گرفتمو ساعت 19:45 دقیقه چهره زدم و رفتم!

تا شهدا رو با عجله رفتم که با مترو برم دروازه دولت از اونجا هم برم داروخانه روبروی کوچه پدربزرگم چون داروهامو برام آزاد حساب کرده بود!

مترو که تعطیل بود دست از پا درازتر رفتم سمت ایستگاه اتوبوس که اونم تا اومدم برسم رفت!!!

اعصابم حسابی خط خطی شدااا، اولین اتوبوسی که اومد سریع سوار شدمو دروازه دولت پیاده شدم و بدو بدو تا داروخانه رو پیاده رفتم!

سلام کردمو از پذیرش داروخانه خواستم که چک کنه و دیدیم بله اشتباه کرده بودند. بقیه مبلغ و گرفتمو دویدم سمت ایستگاه اتوبوس و یک ربعی نشستم تا اتوبوس اومد و سوار شدم و ساعت 20:58 دقیقه پیاده شدم.

 رفتم از سوپر شیر و چندتا بستنی هندونه ای و قیفی وانیلی و فالوده یخی و یه دونه پفک گرفتمو رفتم خونه. تا رسیدم اول لباسامو عوض کردمو و دستامو حسابی شستمو لم دادم رو ی مبل و بستنیمو خوردمو بعدشم رفتم توی فضای مجازی و یه کم چرخیدمو یه اتفاقی افتاد که دیگه پشت دستمو داغ کردم دلم به حال هیچکسی نسوزه!

توی دلم گفتم خدای آدمای غریب و تنها و دلشکسته هم بزرگه تو چرا دایه دلسوزتر از مادر شدی اونا خدا رو دارن!

تو تنها کاری که از دستت بر میاد اینکه هر روز برای حال خوب مردم دنیا دعا کنی همین و بس!!!

کلی گوش خودمو پیچوندم که هیچوقت دیگه حق نداری خودتو درگیر حاشیه و مشکلات دیگران کنی چون کم ضربه نخوردی از این حال خوب کردنا که در نهایت حال خودتم بدتر شد و کسی نبود که بگه خرت به چند من؟!!!!

خلاصه رفتم یه سینی چای توپ و مشتی ریختم با یک ظرف زولبیا و بامیه در کنار خانواده عزیزم چای خوردیم و سریال نگاه کردیم!

اینقدر ضعف داشتم و بازوم درد میکرد دیگه قرآن و دعامو خوندم و خوابیدم.

پ.ن1: مهربون باش، مهربونی کن ولی خریت نکن!

پ.ن 2: پدربزرگم همیشه میگفتند اگر کسی رو دیدی گرفتاری داره کمکش بکن ولی دلسوزی الکی نکن چون قطعا تو از خدای اون بزرگتر نیستی و بیشتر هواشو نداری، خدای اونم بزرگه!

پ.ن 3: نتیجه میگیریم اگر کسی رو دیدی گرفتاری داره کمکش بکن ولی خودتو قاطی مسائلش نکن و دلسوزی الکی نکن چون قطعا تو از خدای اون بیشتر هواشو نداری، خدای اونم بزرگه!

مواظب خودتون باشید مهربوونا 

تولدت مبارک امام حسن خوشگلم

دیدین چی شد؟

من دیروز اشتباهی فکر کردم تولد امام حسن جان دیروز بوده نگو دیروز شب تولدشون بوده و امروز روز تولدشون و تولد بنده!

تولدمون مبااااارک با کریم اهل بیت ...

دیشب که نشونه تون رو برام فرستادین آقا ولی من از رو نمیرم شب تولد جداست از روز تولد!

من بازم نشونه دلچسب میخوام!

خیلی خیلی خیلی دلچسب!

پ.ن اول و آخر: دورتون بگردم آقااااا جونم 

تولدمون مبارک!

بر ماه تمام ماه رحمت صلوات

بر نور جمال حُسن و حکمت صلوات

در سفره ماه رمضان فیض حَسن

بخشیده به عرش و فرش، نعمت، صلوات

میلاد امام حسن مجتبی (ع) بر شیعیان جهان مبارک

پ.ن 1: ضمنا تولد منم هستا 

تولدت مبارک من 

بالاخره نوبت واکسن منم رسید!

هم خوشحالم هم ناراحت!

خوشحال از اینکه واکسن کرونا رو میزنم و ایمن میشم 

ناراحت از اینکه نمیدونم چقدر این شایعات پیرامون واکسن درسته 

ساعت 20:09 دقیقه بود از بیمارستان امین زنگ زدند که فردا ساعت 8 تا 11 برو بیمارستان عیسی بن مریم و واکسن کرونا رو بزن!

خدا بخیر بگذرونه میگن تا 3 روز علایم بدن درد و تب و لرز داریم 

اما خب بهتر از هیچیه!

توکل به خدا فردا بریم ببینیم چی میشه!

خونه مادربزرگه

سلام مهربونا 

پنجشنبه تا سحر بیدار بودمو و از درد به خودم میپیچیدم 

با گوشی خودمو سرگرم کردمو یه کم داستان های کوتاه خوندم 

گوش و سرم خیلی درد میکرد احساس میکردم پر از عفونته!

از طرفی پا و کمرم خیلی درد میکردهمش استرس داشتم نکنه آمپولو تو عصب زده باشه 

این گربه هم که توی حیاط بود همش تا صبح ناله کرد بچه اش هم پیشش بود دنبال غذا براش میگشت!

هم دلم براش میسوخت هم ازش میترسیدم!

آخر سر دلمو زدم به دریا و رفتم از یخچال یه ذره پلو بود که توش گوشت قلقلی بود ریختم تو پلاستیک براش از لای در ریختم، اونم با ترس و لرز هی دور و اطرافشو نگاه کرد و ایستاد تا بچه اش غذاشو بخوره!

مامان بزرگم تا سحر چندبار بیدار شدند.

یکبار آب میخواستند، یکبار هم پا شدند بیسکوئیت خوردند گفتم شیر براتون بیارم؟! با کلی ذوق گفتند: بله 

مامان بزرگم خیلی خیلی دعام کردند  

دعاهایی که به قول خودشون برای هفت پشتت کافیه!

خلاصه مادربزرگم همش گفتند پس پاشو سحری بخور!

هی الان الان شد یه ربع به 4 

سریعترین چیز نیمرو بود درست کردمو با سبزی خوردن میل کردم 

یه نصف چای هم به سرعت خوردم دیگه اذان شد!

نمازمو خوندم، حذب و زیارت عاشورامو خوندمو دیکه داشت هوا روشن میشد که خواببدم!

ساعت 10:30 از خواب بیدار شدم قرصای مامان بزرگمو دادم  زیر کتری رو روشن کردم چای دم کردم و صبحانه آوردم مادربزرگم خوردند!

بعدم براشون چای آوردمو دیگه بیهوش شدم!

دوباره ساعت 12:30 صدام زدند. قرصشون رو بهشون دادم بعد گفتند برام چای بیار

چای هم براشون بردم! 

بعدم براشون میوه پوست کندم و ورقه نازک قاچ کردم و خوردند کلی کیف کردند!

اذان که گفتند منو مادربزرکم نمازمون رو خوندیم!

بعدم ناهار و قرصای مامان بزرگم رو  دادم!

دوباره براشون چایی آ وردم خوردند!

بعدم حسابی ترغیبشون کردم فاصله اتاق خواب تا دستشویی رو یک 15 دوری رفتند و اومدند. فاصله اش حدود 3  متر

دوباره پیشی صدا کرد و دلش غذا میخواست منم یه ظرف بزرگ شیر ریختم گذاشتم براشون. وای با یک  ولعی میخوردند که حسابی کیف کردم 

هوس نون سنگ سر کوچه مامان بزرگ رو کرده بود.

رفتم نون برای افطار گرفتم برای فریزر خونه خودمونم گرفتمو اومدم خونه 

سماور رو آب کردم و نون ها رو توی سفره پهن کردم خنک که شد جمع کردم و تیکه کردم گذاشتم فریزر

دایی جانم زنگ زدند که من افطاری براتون میارم و زندایی مهربونم داشتند زحمت افطاری رو میکشیدند 

این داییم یه دختر داره به اسم شیرین که یکسال از من کوچیکتره و ما دوران کودکی و نوجوونی خاطره انگیزی با هم داشتیم 

دستپخت این زنداییم بی نظیره!!!

یک دقیقه مونده بود به افطار داییم زنگ زدند و گفتند، دایی جان آماده است من الان راه می افتم براتون میارم!

از روی تلویزیون اشتباهی فکر کرده بودم ده دقیقه دیگه افطاره گفتم: دایی جان عجله نکنید 10 دقیقه دیگه افطاره که تلفن رو گذاشتم اذان رو دادند!

از کدوم 

اون یکی زنداییم که طبقه بالا بودند برامون شوربا فرستادند با سبزی خوردن تازه و شربت تخم شربتی توپ و خنک!

با مادربزرگم نمازمون رو خوندیم! چای دم کردمو سفره رو انداختیم!

دایی جانم اومدند. اول یه ظرف شوربا کشیدم خوردم بعدم دل م نون سنگک و ماست و سبزی خوردم، بعدم همش آب خوردم!

چایی آوردم خوردمو احساس میکردم رگام چای طلب میکنه!

دیگه بعد افطاری با زندایی جان و شیرین جان با واتساپ بصورت تصویری ارتباط برقرار کردیم!

دایی یه ذره نشستند غذا به این پیشی دادند و دیگه رفتند!

منم تاساعت 1 داشتم با مادربزرگم تخمه و تنقلات میخوردیمو TV تماشا کردیم!

تا صبح بیدار بودم از ساعت 2 یک پهلودرد شدیدی گرفتم نفس نمیتونستم بکشم نمیدونم مال باد پنکه بود یا کم آبی بدن!

خلاصه که خیس عرق بودمو رنگم عین گچ دیوار شده بود!

دیگه با عرض معذرت امروز رو روزه نگرفتم!

تا صبح دو سه باری مادربزرگم بیدار شدند من کلافه بودم از پهلودرد!

ساعت 8 کتری رو گذاشتمو صبحانه و قرصای مامان بزرگ رو دادم و دوباره خوابیدم!

ساعت 9:30 پرستار مادربزرگ اومدند و اومدند چای دم کنند. گفتم خودم دم میکنم. دیگه منم خواب چشمم پرید! 

گفتند:سپیده جان  روزه ای؟! گفتم' نه

گفتند: صبحانه چی بیارم؟! نیمرو، کره و عسل یا پنیر

گفتم: لطفا نون و پنیر با چای تلخ

خلاصه صبحانه خوردمو کم کم حاضر شدم بیام خونه

ساعت 12:30 رسیدم خونه

کلی دلم برای مامانم تنگ شده بود. 

ناهار خوردم و بعدم  زنگ زدم به ویدا دوستم که نی نی گلشو تازه به دنیا آورده

یه کم با ویدا صحبت کردم، به نی نی کوچولوش شیر میداد.

دیگه خداحافظی کردم که مزاحم غذای نی نی نشم!

یه کمی توی فضای مجازی چرخیدمو دیگه خوابم برد!

برای افطاری مهمون داریم. از عصر  تا حالا دارم ککو میکنم به مامانم برای درست کردن افطاری و مرتب کردن خونه!

پ.ن1: قدر پدربزرگ ها و مادربزرگ هامون رو بدونیم  اونا سرمایه های بزرگی هستند برامون!

پ.ن 2: شنیدم کرونای هندی اومده مواظب خودتون باشید 

ادامه چهارشنبه ...

ساعت 13:50 رفتم وضو بگیرم که برم نمازمو بخونم.

نمازمو خوندمو وسایلمو برداشتم که دیدم ساعت 14:20 سریع خروج زدمو رفتم به سمت مترو، نمیخواستم با سرویس برم چون دیر میرسم!

خیلی بدو بدو کردم تا برسم به قطار 14:33 با هر سختی بود 14:32 رسیدم فقط صدای قلبمو میشنیدم از بس دویده بودم!

خیس عرق شده بودم و احساس میکردم هم گوشم هم گلوم درد میکنه!

14:34 سوار قطار شدمو 14:47 پیاده شدم!

تمام مسیر تا کلینیک رو پیاده رفتم!

ساعت 15:01 چهره زدمو ماسک N95 خانم دکتر از انبار گرفتمو کلیدها رو هم برداشتمو رفتم درمانگاه زنان

تمام کارهای روتین رو انجام دادمو نشستم استیشن

از بس گوشم درد میکرد ترازو رو آوردم تو استیشن که دیگه هی نخوام پاشم برم اتاق دکتر وزنشون کنم، از طرفی وسط ویزیت مریضها باعث میشه هم مزاحم خانم دکتر بشیم هم اچحاف در حق بیماری که داخل!

خلاصه کلی باردار داشتیم و کلی مریض غرغرو که همش بهانه میارن که راهشون خیلی دوره!

هر بار که هی غرشون زیاد میشه میرم تو جلد "خانم شیرزاد ساختمان پزشکان" و بهشون میگم میخواین همتون رو با هم همزمان بفرستم داخل؟! 

همشون میخندند میگن: نه 

2 تا مریض هم داشتیم ویزیت بعد از زایمانشون بود!

الحمدالله 

راستی اون مریضی که با گریه رفت بستری بشه امروز اومد، کلی خوشحال شدم گفتم: خداروشکر که مرخص شدین 

الهی همه نی نی ها به سلامت بدنیا بیان و ماماناشون با تمام عشق و انتظاری که دارن با سلامتی کامل نی نی شون رو بدنیا بیارن و با خوشحالی تمام نی نی هاشون رو بغل بگیرند!

ساعت 19 مریض ها تمام شدند.

خانم دکتر خیلی با عجله لباس عوض کردند و رفتند که به افطار خانواده شون برسن!

بیچاره مامانا، خانم دکتر صبح بیمارستان بودند، بعدازظهر درمانگاه و حالا باید میرفتن در نقش همسر و مادر خانواه

راستی چقدر یک زن پایه محکم زندگی و نقشهای متعددی میتونه داشته باشه 

خدا به تمام مادران عالم سلامتی و سرزندگی بده که با تمام عشقی که دارن میتونن به خانواده شون سرزندگی بدن 

دو تا ست جراحی داشتیم که یکی مال کشیدن بخیه بود و دومی برای نمونه برداری که هر دو رو شستم و تحویل دادم که ببرن CSR بخاطر همین یه کم طول کشید کارم!

کارهای روتین رو طبق معمول انجام دادم ساعت 19:50 رفتم پذیرش برگه بیمه ها و کلیدها رو تحویل دادم، افطاریمو گرفتمو رفتم یک جعبه بامیه گرفتمو تا شهدا پیاده رفتم خیلی حالم خوب نبود!

هم گوشم درد میکرد هم احساس میکردم نمیتونم آب گلومو قورت بدم 

رفتم اتوبوس سوار شدم بیمارستان سینا پیاده شدم رفتم دکتر، گوش و گلومو دید گفت عفونت داره!

گفت عفونت گلوت به گوشت زده!

برام یه آمپول پنی سیلین 1200 داد و یک سری قطره برای گوشم!

تقصیر خودم بود که این چند روزه قطره هامو استفاده نکرده بودم!

داروهامو از داروخانه گرفتم و از بس ضعف داشتم آمپولو نزدم!

اومدم خونه اینقدر داغون بودم که حد نداره!

افطاریمو خوردمو تا خود صبح در تراسو باز کرده بودم از بس که بدنم داغ بود!

نصف شب حسابی سردم شده بود دیگه پاشدم پتو انداختم روی خودمو تا ظهر خوابیدم!

ظهر پا شدم یه چایی خوردمو یه ذره فیله مرغ با نون!

روزانه هامو نوشتم و یه تلفن به مادربزرگم زدم که حالشون  رو بپرسم گفتم: کی پیشتونه؟! گفتند: دایی پیشمه

گفتم: من امشب میام پیشتون

مادربزرگم کلی ذوق کردند و گفتند قدمت رو چشمام 

منم دیگه اول رفتم یه دوش گرفتم و کم کم وسایلمو جمع کردمو یه سری تنقلات برداشتم که ببرم با مادربزرگم بخورم

تخمه، بیسکوئیت، شکلات، شیرینی و زولبیا بامیه 

 پودر ژله هم بردم درست کنم با هم بخوریم!

لپ تاپم برداشتم که این دو شب که پیششونم حوصله ام سر نره!

تپسی گرفتم خیلی راننده مزخرفی بود!

پیدا نکرده کوچه رو بهش زنگ زدم من 2-3 دقیقه است تو کوچه منتظرتونم میگه پیدا نمیکردم، بهش آدرس دادم اومده

سوار شدم میگه پیدا نکردم!!!!

همونجا وایساده بوده که من بهش زنگ بزنم

بعد سوار که شدم یکی از کوچه های سمت چپی رو دیده میگه راه داره به رودکی؟ تا اومدم بگم آره با سرعت مستقیم رفت

بعد بهش گفتم دیر گفتم بله؟! میگه بله هم دیر گفتین هم دیر زنگ زدین من کلی وایسادم نمیدونستم بیام کجا!!! مردک پر رو بهش میگم خب زنگ میزدین میپرسیدین! میگفت وظیفه من نیست زنگ بزنم بپرسم وظیفه خودتونه زنگ بزنین!

خیلی آدم بیشعور و بیسوادی بود 

دیدم در شان من نیست با این آدم بحث کنم!

توی اتوبان ازم سوال کرد طالقانی میرین یا شمس آبادی؟!

 گفتم از روی نقشه ببینید باید کجا تشریف ببرید!

خلاصه در انتها که رسیدیم پول رو با احترام تقدیم کردم و تشکر کردم اما واقعا آدم بی ادب و طلبکاری بود 

اومدم خونه مادربزرگم وسایلمو گذاشتم با مامان بزرگم سلام و احوالپرسی گرمی کردمو گفتم من باید برم بیمارستان سینا آمپول بزنم. مادربزرگم میگفتند نمیذارم بری اول افطاری بخور بعد برو حالت بهم میخوره، گفتم: غذا خوردم

اومدم برم توی راهرو یه گربه سیاه بود نمیرفت!

داییم اینا طبقه بالا میشینن. صداشون زدم اومدن فراریش دادند و دیگه سریع رفتم بیمارستان

سلام کردم و گفتم یک قبض تزریق لطفا 

خانومه گفت: 22 تومن میشه ها

گفتم: اشکالی نداره، گفتم چقدر گرون شده قبلا 4 بود!!!

گفت: بیمارستان خصوصیه ها گفتم: اوکی

رفتم ایستگاه پرستاری، مسئولشون گفت: برین تزریقات میان

رفتم تزریقات حالم از بیمارستان خصوصیشون بهم خورد!!!!

روی تختی که پرده داشت پنبه کثیف افتاده بود!

دلم نگرفت روی اون تخت بخوابم!

رفتم به پذیرششون گفتم چقدر مریض بی شخصیتی بوده که پنبه کثیف انداخته روی تخت فقط یک سری تکون داد بدون هیچ اقدامی!

میخواستم بگم شما که پز بیمارستان خصوصی رو میدی بیا جمع کن این بساطو 

رفتم از داروخانه زیرانداز یکبار مصرف گرفتم یه دونه زیرانداز ساده 7 هزار تومان!

گفتم: آقا من خودمم تو بیمارستانم خیلی گرون میدین!

گفتم: اشکالی نداره به درد بقیه مریض ها هم میخوره هرچند که بیمارستان خصوصی باید برای هر مریض جداگانه زیرانداز در نظر بگیره!

چطور هزینه تزریق 22 میگیره ولی خدمات درست و حسابی نمیده!

رفتم دیدم پرستار دم اتاق منتظرند گفتم ببخشید رفته بودم کاور بگیرم برای تخت!

تخت رو به خانوم نشون دادم که گفتند: قبل از شما یک مریض اومد با همین صحنه مواجه شد کلی غرغر کرد و خودش آخر با کفش روی این یکی تخت خوابید!!!!

خلاصه زیرانداز قبلی رو جمع کردم انداختم سطل و زیرانداز جدیدو انداختم!!!

آمپولو زدم خداییش خیلی خیلی درد داشت 

ولی خب دیگه چاره ای نبود عوضش فردا دیگه گلودرد و گوش درد ندارم گوش شیطون کر!!!

رسید برای بیمه تکمیلی گرفتم و از خودپرداز هم یک مقدار پول نقد گرفتمو اومدم خونه!

تا رسیدم شام عدسی خوشمزه بود زندایی زحمت کشیده بودند خوردمو بعدش زنگ زدم از دایی داروهاشون رو پرسیدم!

داروهای مادربزرگمو دادم، بعد چایی تازه دم کردم و برای خودمو مامان بزرگم آوردم خیلی به دلش چسبید میگفتند چقدر این چایی بهم مزه داد ان شاء الله چایی عروسیت 

بعدشم  نشستم با مادربزرگم تخمه خوردیمو حرف زدیم!

بعدش گفتند گرممه پنکه کجاست؟!

رفتم پنکه رو از اتاق بغلی آوردم براشون روشن کردم!

کلی دعام کردند!

برای مادربزدگم دعا کنید خیلی فراموشکار شدند هر سوالی رو هزار بار میپرسن. از شب تا حالا پرسیدند امروز چندم ماه روزه است؟!

همش میپرسن زیر گاز خاموشه؟! یا میپرسن در و بستی؟! یا فردا کی میخوای بری سر کار!

خدا رحم کنه به عزیز دردونه ی دل من

امشب رحلت حضرت خدیجه است. التماس دعااا 

آخرین روز فروردین 00

سلام مهربونا 

سه شنبه حوالی ظهر بیدار شدم!

خیلی حال میزونی نداشتم 

از شدت گریه های دیشب سرم خیلی درد میکرد!

از شدت سرگیجه و سردرد نتونستم روزه بگیرم!

هیچی دلم نمیخواست بخورم و حسابی دمق بودم!

به یه چایی تلخ بسنده کردم!

محدثه بانکی از حرم حضرت علی لایو گذاشت!

خیلی دلم هوای کربلا و نجف رو کرده بود!

خیلی پای لایوش گریه کردم، دلم داشت میترکید

لایوش تموم شد مامانم برام ناهار آورد با بی میلی خوردم فقط بخاطر اینکه معده ام درد میکرد.

بعد از ناهار نمازمو خوندمو با گوشی یه کم خودمو سرگرم کردم!

یه کم نشستم پای تلویزیون تا افطار شد. خیلی لحظه افطار و دعاهای دم افطار رو دوست دارم!

خیلی غصه ام شد که روزه نبودم!

نمازمو خوندمو سریالهای شبکه سه و یک رو دیدم! 

دلم هوس قهوه کرده بود!

به مامانم گفتم قهوه میخوری؟!

مامانمم مثل خودم پایه است  گفت: آره

کافه چی مثل همیشه 2 تا قهوه درست کرد با شکلات 55%

قهوه همچین به جونم نشست کیف کردم.

نمازمو با حزب قرآنم خوندم، هر کاری کردم خوابم نمیبرد!

گفتم عجب غلطی کردم شب قهوه خوردم!

ساعت 5 بود اینترنت گوشیمو روشن کردم دیدم کانال کر بلا لایو گذاشته از بین الحرمین!

دیگه بیدار بودم و نماز صبحم رو خوندم تا 6:40 بیدار بودم!

اومدم پاشم حاضر بشم برم سرکار دیدم سرگیجه دارم!

گفتم بذار چشمامو 10 دقیقه بذارم رو هم!

10 دقیقه همانا و بهو بیدار شدم دیدم 7:50 

یعنی میخواستم موهای خودمو بکنم!

سریع حاضر شدم و اسنپ به سختی گیر آوردم ساعت 8:45 رسیدم اداره

گفتم لعنت به این شانس گند!!!

اما یاد قولم افتادم که باید 50 تومن بدم به اون کسی که زودتر از من از خونه رفته بود که خوشبختانه من اولین نفری بودم که از خونه رفتم بیرون!

خلاصه که 50 تومن رو با نهایت افتخار تقدیم خودم کردم 

نه سیخ سوخت نه کباب 

تمام اداره دور سرم میچرخید!

امروز به یکی از همکارام قول داده بودم که با هم یک پروژه رو انجام بدیم که اول وقت رفتم اتاق اونا!

تا 12 انجام دادیم و من داشتم از بیخوابی میمردم!

گفتم من دیگه نمیتونم ادامه بدم میرم تو نمازخونه ده دقیقه بخوابم بعد میام بقیه شو انجام میدیم. رفتم 20 دقیقه خوابیدم سرحال شدم و اومدیم دیگه تا پایان وقت اداری انجامش دادیم!

بقیه شو بعد مینویسم ...

آخرین روزهای فروردین امسال!

سلام مهربونا 

یکشنبه ساعت 10 صبح بیدار شدم خیلی خسته بودم دلم نمیخواست از تخت کنده بشم 

مجبور بودم چون اولا خورد کردن سبزی ها مونده بود و در ثانی عصر باید میرفتم کلینیک!

سبزی ها رو مرحله به مرحله ریختم توی خوردکن و خورد کردم.

ولی یه مقدارش موند.

مامان ساعت 13:30 رسید، دیگه بقیه اش رو سپردم بهش 

لباسامو اتو کردمو کم کم حاضر شدم برم کلینیک

حال اینکه با اتوبوس برمو نداشتم با اسنپ رفتم!

ساعت 15:48 دقیقه رسیدم

کلی مریض داشتیم، روتین روزانه کلینیک رو انجام دادم.

خانم دکتر اومدند و مریض ها یکی یکی رفتند داخل

ساعت 19:30 تموم شدند و خانم دکتر خداحافظی کردند و رفتند.

تا جمع و جور کردم و برگه بیمه ها را نوشتم اذان شد!

درو قفل کردمو برگه بیمه ها و کلید رو تحویل دادم.

مسئول تدارکات افطاریمو بهم دادن رفتم خروج زدم و رفتم سمت قنادی 

چهارشنبه یک کیلو و نیم  زولبیا بامیه خریده بودم اینقدر خوشمزه بود بیشترشو خودم خوردم 

دیشب دوباره رفتم 2 کیلو گرفتم  خدا بخیر بگذرونه 

از ابن سینا تا شهداء رو پیاده رفتم.

یه خانومه افطاریمو دید، گفت: کجا نذری میدن؟!

گفتم: هیچ جا!!!! ماسکم نزده بود خیلی لجم گرفت ازش 

اگه ماسکشو زده بود بهش افطاریمو میدادم.

رسیدم به ایستگاه اتوبوس، یه کم نشستم اتوبوس اومد.

دم امامزاده پیاده شدم. خیلییی دلم براش تنگ شده بود!

رفتم دم درش دیدم زیارتنامه رو زدند رو در!

خوندمش و سلام دادم و از کوچه پس کوچه ها رفتم به سمت خونه!

رسیدم خونه مامان چایی دم کرده بود!

مامان کله پاچه خورد منم افطاری که بهم داده بودند رو خوردم!

شویدپلو با ماهی و سوپ بود!

بعدشم یه چایی توپ با بامیه خوردمو سریالا رو نگاه کردم، روزانه های وبلاگم رو نوشتمو دیگه ختم هامو خوندمو دیگه از خستگی خوابم نمیبرد! 

نصف روزانه یکشنبه رو نوشتم و اصلا نمیدونم کی خوابم برد!

دوشنبه صبح چشمام خیلی میسوخت و احساس میکردم چقدر نیاز دارم بخوابم 

این دورکاری ها حسابی تنبلمون کرده!

البته یه چیزی که هست بعضی وقت ها هم از تو جونمون در میاد و مجبوریم ساعت ها پای لپ تاپ باشیمو کار اداره انجام بدیم!

بعضی وقت ها پنجشنبه و جمعه هم نداره!

اما خدایی امکاناتی که توی اداره هست واقعا توی خونه نیست!

سریع حاضر شدم هادی بردم سر کار!

ساعت 8:45 رسیدم اداره!

مسخره شو در آوردم با این سر کار رفتنا!!!

برای خودم جریمه گذشتم که اگه 4 شنبه دیر رفتم سر کار باید 50 هزار تومان جریمه بشم و اون پولو بدم به اولین کسی که از خونه رفت بیرون!

دعا کنید سربلند بیام بیرون!!!

خلاصه حسابی کار کتاب زمان بر امروز خیلی حرص خوردم!

یه دونه پرستو اومده بود تو اداره و همینطور تو اداره میچرخید و ترسیده بود! 

از شانس گند که من خیلی از این چیزا میترسم اومد دقیق پشت سر من توی پنجره نشست!

منم جیغغغغغغ و دویدم از اتاق بیرون!

رفتم دم در اتاق مدیر امور عمومی و ازش خواهش کردم به خدمات بگه بیان بگیرنش، مدیرمون داشت با خدمات تماس میگرفت که یکی از همکارای خانوم گرفته بودش و رفت بیرون از  اداره پرش داد!

رفتم ادامه کار کتاب را انجام دادم ولی کار خیلی دیر پیش میرفت!

از طرفی دارن طبقه بالا واحدمون رو بازسازی میکنن یک صدای وحشتناکی توی مغزمون گذاشته بودند و هی چکش میزدند که انگار با پتک تو مغزمون میزدن با اینکه من هدفونم رو گذاشته بودم اما صداشون خیلی زیاد بود!

ساعت 14:15 با یکی از همکارام خروج زدمو خدا خیرش بده تا مترو رسوندم!

ساعت 14:27 رسیدم رفتم نشستم اینترنتمو روشن کردم، پیامامو چک کردم تا دیگه ساعت 14:33 قطار رسید!

چشمامم بستمو و سرمو گذاشتم به شیشه مترو تا اینکه ساعت 14:47 رسیدم شهداءو با خستگی زیاد تا کلینیک پیاده رفتم!

با تمام همکارام سلام و احوالپرسی کردم، ورود زدمو رفتم کلیدارو برداشتمو رفتم بالا!

روتین کارهارو انجام دادمو رفتم تو استیشن نشستم منتظر مریضهای عزیز!

طبق معمول بیشتر مریضا باردار بودند!

خانم دکتر 15:45 اومدند. 30 تا مریض داشتیم!

مردم از بس دستامو الکلی کردم!!!

خیلی خسته شده بودم تا می اومدم گوشیمو بردارم یکی دیگه از راه میرسید!

دلم برای یکیشون خیلی سوخت! با گریه رفت!

وضعیتش جوری بود که باید میرفت سریع بستری میشد و احتمال این بود که باید زودتر نی نی شو بدنیا می آورد!

الهی خدا به اونایی که دلشون بچه میخواد یه بچه سالم و تپلی و ناز بده. آمین 

مریض ها تموم شدند و رفتم به خانم دکتر اطلاع بدم که دیگه مریض نیست که 2 تا مریض دیگه اومدند که بهشون گفتم سریع برن نوبت بگیرن و بیان!

اونا که رفتند ساعت 19:20 دقیقه خانم دکتر هم خداحافظی کردند و رفتند!

منم برگه بیمه ها رو اوکی کردمو همه چیز رو گذاشتم سر جاش و رفتم تحویل بدمو برم!

مسئول تدارکات افطاریمو تحویل داد و منم یه چایی با خرما خوردمو چهره زدمو اومدم سمت خونه!

تا شهدا پیاده اومدمو نشستم تو ایستگاه اتوبوس خداروشکر ساعت 20:20 اتوبوس ارتش اومد!

اینقدر گرسنه ام بود توی اتوبوس کسی نبود فقط یک مسافر آقا داشت!

منم وکیوم ظرف رو باز کردم دیدم جوجه است. یه جوجه خوردمو اینترنت گوشیمو روشن کردمو واتساپ و تلگرام و اینستاگراممو باز کردمو دیگه حسابی خودمو سرگرم کردم تا برسم خونه!

ساعت 20:56 از اتوبوس سر کوچمون پیاده شدمو توی راه یه لحظه یه چیزی اومد تو ذهنم که تا خونه درگیرش بودم!

ساعت 21:00 رسیدم خونه خسته و هلااااک!!

تا رسیدم سحر افطاری خورده بود ولی مامانم هنوز نخورده بود!

صبر کرده بود تا من بیام!

قربون مادرای دلسوز و ماه و مهربووووون برم من ...

سریع لباسامو عوض کردمو دستامو شستمو با مامانم افطاری خوردیم!

بعدش رفتم روی مبل دراز کشیدم یه چندتایی آهنگ پلی کردمو نشستم یه کم استوری هامو چک کردم!

خیلی دلم گرفته بود ...

رفتم استوری محدثه بانکی رو دیدم!

سحر از صحن حرم حضرت علی استوری گذاشته بود، از صحن خلوت و ایوان نجف و ... 

یه جایی نوشته بود بابا علی ...

دیگه این جمله جرقه ای زد نگفتنی 

گفتم بابا علی من غیر از شما هیچکس رو ندارم!

یا عماد من لا عماد له ...  

فقط شما رو دارم! 

بهترین پشتیبان و تکیه گاه من هستید ...

بهترین اتفاقات رو توی زندگیم برام به منصه ظهور بگذارید ...

توی همین حال بودم که یه پست تو اینستاگرام دیدم؛

6 روز زیارت کربلا 3 روز نجف 3 روز کربلا شب قدر - عید فطر

با شماره ....... 0912 تماس بگیرید!

هیچ فکری نکردم!

فقط شماره میگرفتمو صدای بوق بوق تند اشغالی دیوونه ام میکرد!

اینقدر دلتنگ بودم که صدای ضربان قلب خودمو میشنیدم! 

یادم بود که یه جایی خونده بودم که الان با دلار 25 تومن هرکی بخواد بره ترکیه با 1 تومن میبرن اما کربلا شده 7-8 تومن

توی دلم گفتم اگه حتی بگه 10 تومن طلامو میفروشمو میرم!

شماره رو گرفتمو گرفتمو گرفتم تا بالاخره آزاد شد!

با گریه ازشون پرسیدم قیمت فیش چقدره؟

گفتند: میخواین بخرین یا بفروشین؟

گفتم: بخرم! گفتند: عمره یا تمتع؟! گفتم: کربلا

گفتند: فیش مال حج!!! برای کربلا گذرنامه دارید؟! 

گفتم: بله، چقدر میشه؟؟!! 

گفتند: حدود 13-14 میلیون میشه

گفتم: هیچ جوری اقساطی نمیشه یا چک؟!

گفتند: نه اما خود پروسه اش 2 هفته طول میکشه که باید 270 دلار با گذرنامه ببرید برای بلیط هواپیما و بقیه اش بعد از 10 روز که ویزا بیاد باید پرداخت کنید، گفتم اشکالی نداره!

دفترتون کجاست. گفتند: تهران

گفتم: من اصفهانم گفت: نجف آباد ما نمایندگی داریم

ازشون خواهش کردم شماره رو برام پیام بدن، تشکر کردمو خداحافظی

دستام میلرزید، حالم دست خودم نبود 

از توی کانتکتام شماره آقای میرزایی مدیر کاروان 2 سال پیشمون رو گرفتم!

اما خیلی خیلی حال خوب و غریبی بود ...

چندتا بوق خورد و من فقط گریه میکردم!

تا گفتند: الو سلام علیکم  

من با گریه سلام کردمو اینقدر صدام میلرزید که آقای میرزایی گفتند خانوم یزدانی اتفاقی افتاده؟ چیزی شده؟! صداتون نمیاد!!

گفتم: جایی هست که ببرن کربلا؟!

گفتم: توی اینستاگرام دیدم، آیا چنین چیزی هست؟!

گفتند: نیست، اگرم باشه خارج از چارچوب!!!

خیلییییی دلم پر کشیده بود برای امام حسینم ...

یه حسی که احساس میکردم قفسه سینه ام داره میشکنه و قلبم سنگینی میکرد!

گفتم: میشه اگر خبری شد اولین نفر به من اطلاع بدید؟!

گفتند: حتما، چشم گفتم: ممنون و فقط هق هق گریه میکردم 

گفتند: هنوز تربت را دارید؟

گفتم: بله گفتند: تربت رو گذاشتید بین قرآن؟!

گفتم: نه توی خودش بسم الله الرحمن الرحیم داشت ...

گفتند: حتما بگذارید بین قرآن باشه ..

گفتم: چشم گفتند: سلام به مادر بزرگوار برسونید

آخه سال دومی که قسمت شد بریم با مامانم رفتیم و آقای میرزایی این چند سال اخیر مدیر کاروان نمونه شده بودند و از طرف بعثه مقام معظم رهبری بعنوان مدیر ثابت 6 ماه در نجف خادم زائرین عتبات دانشجویی بودند.

و سال دوم دوباره توی همون هتل پارسالی که اسمش ام القری بود توی نجف اسکان داشتیم!

الهی هر کس نرفته کربلا به زودی قسمتش بشه بره که هر کس میره یه تیکه قلب و روحشو میگذاره و بر میگرده!

خلاصه بعد از خداحافظی از آقای میرزایی دلم آروم تر شد!

از بس گریه کرده بودم سرم داشت میترکید رفتم یه دوش آب گرم گرفتمو یک غسل زیارت کردم که دیگه زیارت کربلا تکمیل شده باشه!

آقای میرزایی گفتند: شک نکنید الان که خیلی دلتون شکسته آقا گذرنامه تون رو امضاء کردند ...

الهی بحق این شب های عزیز که امضاء شده باشه ...

من حرم لازمممم آقاااااا ... 

این روزا عطر اقاقی رو میخوام ... تلخی چای عراقی رو میخوام ..

گریه تو صحن ساقی رو میخوام ... دارم میمیرم ...

کربلا واسم ضروریه حسین ... اربعین اوضاع چه جوریه حسین ...

کار من امسال صبوریه حسین ... آروم جووونم 


پ.ن1: خاطرات کربلا رو یه روزی کامل کامل مینویسم.

پ.ن 2: اونایی که کربلا نرفتند ان شاء الله راه باز شد حتما برید! مطمئنم میشه بهترین سفر زندگیتون، اینو هر کی رفته میگه! 

پ.ن 3: اون آقا علیرغم اینکه من خیلی تاکید کردم شماره رو نفرستاد، نمیدونم چرا؟!!!!

پ.ن 4: تربت رو میگن باید بین قرآن گذاشت که اجنه بهش آسیبی نرسونه. چون از تربت بر میدارن!

پ.ن 5: تربت کربلا رو اولین سال زیارتم روز آخری که کربلا بودیم در مراسم احلی من العسل که از طرف بعثه برگزار میشد به قید قرعه بهم هدیه دادند ... واقعا برام شیرین تر از عسل بود 

شنبه سخت!

سلام مهربونا 

صبح با تلفن مامان ساعت 8:30 بیدار شدم 

سریع حاضر شدم که برم کلینیک بهم گفت 9:30 بیا اما ده دقیقه دیر رسیدم که اصلا دیدم خوب شد دیر اومدم چون کلی مریض قبل از من هنوز نرفته بودن داخل!

از یک طرف هم اعصابم حسابی خورد بود که اینجا هرچی هم مواظبت کنی قشنگ معلومه ویروس کرونا داره جولون میده!

هر یه سرفه از هرجا میشنیدم تن و بدنم میلرزید!

صدام کردند رفتم داخل تازه پشت در اتاق دکتر 3-4 نفری بودند، حسابی دیگه کلافه شده بودم!

آخر نوبتم شد رفتم داخل، دکتر گوشمو دیدند و گفتند عفونتشو باید تخلیه کنم!

وای بدنم مثل بیدددد داشت میلرزید!

تو دلم گفتم عجب غلطی کردم اومدم!!! 

گفتم آقای دکتر نمیشه بجای تخلیه دارو بخورم؟!

گفتند: نه نمیشه!!

منم دیگه مجبوری گذاشتم تخلیه کنند عفونتشو ولی هم درد داشت هم کل بدنم یخ کرد و داشت میلرزید! 

بعدشم گفتند برو یه نوار گوش بگیر برام بیار، نوارم گرفتمو دکتر دیدند و گفتند خوبه!

سه تا قطره دادند که هر 8 ساعت!

گفتم کی حال داره اینارو استفاده کنه!

تاکسی سوار شدم اومدم امامزاده پیاده شدم دیدم یه آقای دستفروش چه سبزی تازه ای آورده!

2 بسته اسفناج، 2 بسته شوید، 1 بسته گشنیز، 1 بسته نعناع و 1 بسته شاهی تازه گرفتمو اومدم خونه!

مامان باید میرفت خونه مادربزرگ کمرشم خیلی درد میکرد اما فداش بشم نشست کمکم کرد و همشو پاک کردیم دیگه شستنش با من بود!

تا ساعت 7 دستم بند بود! 

شب قبلش با خانم دکتر ادیبی هماهنگ کرده بود برای سونو که بهم گفتند ساعت 8:30 بیا!

سریع رفتم یه دوش گرفتمو حاضر شدم با اسنپ رفتم!

خیابونا خلوت بود پنج دقیقه ای رسیدم!

تا رفتم دیدم یا علی نفر آخرم!

پذیرش بهم گفت کم کم شروع کنید آب خوردن!

وای مردم یه بطری یک لیتری آب خوردم!

مگه تموم میشدن این مریضا!!!

ساعت 11:30 نوبتم شد! 

مثانه ام داشت میترکید ولی مجبور بودم خودمو نگه دارم!

تا رفتم داخل اول با خانم دکتر حال و احوال کردم و ایشون معذرت خواستن برای معطلیم!

گفتم واقعا همین که دقیقه 90 لطف کردید بهم نوبت دادید خودش خیلیه، ممنون از لطفتون!

خلاصه گفتم خانم دکتر من یه بطری خوردم یعنی کافیه؟

گفتند حالا ان شاء الله که کافیه!

شروع کردند به سونو که گفتند چقدر آب زیاد خوردی!!!

گفتم آره دارم خیلی اذیت میشم!

گفتند برو سرویس دوباره بیا، از خوشحالی پرواز کردم!

رفتمو و اومدم که دیدم یه مریض دیگه داخله!

گفتم چه بهتر 20 دقیقه دیگه وقتم تموم میشه!

از پذیرش پرسیدم قرآن دارین؟! 

لطف کردن قرآن دادند نصف ختمو خوندم که دوباره صدام کردند!

رفتم سونو خداروشکر کلیه هام مشکلی نداشت فقط یه ذره کبد چرب دارم! 

دیگه از خانم دکتر تشکر کردم و سریع اسنپ گرفتمو اومدم خونه. نصف دیگه ختمو خوندمو دیگه خوابیدم!

آخرین جمعه فروردین امسال!

سلام مهربونا 

جمعه ساعت 7 صبح خوابیدم تا  12 ظهر!

از بس گوشم درد میکرد و التهاب داشت 

از بس مسکن و آنتی بیوتیک خورده بودم خیلی ضعف داشتم!

یک لحظه چنان ضعفی بدنمو گرفت که مامانم کلی مغز بادوم بهم داد گفت بخور یه ذره جون بگیری!

بخاطر عفونت گوش سرگیجه بدی داشتم 

تا عصر کجدار و مریض سپری کردم!

به مامانم گفتم برم برای افطار آش بگیرم؟!

مامانم چندبار اصرار کرد حالت خوب نیست نرو!

اما من گوشم بدهکار نبود که نبود!

سریع حاضر شدمو رفتم اول از همه آش گرفتم!

 فقط 2 نفر توی صف بودند، بعدم 2 تا نون گرم و تازه! 

بعدم رفتم به سفارش مامان خانومی خیار، گوجه و شیر گرفتم که یهو هوس توت فرنگی و طالبی کردم! توت فرنگی کیلویی 50 

دیگه اومدم سریع آب سماور رو عوض کردم و خرما، زولبیا و بامیه رو توی ظرف چیدم  آش کشیدم برای مامانم با آب جوش و نبات!

براش افطاری خوشگل آماده کردم، نمازشو که خوند کلی برام دعا کرد! عاشقتم مامان جون مهربونم که تا دعام میکنی ته دلم قرصتر میشه 

با مامان از افطار تا 12 شب تمام سریال های ماه رمضون رو درو کردیم و هی تخمه خوردیم!

دیگه 11:30 بود ختمامو خوندمو پا شدم دیدم مامانم گناه داره سحری رو من درست کردم!

جاتون خالی عدس پلو با گوشت چرخ کرده و کشمش رو هم جداجدا سرخ کردم با زعفرون!

دیگه اینقدر خسته شده بودم که تا 3 خوابم نمیبرد از طرفی هم میترسیدم بخوابم مامان اینا خواب بمونن برای سحری!

دیگه ساعت 3:45 دقیقه تا 4:10 خوابم برده بود. یهو پریدم از خواب صداشون کردمو دیگه خودم خوابیدم!

چهارشنبه و پنجشنبه ای که گذشت ...

سلام مهربونا 

صبح چهارشنبه پهلو درد و کلیه درد بدی داشتم 

صبح که از خواب بیدار شدم خیس عرق بودم و از شدت ضعف نمیتونستم روی پا بایستم!

با مکافات حاضر شدمو اسنپ گرفتم رفتم سر کار ساعت 9 رسیدم!

از خجالت روم نمیشد به مدیر داخلی مون سلام کنم 

سلام کردمو آروم رفتم توی اتاقم 

اداره نسبتا خلوت بود چون دورکاری بودند یک سری ها!

تا نزدیکای ظهر خیلی پهلوم درد میکرد!

رفتم توی اتاق یکی از همکارام و ازش خواهش کردم که اجازه بده بشینم کنار بخاری برقیش، اینقدر پهلوم یخ کرده بود و درد  میکرد و من ناله میکردم که بیچاره اونم کلی غصه اش شد 

بعد از گذشت یک ساعت و خوردن مسکن و گرم شدن پهلوم کم کم دردم فروکش کرد اما بازم درد داشتم!

چندتا از همکارام کلی دعوام کردند که چرا اصلا اومدی با این حالت که خب واقعا نمیشد!

دیگه کلا کار مفید من 2 ساعت بود که کتاب جشنواره را داشتم ادیت میکردم!

ساعت 14:20 با سرعت رفتم به سمت سرویس که برم کلینیک!

توی اتوبوس سرمو گذاشتم به شیشه و خوابیدم تا ابن سینا، از اتوبوس که پیاده شدم حدود 10 دقیقه پیاده تا کلینیک رفتمو چهره زدمو رفتم بالا!

رفتم تمام کارهای روتین رو انجام دادم و رفتم پذیرش فقط 3 تا مریض داشتیم!

خانم دکترساعت 15:50 تشریف آوردند!

همینطور هی از آسمون و زمین مریض میبارید و طبق معمول 70 درصدشون باردار بودند!

دیگه مریض ها که تموم شدند ساعت 18:30 بود. 

خانم دکتر باید یک مریض رو میرفتند توی بخش میدیدند!

منم خیلی خسته شده بودم 

یادم رفت بگم برام سونوگرافی کلیه بنویسن!

خداحافظی کردند و رفتند منم رفتم که همه چیز رو بگذارم سر جای خودش، برگه بیمه ها رو هم بنویسم و برم منزل!

وسطای کار یادم اومد ای وای سونوگرافی یادم رفت!

سریع زنگ زدم خانم دکتر که خوشبختانه هنوز توی بیمارستان بودند!

درو قفل کردمو به پذیرش گفتم من میرم بخش پیش خانم دکتر بر میگردم!

رفتم خانم دکتر دم بخش بودند یه چند توصیه برای مریض کردند و سونوگرافی رو برای من نوشتند و با هم اومدیم ایشون رفتند سمت منزل منم برگشتم بقیه کارها رو انجام بدم!

ساعت 19:35 بود، نابود بودم از خستگی اومدم برم که مسئول تدارکارت افطاری گرفته بود همکاران پذیرش گفتند افطاریت رو هم بگیر و برو!

دیگه افطاری گرفتم و چهره زدم و رفتم دم قنادی یک جعبه انواع بامیه و گوشفیل گرفتمو بعدشم رفتم تخمه آفتابگردون گرفتم و دیگه اومدم سوار اتوبوس شدم و اومدم منزل!

مامانم بنده خدا روزه بود ... 

سحر هم بعد از من اومد که اونم کله پاچه خریده بود!

غذای بیمارستان هم خورشت قیمه بادمجون بود که خیلی تعریفی نبود! غذای بیمارستان دیگه!

اما خب دست معاونت درمان درد نکنه!

خلاصه من و مامان و سحر نشستیم دور هم به تخمه و چایی و بامیه خوردن! جاتون خالی خیلی دورهمی بودنش چسبید!

اما یکساعت بعدش زهرم شد از بس گوشم درد میکرد 

ساعت 22:30 یک مسکن خوردمو خوابیدم به امید اینکه 10 دقیقه میخوابم پامیشم قرآن و دعامو میخونم که ساعت 17 دقیقه بامداد از گوش درد از خواب پریدم تا ساعت و نگاه کردم دنیا به سرم خراب شد!

شروع کردم سریع حزب قرآنمو خوندم!

درد گوشم امونمو بریده بود رفتم یه دونه استامینوفن خوردم و اومدم زیارت عاشورامو خوندم از شدت درد نمیتونستم بخوابم!

دیگه هرجوری بود خودمو زدم به خواب!

خوابیدن همانا و ساعت 12:30 از خواب بیدار شدن همانا!

بازم سر و گوش و گلوم درد میکرد و سرگیجه شدید بهش اضافه شده بود!

روزه که نتونستم بگیرم با این همه درد یه چیز الکی خوردم و یه ذره بامیه و یه چای خوردم!

بعدش مامانم برام کله پاچه گرم کرد و نون تلیت کردم و خوردم!

از شدت درد یه دیکلوفناک خوردم و دیگه مینالیدم!

امروز متخصصها نبودند عصر رفتم کلینیک شریعتی که خداروشکر زود نوبتم شد!

پزشک عمومی گوشمو دیدند و گفتند عفونت کرده و پر از ترشح، گفتند برات ارجاع زدم به متخصص گوش و حلق و بینی ببین بهت کی نوبت میدن که رفتم پذیرش گفتند شنبه 9 صبح اینجا باش!

گفت بهت آنتی بیوتیک میدم مصرف کن و متخصص باید حتما ببینتت! یه دلهره ای توی دلم نشست وای خدا کنه آمپول نداده باشه که خداروشکر رفتم داروخانه دیدم نداده بود 

کپسول آموکسی سیلین، قرص بتاهیستامین، قرص استامینوفن

مامانم زنگ زد خیلی نگرانم بود که بهش توضیحات لازم رو دادم ولی بازم گفت سریع تاکسی سوار شو بیا خونه با این حالت!

سرگیجه و گوش دردی داشتمااا...

از دم کلینیک تاکسی سوار شدم دیگه سر خیابون پیاده شدم به مامانم زنگ زدم آش بگیرم یا حلیم؟

گفت: هیچکدوم. بیا خونه با این حالت!

گفتم من خوبم. خلاصه با کلی اصرار گفت حلیم. گفت البته فکر کنم نونم نداریم ولی خب ولش کن تو فریزر هست گرم میکنم! 

تو دلم گفتم مگه من مرده باشم شماها افطارتون رو با نون فریزری باز کنید 

تو ماه رمضون روزه دار دلش افطاری تازه و نون داغ میخواد! 

گفتم نونم میگیرم برات میارم عزیز دلم 

یهو مامانم گریه اش گرفت گفت الهی خوشبخت بشی عزیزم 

اول رفتم سمت حلیم که صف طویلی داشت از آقاهه خواهش کردم من برم نون بگیرم، پشت سر شما هستم که گفتند بله خواهش میکنم!

نونوایی کنارش بود رفتم نوبتم بود نونو گرفتم تا گذاشتم تو نایلون رفتم سمت آشی دیدم اون آقاهه نیست! حالا هیچکی هم حرف منو باور نمیکنه!

رفتم اول صف برای خانومه توضیح دادم که داشت میگفتم اصلا آخرشه تموم شد!

خانومه 2 کیلو میخواست یک کیلو حلیمش رو بخشید به پشت سریش!

یعنی داغوووون بودما چون یه روزه دار انتظار داشت الان براش افطاری حلیم میبرم!

گفتم زیر سنگم شده پیدا میکنم!

فقط تو دلم به خودم فحش میدادم که مرض داشتی!!! 

اول میرفتی حلیمتو میگرفتی بعد می اومدی نون بگیری!

سریع اومدم خونه به سحر گفتم سریع بیا منو ببر باید برای بابا و مامان حلیم بگیرم! 

سماور رو سریع روشن کردم و یک کپسول آنتی بیوتیک خوردمو یه مسکن، داشتم روانی میشدم از گوش درد!

اول رفتیم دم آش ارتش، کلا تغییر شغل داده بود!!! 

خرما داشت ازش خرمای عالی گرفتم!

رفتیم سه راه حکیم نظامی گفت هیچی ندارم!

دوباره برگشتیم سمت ارتش شانس من حلیم داشت اینقدر خدارو شکر کردم که حد نداره!

اومدیم سریع با خواهر جونم افطار آماده کردیم و همه با هم نوش جان نمودیم!

بعدم یه چایی دم کردمو با بامیه خوردیم و حسابی چسبید 

بعدم رفتیم دم داروخانه گوش پاکن و ماسک و قرص دیکلوفناک بگیرم برای مامانم سر راه هم رفتیم دوغ گازدار گرفتیم با گوشفیل جاتون حسابی خالی ...

روزانه 9

سلام مهربونا 

این هفته برامون 2 روز کاری و 3 روز دورکاری در نظر گرفتند که من شنبه، یکشنبه و سه شنبه رو دورکار بودم و قرار شد دوشنبه و چهارشنبه رو برم سر کار که دوشنبه صبح حالم اصلا خوب نبود بخاطر همین نرفتم سر کار

تا ظهر استراحت کردم ولی باید کلینیک رو حتما میرفتم!

ساعت 3 پاشدم آماده بشم برم حال درست درمونی نداشتم بخاطر همین اسنپ گرفتم رفتم!

توی مسیر بودم که بهم زنگ زدند!

ساعت 15:45 رسیدم سریع چهره زدمو رفتم کلیدارو بردارم چندتا مریض بیشتر نبود!

رفتم که میزارو  بچینم که خانم دکتر رسیدند!

سلام و احوالپرسی کردیمو خانم دکتر گفتند حالت چطوره؟!

گفتم اصلا خوب نیستم!

دیگه خانم دکتر بنده خدا کلی کمکم کردند برای چیدن میزها!

رفتم استیشن و از شانس گند من  بیشتر مریض ها باردار بودند که باید وزنشون رو میگرفتم!

خلاصه که هی مریض می اومد حدود 20 تا مریض داشتیم!

یه مریضم داشتیم که نگفت به من کرونا دارم!

باردار بود فقط گفت من برم تو ماشین بشینم کی بیام؟! 

گفتم یه نیم ساعت دیگه

بعد از یه ربع دیدم بچه های پذیرش زنگ زدند که این بیمار میگه بارداره ولی میگه کرونا داره و استعلاجی میخواد بیاد اینجا یا ریه؟

خلاصه گفتم ابنجا نیادا بره ریه. گفت: دفترچه اش پیشتون

دیدم وای این همونه که گفت برم تو ماشین

گفتم خب چرا نگفت کرونا داره؟! 

کلی باردار داریم اونا گناه دارن!

وای حالا داشتم دیوانه میشدم. دستامو حسابی الکلی کردمو بعدم کلی گوشی و عینکمو الکلی کردم دوباره دستامو الکلی کردم به پیشونیم زدم. 

گفتم خدایا بخیر بگذرون من هم ریه خودم یه ذره مشکل داره

هم ریه مامانم داغونه!

من دو تا ماسک زده بودم اونم ماسک زده بود اما خب بازم دلواپس بودم!

از فردا حتما شیلد هم میزنم!

خلاصه دیگه تمام مریض ها که کارشون تموم شد با خانم دکتر یه 5 دقیقه ای نشستیم به گپ زدن!

یهو خانم دکتر گفتند پاشو تا مترو برسونمت، گفتم نه خانم دکتر شما تشریف ببرین من مزاحمتون نمیشم! 

گفتند نه نمیشه!

گفتم آخه معطل میشید باید اینارو جمع و جور کنم برگه بیمه ها رو هم بنویسم!

خانم دکتر تند تند تمام وسایل رو میزارو کمکم جمع کردند و دستگاه سونو کیت رو تمیز کردند حسابی خجالت زده شدم داشتم آب میشدم. بعدش گفتند تو بشین من برگه بیمه ها رو مینویسم فقط تو چک کن!

وای الهی دورشون بگردم یه خانم دکتر مهربون و دوست داشتنی که از ابتدای آشنایی با کارشون و اخلاقشون تصمیم گرفتم ان شاء الله هر وقت ازدواج کردم و تصمیم گرفتم نی نی دار بشم تحت نظر ایشون باشم.

برگه بیمه ها رو که چک کردم خانم دکتر گفتند من میرم زایشگاه یه مریض دارم ویزیتش کنم توام زودتر کاراتو بکن بیا پارکینگ. 

خلاصه سریع همه چیز رو چک کردم و درها رو قفل کردمو کلید و برگه بیمه ها رو تحویل دفتر ریاست دادم و چهره زدم و اومدم خارج بشم دیدم بنده خدا خانم دکتر منتظرم بودند تو پارکینگ!

یهو گفتند من تا دم خونه میرسونمت هرچی اصرار کردم که نه خانم دکتر فایده نداشت. برای اینکه من معذب نباشم به شوخی گفتند تو که حالت خوب نیست منم چهارشنبه باهات کلی کار دارم. واقعا خجالت کشیدم! 

خیلی ماه و عزیزند، ان شاء الله بتونم محبتاشون رو جبران کنم!

خلاصه رسیدیم سر کوچه اصرار داشتند تا دم در منزل برسونن که من امتناع کردم چون بچه هاشون توی منزل تنها بودند!

از خانم دکتر تشکر و خداحافظی کردم و پیاده شدم رفتم سمت شیرینی فروشی زولبیا بامیه بگیرم که نداشت!

رفتم دم مارکت 2 تا بستنی قیفی وانیلی گرفتم با یه دونه عروسکی و اومدم خونه اول لباسامو در آوردم بعدم دستامو حسابی شستم و یکی از بستنی قیفی ها رو خوردم اون یکی رو برای سحر گرفته بودم که گذاشتمش تو فریزر، بعدم عروسکیه رو خوردم و اومدم سماور رو روشن کردم و یه چایی برای خودم دم کردم و خوردم و اومدم تو تختم دراز کشیدم تا ساعت 11:57 که از خواب پریدمو یادم افتاد قرآن و زیارت عاشورامو نخوندم!

اعصابی ازم خورد شده بود که حد نداره!

تا 12:20 خوندمو دیگه خوابیدم!

میخواستم به جای استعلاجی دوشنبه امروز رو برم که جبرانش بشه اما دیدم اصلا حالم روبراه نیست بخاطر همین نرفتم و تا ساعت 12:30 خواب بودم.

تازه ظهر با تلفن عمه ام از خواب بیدار شدم!

سماور و آبش رو عوض کردم و اینقدر جوشید تا ساعت 14:20 که آبش نصفه شد. دیگه یه چایی دم کردم با نصف تی تاپ خوردمو یه ذره پفک!

آهان یادم رفت بگم دیروز تا امروز شیفت مامان من بود که بره خونه مادربزرگم!

یه کم جوجه بود خوردمو دوباره یه چایی و دیگه یه ذره تو اینستاگرام چرخیدم و یه کم پیامای دوستامو تو واتساپ چک کردمو یه جورایی خودمو سرگرم کردم!

فردا هم باید برم سر کار از صبح تا شب!

 خدا بخیر کنه ...

پ.ن 1: پنجشنبه گلوم عفونت کرده بود آب گلومو نمیتونستم قورت بدم لوزه و گلوم پر عفونت بود اما از ترس کرونا نرفتم دکتر و خوددرمانی کردم حالا چد روزه گوشم درد میکنه امروز چکش کردم عفونت داره عین پارسال که تو تابستون عفونت کرد با اینکه کلی آموکسی کلاو خورده بودم دکتر میگفت بازم عفونت داره! دکتر گفت گلودرد چرکی داشتی زده به گوشت! حالا فکر کنم این سری هم همینطور شده چون دقیقا علایم و دردای پارسال رو دارم و هم درد داره هم تیر میکشه! دقت کردید وقتی میباره دیگه میباره!!!

پ.ن 2: خیلی کار عقب افتاده دارم که باید بهشون رسیدگی کنم و به خودم قول دادم از فردا چندتاشون رو اوکی کنم!

پ.ن 3: رمضان مبارک، منو یادتون نره خیلی دعا کنید منم اگر قابل باشم همه ی آدمای رو کره خاکی بخصوص مخاطبین وبلاگمو دعا میکنم!

صلی الله علیک یا ابا عبدلله

سلام مهربونا 

هفته ای که گذشت خیلی برای راه بسته کربلا بی تابی کردم!

حسابی دلم تنگ شده بود

سه شنبه هم خیلی دلم گرفته بود!

چندتا از پست های آقای پویانفر رو دیدم و دلتنگ تر از قبل شدم!

شب با بی قراری و دلتنگی امام حسینم خوابیدم

صبح که بیدار شدم تا چشمامو باز کردم دیدم برای دایرکتم پیام اومده!

تا بازش کردم از شدت هیجان صدای طپش قلبمو میشنیدم!

شوکه شده بودم!!! 

چشمام پر از اشک بود ...

دستام میلرزید ...

مونده بودم که خدایا چطور شد که این زیارت به نام من ثبت شد!

پیش خودم گفتم این یک نشونه است!!!

خدا و امام حسین (ع) حواسشون به همه چی تو هست!

بینا هستند به تمام حال و احوالات ما، خوشی ها و ناخوشی های ما!

از امام حسین تشکر کردم و گفتم مرسی که حواستون بهم هست آقای من 

تمام لحظه هاتون امام حسینی 


پ.ن 1: آقای سیدمهدی تحویلدار گزارشگر برنامه کوی محبت که پنجشنبه شبها از کربلا پخش زنده داشتند پارسال که بخاطر کرونا راه کربلا بسته شده بود با یکی از مستندسازهای عراقی که کار میکردند و رفاقتی داشتند هر شب لایو میگذاشتند برای ما ایرانیهای دلتنگ کربلا! من ایشون رو فالو کردم و هرقت لایو میگذاشتند یا پستی در مورد کربلا ازشون خواهش میکردم برای منم دعا کنند. ایشون خیلی لطف داشتند و هر موقع عکسهای ناب از بین الحرمین میگرفتنند برای منم میفرستادند!

پ.ن 2: آقای مصطفی ساعت 5:01 دقیقه صبح این عکسها رو برام فرستاده بودند. اینقدر این لحظه ناب بود که حاضر نبودم با هیچی عوضش کنم!!!

پ.ن 3: mustafa_nadher@ شکرا جزیلا 

پ.ن 4: باورتون میشه از چهارشنبه تا حالا این پست رو نوشته بودم ولی کامل نبود فرصت نکردم تا الان!!! 

پ.ن 5: حال دلاتون امام حسینی  خیلی مواظب خودتون باشید. 


این روزها ...

سلام مهربونا 

توی ایام عید مادربزرگم پرستار نداشتند!

داریم تلاش میکنیم یک پرستار شبانه روزی براشون بگیریم.

دیشب شیفت مامانم بود که پیش مادربزرگم باشه 

منم از دم غروب عجیب دلم گرفته بود!

سحر و هادی سر کار بودند!

نشستم پای گوشی اول روزانه مو نوشتم بعدم چندتا کلیپ کربلا دیدمو بدجوری هوایی کربلا شدم!

خیلی دلم گرفته بود، هرچی گریه میکردم دلم آروم نمیشد!

حزب قرآنمو خوندم! یه کم آرامش گرفتم!

دیگه نزدیک این بود بچه ها بیان، یه چایی دم کردم!

شام هم  از  ظهر داشتیم!

سحر اومد ولی هم خیلی خسته بود و هم خوابش می اومد!

یه کم با هم حرف زدیم و اون خوابید!

نماز و ختم زیارت عاشورامو خوندمو یه کوچولو توی  اینستا چرخیدم که نفهمیدم کی خوابم برده بود!

صبح دیر بیدار شدم!

تا اسنپ گرفتم رفتم سر کار خیلی دیر شد!

خیلی کار داشتیم!

تمام زونکن های اون سال رو گشتم اما صورتجلسه نبود که نبود!

شانس آوردیم فایل صورتجلسه رو داشتیم!

اما خانم دکتر حسابی از دستمون کفری بود!!!

پرینت گرفتیم و دویاره با تمام اعضای کمیته و هیات داوران تلفنی هماهنگ کردم که مجددا امضاهاشون رو بگیریم!

عحب مکافاتیه این اعتباربخشی!!!!!

ساعت 13:45رفتم نمازمو خوندم و هول هولکی یه ناهار 5 دقیقه ای خوردمو دیگه رفتم سریع جمع و جور کردم و کامپیوترمو خاموش کردم و با یکی از همکارام تا دم مترو رفتم!

14:33 رسیدم مترو رفت تا 14:49 نشستم بعدی اومد!

سوار شدم تا نشستم از خستگی بیهوش شدم!!!

ایستگاه تختی که رسید یه نفر اومد کنارم نشست گفتم خدایا چقدر از نیمرخ شبیه لیلا دوستمه!

مردد بودم که اسمشو صدا کنم یا ازش سوال کنم شما خانوم فلانی هستید؟!

گفتم ببخشید، یهو صورتشو برگردوند گفت سپیدههههه

با هم حال و احوال کردیم که مترو رسید ایستگاه شهداء با دوستم خداحافظی کردم و سریع پیاده شدم!

اینقدر خسته بودم که حتی اندازه 10 دقیقه پیاده رفتن تا کلینیک رو نداشتم سوار اتوبوس شدم و ایستگاه بعد پیاده شدم! 

اول رفتم دم عابربانک تا قسطامو پرداخت کنم و بقیه راه را هم  پیاده رفتم!

رسیدم کلینیک با همکاران سلام و احوالپرسی کردیم تبریک عید گفتمو کلید واحدمونو برداشتمو رفتم درو باز کردم!

همه وسایل رو مرتب چیدم روی میزها و در نهایت وسایل خودمو بردم توی استیشن و با خیال راحت نشستم منتظر دکتر و بیماران!

اتفاقا امروز خانم دکتر خلیلی ساعت 16:10 دقیقه اومدن!

دیگه بیماران یکی یکی اومدن!

یکی از بیماران با یه دخمل بامزه اومده بود!

گفت: میتونم بچه ام رو ببرم داخل گفتم: اشکالی نداره!

حالا همه بچه ها میخوان با مامانشون برن داخل این یکی میگفت من نمیام!

مامانش سپردش به من گفت جایی نری ها!

منم بهش گفتم بیا پیش من بشین تا مامانت بیاد!

همون موقع تغذیه برامون چای و بیسکوئیت آوردند، بهش گفتم چند سالته؟ گفت مامانم میگه سه سال

گفت: مهلا خونه اس. گفتم: مهلا خواهرته؟

گفت: نه!!  گفتم: پس کیت میشه؟ گفت: آجیمه 

وای جیگرم مرده بودم از خنده! فسقلی!!! 

گفتم: داداشم داری؟ گفت: آره

گفتم: اسمش چیه؟ گفت: علی اصغر

بهش گفتم دستاتو بگیر برات الکل بزنم 

دستای کوچولوشو سمتم گرفت منم براش الکل زدم

گفتم: وایسا خشک بشه

ماسک کوچولوشم آوردم پایین و یه بیسکوئیت بهش دادم خورد

بیسکوئیت رو بهش دادم گفتم این دو تا رو هم ببر برای آجی و داداشت 

یکی از بیماران که اومده بود دفترچه اش رو بگیره بهش گفت چرا کفشاتو اشتباهی پوشیدی؟!

که دیدم راست میگه کفش چپ و راستشو جابجا  پوشیده بود!

کفش هاشو درآوردم دوباره پاش کردم!

کار مامانش تموم شد و اومد بردش، ازش خداحافظی کردم دخمل بانمک دوست داشتنی رو!

خلاصه امروز تقریبا تمام مریضا خوب پیش رفتند بجز یک مریض که مادرش اومد نوبتش رو داد و گفت حالش خیلی بده تو اورژانسه!  گفتم: سریع بیاریدش! 

بیچاره اینقدر ناله کرد و درد داشت که دلم براش ریش شد!

خداروشکر زود کارش تموم شد و رفت!

دیگه اینقدر خسته شده بودم که سرمو گذاشتم روی میز تا مریض آخری هم رفت!

خانم دکتر هم خداحافظی کردند و رفتند.

دیگه سریع برگه بیمه ها رو نوشتمو وسایل رو جمع کردمو رفتم چهره زدم و بعدش یه چای خوردمو ساعت 19 از کلینیک زدم بیرون!

تا شهداء پیاده اومدم و رفتم سمت ایستگاه اتوبوس تقریبا 10 دقیقه نشستم تا اتوبوس اومد!

مامانم زنگ زد گفت کجایی؟  گفتم: پل فلزی

گفت: رسیدی سر کوچه زنگ بزن چایی  تازه دم درست کنم!

گفتم: کلینیک خوردمو اومدم. 

ساعت 19:45 دقیقه رسیدم سر کوچه! 

اومدم یه ذره پفک خوردم، بعدم یه کم آش رشته خوردم و پایتخت رو دیدم!

حالا هم میخوتم نمازمو بخونم و دیگه برم بخوابم!


پ.ن 1: نمیدونم مال ماسک زدن در ساعات طولانیه یا عوارض کرونایی که چند ماه پیش گرفتم چند وقتیه خیلی قفسه سینه ام درد میکنه!

پ.ن 2: لطفا مواظب خودتون باشید در موج خطرناکی قرار داریم!

بیمارستان الزهرا (س) دیگه تخت خالی نداره!

#لطفا_در_خانه_بمانید!

سیزده 1400

سلام مهربونا 

دیروز برعکس همه سیزده ها اولین سالی بود که دلمون نخواست جوجه یا کباب بخوریم  اول اینکه جوجه بیشتر توی طبیعت میچسبه و دوم اینکه از بس که از اول عید همش یا جوجه یا کباب خورده بودیم دیگه میلمون نمیکشید!

مامانم پیشنهاد آبگوشت داد که با موافقت اینجانبی که همیشه با آبگوشت مشکل دارم روبرو شد!

مامان گفت چه عجب!!!!

گفتم از بس برنج و مرغ و کباب خوردیم حالمون بد شد!

خلاصه خیلی خوشمزه شده بود با پیاز و ترشی حسابی زدیم بر بدن!

دیروز کلا توی منزل به دیدن فیلم و خوردن  چیپس و پفک و تخمه و لواشک و چایی و تنقلات گذشت!

شب به پیشنهاد هادی مامانم آش رشته درست کرد.

جاتون خیلی خالی بود.

مدیر امورعمومی در گروه اداره پیام گذاشت که لطفا 2 روز دورکاری خود را مشخص کنید و برای اینجانب ارسال کنید. 

اینقدر خوشحال شدم گفت آخ جون فردا نمیرم!

که دیدم پشتبندش پیام اومد اسامی افراد ذیل باید این هفته رو برای اعتباربخشی کامل حضور داشته باشند!

برق از کله ام پرید!!! لبخندم خشک شد!

اسم اینجانب هم جزو لیست سیاه بود!!!

حالم بدجوری گرفته شد!

بخاطر همین دیشب تا دم دمای صبح بیدار بودم.

کلی کار داشتم برای امروز که باید میرفتم سر کار!

ساعت 4:40 دقیقه خوابیدم!

صبح معده درد بدی داشتم همش به خودم میپیچدم!

آخر ساعت 7:30 پاشدم حاضر بشم برم سر کار!

تا حاضر شدم با اون معده درد و اسنپ گرفتم و راننده لجباز از مسیری که دلش میخواست منو بیاره شد 8:45 رسیدم اداره اومدم چهره بزنم مدیر عزیزمون رو دیدم خانم دکتر یمانی که خیلی خیلی دوستشون دارم  بهم دیگه تبریک گفتیم و من رفتم چهره بزنم و رفتم داخل اتاق، اداره خیلی شلوغ بود!!!

صدای تبریک و هیاهو و خنده!

من از معده درد از جام تکون نخوردم که برم اتاق همکاران و تبریک بگم!

خانم دکتر پیشقدم شدند و اومدند تک تک اتاقها به کارمندانشون تبریک گفتند.

بعد هم چند نفری از هیات علمی ها و چند نفر از همکاران اومدن و بعد هم آقای دکتر صبری اومدند و تبریک گفتند. 

طرفای ظهر هم دکتر نجیمی اومدند برای تبریک عید به همکاران

خلاصه که امروز خیلی شلوغ پلوغ بود!

بیشتر زمان امروز به تبریک عید و ساماندهی سیستمامون بعد از یک تعطیلی 14 روزه گذشت!

برای اعتباربخشی نیاز به یک صورتجلسه داریم که باید توی یک عالمه زونکن پیداشون کنم. 

امروز که زمانم کم بود موفق نشدم. دعا کنید فردا پیداش کنم!

دیگه دیدم نمیکشم. ساعت 14:45 دقیقه اومدم به سمت خونه!

معده ام خیلی درد میکرد! 

ناهار خوردم و خوابیدم!

چند دقیقه پیش رفتم یه دوش گرفتم خداروشکر بهترم!

الانم میخوام یه کم کشو و کمدمو مرتب کنم و سعی کنم زود بخوابم که زود برم سر کار!



پ.ن: راستی چند روز پیش ته چین درست کردم اما راستش کیفیتش به خوبی همیشگی نشد!

فکر کنم یه کم بی دقتی کردم توی دستورش!

یه کم ماست یا تخم مرغش و کم و زیاد بزنی یا برنجش یه کم پخته تر بشه خراب میشه!

البته من فکر کنم ماست و تخم مرغشو زیاد زدم!

یه کم هم برنجش بیشتر پخت!

خلاصه که یه کم خمیر شد!

آخر دنیاست ...

آدمک آخر دنیاست بخند 
آدمک مرگ همین جاست بخند
دست خطی که تو را عاشق کرد
شوخی کاغذی ماست بخند 
آدمک بچه نشی گریه کنی
همه دنیا سراب است بخند 
آن خدایی که بزرگش خواندی 
بخدا مثل تو تنهاست بخند 
فکر کن درد تو چه ارزشمند است 
فکر کن گریه چه زیباست بخند 
صبح فردا به شبت نیست که نیست 
تازه انگار که فرداست بخند
تازه آنچه که یادت دادیم
پر زدن نیست که در جاست بخند
آدمک نــغمه آغاز نخوان 
به خدا آخر دنیاست بخند

یا عماد من لا عماد له ...

امشب که محدثه جان کربلا بود و لایو گذاشته بود خیلی دلم پر کشید به سمت و سوی کربلا 

آقای پویانفر هم لایو گذاشته بودند. 

یکی از دوستان کربلایی هم لایو گذاشته بودند!

خلاصه همه ی شرایط برای سوختن و جلز و ولز کردن دل عاشقای امام حسین جور شد!

محدثه یک کوئزشن باکس گذاشت؛ 

حرم یعنی؟

براش نوشتم ملجاء درماندگان

جوابمو داد: یا عماد من لا عماد له

این جمله رو قبلا شنیده بودم اما معنیشو نمیدونستم!

رفتم سرچ کردم که دیدم نوشته: 

ای تکیه گاه کسی که تکیه گاهی ندارد!

نمیدونم چرا امشب حال دلم اینقدررر ابری و بارونی بود!

آقای من امام حسینم من روی شما خیلی حساب باز کردم 

شما منو دریابید ...


banki_mohadeseh@

mhpooyanfar_official@

mustafa_nadher@

به تو از دور سلام ...

به تو از دور سلام

به سلیمان جهان از طرف مور سلام!


به تو از دور سلام

به حسین از طرف وصله ی ناجور سلام!


به تو دلبسته شدم 

به شبای جمعه ی کربلا وابسته شدم!


به تو دلبسته شدم 

به خدا من از همه به غیر تو خسته شدم!


حسین آقام همه میرن تو میمونی برام

حال و هوای چهارم فروردین 1400

بازم سلام 

تا دم اذان صبح خوابم نبرد، کلافه کلافه بودم

نماز صبح رو خوندم بازم خوابم نمی اومد یه کم دعا خوندم بالاخره ساعت 7 صبح چشمام گرم خواب شد!

تا 11:25 دقیقه خواب بودم!

با کلی غرغر مامانم که البته حقم داشت بیدار شدم!

چند لقمه صبحانه با چای خوردمو حال هیچ کاری رو نداشتم!

مامان گفت: مگه قرار نبود ته چین درست کنی؟!

گفتم حالشو ندارم!  

از بیخوابی شب قبل بدنم خسته و بیحال بود!

مامان ماش پلو درست کرد جای دوستان خالی با مرغ زعفرونی ته چین خوردیم!

تکرار گاندو و همبازی رو دیدم!

معده ام از بی خوابی شب قبل بدجوری درد میکرد!

هیچ کاری نکردم فقط از معده درد به خودم پیچیدم!

یه پنتوپرازول خوردمو یه کم خوابیدم حالم بهتر شد!

اما خب نمازم قضا شد 

یه چایی دم کردم با رنگارنگ و شیرینی خوردم! پایتختم دیدم!

شام یه کم مرغ خوردم با نون و بعدش یه کم تخمه!

گاندو و همبازی رو دیدم، نمازمو خوندم الانم باز معده ام درد میکنه خوابم نمیره!

حیف این روزا که داره با روزمرگی میگذره

مامانم همیشه میگه هیچی خواب شب نمیشه!

برم بخوابم که فردا کلی کار دارم

پ.ن 1: مامان استادم امروز فوت کرد خیلی براش ناراحتم شاید بخاطر همینم اینقدر معده ام درد میکنه!

پ.ن 2: اگه فردا به کارهام نرسیدم خودمو جریمه میکنم

شبتون بخیر