روز دختر مبارک ..
امیدوارم مثل حنا با مسئولیت ..
مثل کوزت صبور ..
مثل ممول مهربون ..
مثل جودی شاد و سر زنده ..
و مثل سیندرلا خوشبخت باشی ...
چه لطیف است حس آغازی دوباره،
و چه زیباست رسیدن دوباره به روز زیبای آغاز تنفس …
و چه اندازه عجیب است، روز ابتدای بودن!
و چه اندازه شیرین است امروز …
روز میلاد …
روز تو!
روزی که تو آغاز شدی!
تولد، تولد، تولدت مبارک ...
سپیده نازنینم تولدت مبارک ...
امروز تولد خواهری عزیزم بود ...
دیشب براش تولد گرفتیم ...
فردا عکس کیک تولدش رو میذارم ..
هر وقت بغض کردی و خواستی گریه کنی؛
ولی دلیلش رو ندونستی!
بدون دل خدا برات تنگ شده و میخواد صداش کنی!!
سلام دوستان عزیزم، حالتون خوبه؟!
دلم واسه همتون تنگ شده، اما حسابی کار ریخته سرم و توی آموزشهای ضمن خدمت گیر افتادم، چند وقت پیش امتحان بدو خدمت داشتم، پدرم در اومد تا پاس کردم!!
این چند روزه تا دیروقت سر کار بودم، توی اساس کشی اصلی خیلی کمک خانوادهام کردم اما توی چیدنش خیلی نتونستم کمک قابل توجهی بهشون بکنم!
کاملا شرمنده شون شدم که نتونستم کمک بکنم، چون خواهرم و مامانم بیشتر بار رو به دوششون کشیدند.
حالا امروز میخوام برم کمک کنم، حداقل یک پنجم کاری که برای اتاق خودمون رو انجام بدم ...
ممنون از دوستایی که توی مدت نبودنم حالم رو پرسیدید ...
راستی میخواستم برای داداشم دعا کنید، قراره شنبه بره عمل کنه، میخوان پلاتین رو از توی پاش دربیاره، براش خیلی دعا کنید ...
خیلی نگرانشم، بخصوص بعد از اون روزی که با سر اومد زمین، همش میگم نکنه زبونم لال دیگه به هوش نیاد!
آخه سابقه توی کما رفتن داره، توروخداااا براش دعا کنید ...
خیلی براش دعا کنید توروخدااااا ...
سلام دوستان نازنینم، خوبید؟!
عیدتون مبارک ..
میخواستم بگم امکان داره این چند روزه نتونم بهتون سر بزنم به خاطر اینکه اسباب کشی داریم!
یه موضوع دیگه اینکه اینترنتم قطع میشه تا توی خونه جدید بریم دوباره درخواست بدیم!
دیشب تا ساعت 6 صبح بیدار بودیم!
از خستگی دارم میمیرم، داداشم صبح ساعت 8 اومد حلیم و عدس گرفته بود با نون بربری تازه!
جاتون خالی خیلی چسبید، خوردم و از بس بی رمق بودم و بدنم درد میکرد دوباره رفتم خوابیدم!
ساعت 10 خواهرم صدام زد که بیا دور هم چایی بخوریم منم به همین هوا رفتم!
دور هم نشسته بودیم صحبت میکردیم، خواهرم رفتم داداشم رو صدا زد.
فکر کردیم رفته حمام گفتیم نیم ساعت شد، چقدر طولانی شد!
نگو داشت با تلفن صحبت میکرد!
همین که اومد بیاد بیرون سرش گیج رفت و چشماش رفت توی سرش و با سر اومد کف حمام!
خواهرم اینقدر جیغ زد که من گفتم چی شد نکنه چیزی افتاده روش!
بابا و مامانم با داییم رفتند کشیدنش بیرون، من فقط بدنم میلرزید!
دیگه به گریه افتادم، مامانم هم همینطور، خواهرم میگفت سه بار تکون خورد عین اینایی که میخوان جون بدن!
خیلی وحشتناک بود، هنوز بدنم داره میلرزه و بی جونم!
فقط اشک میریختم، دستشم نمیدونم به کجا خورده بود زخم شده بود.
دیگه مامانم اینقدر گریه کرد و همش میگفت ایشالا هیچ مادری داغ نبینه!
خیلی بدجور اومد رو زمین، خواهرم میگفت فقط فکر میکردم ضربه مغزی شده باید زنگ بزنیم آمبولانس!
هنوز بدنم داره مثل بید میلرزه!
بابام همون لحظه صدقه برای سلامتیمون گذاشتند کنار!
خداروشکر به خیر گذشت!
دوشنبه شب بود که در کمال ناباوری همه چیز کنسل شد!
من حتی بلیط برگشت اتوبوس گرفته بودم!
کلی اعصابم به هم ریخت.
از قبل برنامهریزی کرده بودم که تا صبح همه کارهامو بکنم که از سر کار که اومدم چمدونارو برداریم و بریم ترمینال!
یکی از بچهها که با مامانش میخواست بیاد تب کرده بود و حالش خوب نبود و در اصل اونا کنسل کرده بودند!
بچهها میخواستند قصد 10 روزه بکنند که روزههاشون رو کامل بگیرند، چون تعداد کم شده بود هزینههاشون میرفت بالا!
واسه همین یکی از بچهها SMS داد که نظرت چیه که کنسل کنیم؟!
آب داغ رو ریختند روی من، به خواهرم گفتم هر جوری هست میریم، اشکالی نداره پول بیشتر میدیم!
تا صبح به این زنگ بزن به اون زنگ بزن که بتونی جای خالی این چند نفر رو پر کنی، هر کس شرایطش یه جور بد بود!
از قبل که به سپیده گفته بودم و خیلی دلش میخواست بیاد اما پدرش مخالفت کرد!
دوباره ساعت 1:05 نصفه شب به سپیده زنگ زدم Call Waiting بود، منم کلاً اون لحظه اعصاب نداشتم!
بعد از 5 دقیقه سپیده بهم زنگ زد، گفتم سپیده هر جوری هست باباتو راضی کن بریم.
گفت: من که از خدامه به خدا اینقدر باهاش حرف زدم اجازه نمیده بیام.
خلاصه شبی 40 تومن باید پول سوئیت میدادیم و این 40 تومن افتاد به من و خواهرم.
غیر از هزینهاش خیلییییی دلم میخواست سپیده باهامون بیاد ...
چون از قبل اینکه این قضیه کنسل بشه بهش زنگ زده بودم که هر جوری هست بیا خوش میگذره!
از بس که با صفاست این دختر، ماهههه ... خیلی دوسش دارم. خیلی با معرفته ... خوش مسافرتم هست ...
خلاصه که خیلی غصه خوردم که نتونست بیاد.
سهشنبه ساعت 1:30 رسیدم خونه، یه کم وسایلامو جمع و جور کردم بعدش رفتم یه دوش گرفتم غسل زیارت کردم.
ساعت 3:15 مامانم من و خواهرم رو برد ترمینال هنوز یه ربع مونده بود به 4.
دیدیم اتوبوس هنوز نیومده، من با عجله رفتم نمازم رو خوندم، خواهرم رفت برای شب نون باگت گرفت.
موقعی که میخواستیم بریم سوار اتوبوس بشیم مامانم عین بارون بهار اشک میریخت ...
خیلی دلم برای مامانم سوخت اما کمرش مشکل داره و نمیتونست با اتوبوس بیاد!
نشستیم توی اتوبوس من هنوز باورم نمیشد!
هندزفری رو گذاشتم و تا 1 ساعت آهنگهایی که برای امام رضا (ع) رو خوندند رو گوش دادم و گریه کردم ...
خیلی بیتاب بودم ...
شب که شد سریع رفتیم غذامون رو خوردیم و نمازمون رو خوندیم و اومدیم سوار شدیم.
تا صبح با هزار بدبختی خوابیدیم، داغون شدیم!
صبح ساعت 10 رسیدیم مشهد و سریع رفتیم بلیط برگشتمون رو گرفتیم!
یه آژانس گرفتیم و رفتیم به سوئیتی که که از قبل رزرو کرده بودیم.
سوئیتو که دیدیم حال و هوای 3 سال پیش که با مامانم و ندا و بچههاش و خانوادهاش گرفته بودیم افتادم و یادش کردم.
سوئیت ما رو اشتباهاً اجاره داده بود و رفتیم یه سوئیت دو خوابه که طبقه سوم بود بدون آسانسور!
اینم از بدجنسبازی صاحب سوئیت بود که فکر کرد ما 2 تا گوش دراز داریم!!
تازه منتم سرمون گذاشت که حالا باید 30 تومن شبی ضرر بدم!
جالب اینجاست که مشتری هم نداشت برای این سوئیت!
خلاصه 11 سوئیت رو تحویل گرفتیم پذیرائیش پر از خورده بیسکوئیت بود، حالم بد شد!
رفتیم خرید کردیم:
برنج از خونه آورده بودیم. مرغ، بادمجون، گوجه، فلفل دلمهای، سیبزمینی، پیاز، پنیر، کره، چای، پفک، کلوچه، دلستر، آب معدنی، تخمه آفتابگردون، نوشابه، ریحون، نوشابه، تاید و ... خریدیم.
اومدیم خونه یه ملحفه سفید که از خونه آورده بودیم انداختیم روی فرش و نشستیم روش.
ساعت 1 بعدازظهر بود و میخواستیم به اعمال شب قدر برسیم.
برای همین زنگ زدیم به رستورانی که صاحبخونه کارتش رو بهمون داده بود. اون سری هم همینطور بود.
پول نقدمون فقط 11000 تومن بود!
خلاصه مجبور شدیم یه چلوجوجه سفارش دادیم اما هم خوشمزه بود و هم برکت داشت.
بعد اینکه ناهارمون رو خوردیم دراز کشیدیم جلوی تلویزیون و خوابیدیم.
ساعت 5:30 بیدار شدم هرچی خواهرم رو صدا زدم از بس خسته بود بیدار نشد.
ساعت 6:30 بلند شدیم چای درست کردیم با بیسکوئیت خوردیم، خواهری برای چادرها کش دوخت.
وضو گرفتیم و نماز ظهر و عصرمون رو خوندیم و حاضر شدیم با خواهری رفتیم حرم.
اینقدر تاکسی طول داد که از نماز مغرب جا موندیم وقتی رسیدیم اینقدر شلوغ بود که حد نداره!
رفتیم نمازمون رو خوندیم و توی صحن رضوی نشستیم برای اعمال شب قدر ...
خیلی بهمون حال داد، بغض گلومون رو گرفته بود ...
خلاصه اعمال شب قدر ساعت یه ربع به 9 شروع شد و ما اینقدر گرسنه بودیم که حد نداشت!
ساعت 11 خواهری گفت بریم بیرون یه چیزی بخوریم و دوباره بیایم.
تا دم در رفتیم میخواستیم بریم که یه خادم گفت: فقط از اون طرف میشه رفت!
انگار به دلم افتاد ازش پرسیدم اگه بریم بیرون میشه دوباره بیایم تو؟!
گفت: نه! از ساعت 9 درهای حرم رو بستیم بیرون قیامته و کسی نمیتونه بیاد تو.
ماشاءا... 5 میلیون زائر توی حرم بود!
برگشتیم دیدیم حیفه که مراسم رو از دست بدیم رفتیم یه جایی پیدا کردیم و نشستیم و تا آخر مراسم تحمل کردیم!
خیلی جاتون خالی بود! برای همتون دعا کردم ...
برای دختر گندمگون، مهربون، ملیحه، آرزو، بهناز، سپیده و درسا جون، مریم، الهه، سعیده، Izli، سپیده، یلدا، شقایق و تمام دوستانم دعا کردم ...
ایشالا که به همه حاجتاتون برسید دوستای گلم ...
بقیهاش رو توی پست بعدی مینویسم چون خیلی طولانی شد ...
رمضان 1435 هـ.ق
یکی میگه با یه فریاد
را میندازه داد و بی داد
بچمو آقام شفا داد!
تو صحن گهرشاد ..
یکی که دلش شکسته ..
گوشه صحنت نشسته ..
دخیل درداشو بسته عاشق دل خسته
نشون به این نشونه!!
صدای نقاره خونه!
من و به تو میرسونه
ببین دلم خونه ..
میدونم رو سیام من اگه بیوفام
ولی عشقم اینه عاشق این آقام!
منتظر یه اشارم هر چی که دارم بزارم
دلمو زیارت بیارم منی که آوارهام
دلم اگه بی قراره چشام اگه هی میباره
ولی دلم غم نداره آقام دوست داره ..
میشه شاهی کنی ..
من و راهی کنی ..
چی میشه به منم یه نگاهی کنی؟!
هر کی که حاجت روا شد!
گدا اومد پادشاه شد!
عاشق آقام رضا شد!
خادم آقا شد!
منم امدم گدا شم ...
کفتر گنبند طلا شم!
ایشالا حاجت روا شم ...
خادم آقام شم ...
خوردم آب و دونت که شدم دیوونت ..
آب زمزم کجا، آب سقا خونت ..
سلام دوستای گلم، نماز و روزههاتون قبول ...
چند روزی هست خواهرم با دوستاش تصمیم گرفتند برن حرم امام رضا (ع)، همش توی دلم میگفتم خوش به حالشون.
خواهرم میگفت خوب تو هم بیا، اما برای من سخت بود چون اونا میخوان 10 روز بمونن که روزههاشون درست باشه!
اما من میرم سر کار و نمیتونم اینقدر مرخصی بگیرم.
تا اینکه چند روز پیش بهمون گفتند توی ماه رمضون پنجشنبهها رو میخوان تعطیل کنن!
دیروز یهو خواهرم گفت: بیا بریم، منم هی گفتم نه، آمادگیشو ندارم!
خواهرم گفت: ببین امام رضا (ع) طلبوندتت حالا نمیخوای بیای؟!
منم دیدم دلم خیلی گرفته و یه حسی بهم گفت برو مطمئن باش این سری حاجت میگیری!
اما باورتون میشه فردا راهی هستیم و من هنوز هیچ کاری نکردم؟! حتی بلیط اتوبوسم نگرفتم!
یکی از دلایل اینکه خیلی تو مود رفتن نبودم این بود که هر سری یا با تور میرفتیم با هواپیما و هتل خوب و یا با قطار.
اما این سری با اتوبوس و اینکه اونجا یه سوئیت اجاره کردیم که دیگه از غذای آماده خبری نیست و باید خودمون آشپزی کنیم!
اما هرچی ریز و واریز میکنم میبینم رفتنم بهتر از نرفتنه، چون هم شب قدر اونجام و هم میرم زیارت امام رضا جونم ...
به نظر واسه دلم که خیلی گرفته بهترین فرصته که برم اینقدر گریه کنم تا سبک بشم!!!
برام دعا کنید قسمتم بشه برم، آخه حتی 1% هم توی فکر رفتن نبودم، اما نمیدونم چی شد ..
حس میکنم امام رضا میگه بیا تا حاجت بگیری ...
سلاااممم ...
بالاخره نینی کوشولو بدنیا اومد
امروز صبح عمهام زنگ زد و گفت که دختر عمم بردند بیمارستان نینی شو بدنیا بیاره ...
واای اینقدر خوشحال بودم که حد نداشت، ساعت 12:30 مرخصی گرفتم و رفتم بیمارستان
از ساعت 12:30 تا 5:30 بیمارستان بودیم، دیگه دارم هلاک میشم از بس روی پا ایستادم.
نینی دم اذان ظهر بدنیا اومد، ماشالا یه نینی سفید و بانمک با موهای مشکی، با چشمای درشت مشکی
جنسیت نینی صورتی بود، منظورم اینه که دخمل بود!
واااااای بغلش کردم خیلی دوستداشتنی بود ...
وقتی بغلش کردم تمام بدنم داشت میلرزید و اشک توی چشمام جمع شده بود ...
خدا حفظش کنه واسه پدر و مادرش ...
الهی فداش بشم ...
اینم عکس پاهای نینی ...
خیلی دوسش دارم بخصوص اینکه اونم توی تاریخ تولد ماه قمری من یعنی تولد امام حسن (ع) بدنیا اومده!
بیچاره دختر عمهام خیلی اذیت شده بود.
وای حالا تازه میفهمم چرا میگن بهشت زیر پای مادران است!
حالا اومدم خونه یه کم استراحت کنم و با مامانم بریم بیمارستان، هیچی نشده دلم براش تنگ شد ...
عزیززز دلم، قربونش برمممم دخملی رو ...
سلام بچهها ...
باورتون میشه امشب شب تولد منه؟!
البته تولد ماه قمری!
ماه شمسی که 25 خرداد بود.
پدربزرگم صفحه اول قرآن نوشته که من روز ولادت امام حسن مجتبی (ع) بدنیا اومدم!
خیلی خوشحالم که توی این روز بدنیا اومدم ...
ایشالا اول از خدای مهربون بعدشم از صاحب امشب میخوام که به حق مادرش یاس دلشکسته بزودی حاجت منو بده ...
آخه منم خیلی وقته دلم شکسته، هیچ جوری هم بهم متصل نمیشه!
خیلی امشب دلم گرفته ...
به وبلاگ هرکدوماتونم که اومدم هیچکدوم آپ نکرده بودید ..
التماس دعا توی این شبها و روزها ...
مواظب خودتون باشید نازنینای من ...
سرت را بر شانه خدا بگذار ...
تا او با نوازشهای دستان مهربانش قصه عشق را چنان زیبا برایت بخواند که نه از دوزخ وحشت کنی!
و نه از بهشت به رقص درآیی!
نه از نداشتن چیزی غصه بخوری!
و نه از نداشتن کسی دلتنگ باشی …
پینوشت:
یه ختم بسیار مجرب هست، هرکس گرفتاری داره انجام بده، ایشالا مشکلش حل بشه.
امروز (چهارشنبه)، فردا (پنجشنبه)، پس فردا (جمعه)
هر روز 1 بار جوشن کبیر رو بخونید. هرچی به اذان مغرب نزدیکتر باشه بهتره اما تا قبل اذان باید تموم شده باشه.
یعنی بهتره که دیگه تا الله اکبر اذان رو گفت دعا رو تموم کرده باشید.
یکی از دوستانم گفت که خیلی مجربه.
التماس دعا، منم دعا کنید ...
خدایااااا . . . . . .
.
.
.
.
ﺩﯾﮕﻪ ﺩﻟﻢ ﻧﻪ ﭘﻮﻝ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﻧﻪ ﺁﻏﻮﺵ ﻧﻪ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﻧﻪ ﺣﺘﯽ ﺁﯾـــــــــــﻨﺪﻩ ....
.
.
.
.
.
ﺩﻟﻢ . . . . . .
.
.
.
.
ﺑﭽـــــــﮕﯿﻤﻮ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ!
.
.
.
دوران شیرین بچگی ...
ﭘﺎﻫﺎﯼ ﺷﻨــﯽ، ﺩﺳﺘﺎﯼ ﮐﺎﮐﺎﺋﻮﯾﯽ!
ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻼﻝ ﻣﯿﺨﻮﺭﻡ ﮐـــﻞ ﺻﻮﺭﺗﻢ ﺯﻏﺎﻟﯽ ﺷﻪ!
ﭼﺎﯾﯽ ﺭﻭ ﺑﺎ 10 ﺗﺎ ﻗﻨﺪ ﺑﺨﻮﺭﻡ!
ﺑﺴﺘﻨﯽ ﻭ ﭘﻔﮏ ﻭ ﻟﻮﺍﺷﮑﻮ ﺑﺎﻫﻢ ﺑﺨﻮﺭﻡ!
ادامه مطلب ...
سلاااامم ...
آخرین امتحانم رو دیروز دادم!
با این که یه دور بیشتر نخونده بودم اما فکر کنم 20 بشم!
15 تا تست بیشتر نبود و 5 نمره داشت، 15 نمره عملیشو قبلاً گرفته بودم!
بعد از امتحان رئیس دانشگاه رو دیدم، چندتا از بچهها طبق یه اعتراض قبلی که به یکی از استادا داشتند!
نمرهشون پایین شده بود و داشتند شکایت اون استاد رو میکردند!!
آخر صحبتاشون ازشون پرسیدم استاد برگهها رو تصحیح کردید؟!
گفت: نه اما یه نگاه اجمالی کردم و دیدم تا حدودی امیدواری بود بهتون!!!
یکی از بچهها گفت: استاد توروخدا با یه نگاه ویژه تصحیح کنید!
منم گفتم: استاد نگاهتون ماه رمضونانه باشه! خندید و گفت: چشم!!
خیلی استاد خوبیه، خیلی افتاده و مهربونه!
امتحان یکشنبه هم که گفتم: "خیلی خوب ندادم ولی در کل خیلی راضی بودم چون اونم فقط یه نصفه روز خوندم!"
نمره شو زدن 20 شدم!!
آخه من انتظار داشتم عین جزوه نوشته باشم اما استاد به بچهها گفته بود مفهوم رو برسونید نمره میدم!
فکر میکردم 19-18 بشم!
اما آخرش هم یه سوال تحلیلی داشت که اونو خیلی خوب جواب دادم!
یه سوال بود که کلاً چکیده تمام مباحث بود و خیلی هم سخت بود که خودمون باید تحلیل میکردیم!
اون امتحان 37 صفحهای با 100 تا تست رو شدم 17،فکر میکردم 19-18 بشم! نامرد!
آخه تستهاش 0.25 نمره منفی داشت!
یه سوال 1 نمرهای هم جواب ندادم!
یه درسای دیگه هم که فقط بازدید بود و بعد گزارش Power point باید میدادیم هم 20 شدم!
خلاصه که تا اینجای کار معدلم 18.55 شده، خدا بقیهاش رو به خیر بگذرونه!!
امشب بازی والیبال ایران و لهستان ساعت 22:45 دقیقه بخش میشه ...
آرزوی موفقیت و پیروزی برای بر و بچههای والیبال دارم
هچنین آرزوی سلامتی برای شهرام محمودی که بدجوری آسیب دید!
سلام ...
امان از این چند روز و امتحانات ...
پنج شنیه که 20 دقیقه دیر به امتحان رسیدم و نزدیک بود ازم امتحان نگیرند..
اما وقتی دیدند چطوری دست و پام میلرزه و به نفس نفس افتادم دلشون سوخت و امتحان گرفتند ..
البته یه ذره سخت گرفتند چون امتحان 10 تا سوال تشریحی بود و هر کدوم کلی توضیح داشت.
بهشون گفتم که سوالا تشریحی و بچه ها هنوز برگههاشون رو تحویل نداند!
خلاصه امتحان رو از صبح 5 شنبه 180 صفحه کتاب رو تا ظهر خوندم و رفتم امتحان دادم!
نمرهاش رو هم شنبه زده بود شده بودم 19.5
امتحان یکشنبه رو هم خیلی خوب ندادم ولی در کل خیلی راضی بودم چون اونم فقط یه نصفه روز خوندم!
راستی دفاع مقدس هم شدم 17
امروزم امتحانم رو خوب ندادم، البته حس میکنم!
سوالا رو همه رو جواب دادم اما در کل خیلی راضی نیستم!
خیلی کامل توضیح ندادم و نگرانم چون این درسمون با رییس دانشگاه بود!
از بس مطالب شبیه هم بود همش رو با هم قاطی کرده بودم!
احساس میکنم با این چرت و پرتهایی که نوشتم به شعور استاد توهین کردم!!
دلم از این سوخت که یه کم وقتم بیشتر بود زده بودم توی گوش 20
وقتمون خیلی کم بود، امتحان یکشنبه رو که دادم تا رسیدم خونه 8:40 بود.
فقط رسیدم داشتم از گرما هلاک میشدم!!
تازه بازی والیبال هم بود تا بازی تموم شد دیر بود و دیگه حال درس خوندن نداشتم!
دیروزم که سر کار بودم و 5 رسیدم خونه و تا استراحت کردم 8:30 تا اومدم بشینم پای کتاب 12:15 شد!
تا 4 صبح بیدار بودم، 4:10 خوابیدم تا 6:30 بعدم حاضر شدم رفتم سر کار!
ظهر هم رفتم امتحان دادم، خیلی حیف شد!
امیدوارم نمرهام خوب بشه. آخرین امتحانم هم 12 تیر و بریم واسه تیم ملی!!!
اسباب کشی داریم و با هزار مصیبت باید توی این گرما و ماه رمضونی نقش کوزت رو بازی کنم!!!
برام دعا کنید که نمرههام خوب بشه و بعدم اسبابکشی رو به خوبی و خوشی و آرامش پشت سر بگذاریم!
صعود تیم ملی والیبال ایران رو به مرحله نهایی جام جهانی به همه هموطنان عزیز تبریک میگم ...
باریکلااااااااااا ...
تبریک میگم به بر و بچههای ماه تیم ملی والیبال کشورمون ...
واقعاً مردونه بازی کردید و با شایستگی تمام 3 امتیاز بازی رو کسب کردید ...
خیلی بدجور حال لهستان و گرفتید ...
حال ایتالیا هم گرفته شد چون ایران رفت در صدر جدول!!
فکر کنم تا عمر داره یادش نره چه بلایی سرش اومد!!!
ماشا ا... به این همه غیرت و تعصبتون ...
واقعاً دلمون رو شاد کردید ...
بازی فوقالعاده زیبایی داشتید و غرور ما رو هم جریحه دار کردید!
بچهها از دل و جون مایه گذاشتند ...
بیچاره شهرام محمودی خیلی بدجور مصدوم شد، ایشالا مشکل خاصی نباشه!
زنده باد ایران و ایرانی ...
آفرین به این همه غیرت و مردونگی ...
باریکلا به بر و بچههای تیم ملی والیبال ایران ..
حقا که گل کاشتید ...
واقعاً با بازی زیباتون حریف رو مات و مبهوت کردید ..
ایول که تونستید لهستان، این تیم قوی رو با تفاوت امتیاز زیاد شکست بدید ...
ما به داشتن چنین ورزشکارای غیوری مثل شما افتخار میکنیم ...
زیر سایه مولا علی موفق باشید و خوش بدرخشید ...
امیدوارم بازی بعدی رو 3 بر 0 با تفاوت امتیاز زیاد ببرید و حریف رو مغلوب کنید ...
زنده باد ایران و ایرانی ...
پی نوشت:
مسئولان ورزش کشور خواهشاً هوای این بچهها رو از هر طریقی داشته باشید!
واقعاً ای کاش از نظر مالی ساپورتشون کنید، لیاقت این بچهها بیشتر از اینهاست ...
این بچهها دارند از جون و دل مایه میگذارند ..
گله حیف نون به خدا:
خدایاااا!
این همه دعا کردیم، آخرشم یه گل خوردیم و باختیم!
حالا برو به همون آرژانتین جونت بگو واست روزه بگیره ...
سلام ...
بعد بازی ایران و ایتالیا خیلی خسته شده بودم از بس که تیممون رو تشویق کردم.
البته یه جاهایی بسیار حرررص خوردم!!!
دلم میخواست کله این موسوی رو بکنم تا سرویس خراب میکرد!
عوضش معروف خیلی به تیم و مردم روحیه میده، از بس که قشنگ بازی میکنه!
جونم به این سعید معروف که رو دست نداره!
بقیه بچهها و موسوی هم عالی هستند
ولی در شرایط بحرانی نمیدونم چرا موسوی سرویسها رو خراب میکرد!
ظریف که دیگه بدتر، کاملاً روحیهاش رو باخته بود و ظریف همیشگی نبود!!
خلاصه اصلا انرژی نداشتم و فقط 1 صفحه از جزوه رو خوندم و رفتم 1 ساعت بخوابم که دیدم 5:30 صبحه!!
پا شدم نمازمو خوندم و به سرعت نشستم سر درس تا صفحه 4 جزوه رو با بدبختی خوندم!
ساعت 6:45 حاضر شدم برم سر کار، تا رسیدم توی بلوار دیدم سرویس رفت و منو ندید!
واااای چقدر لجم در اومد!
خلاصه با اتوبوس رفتم سر کار و ساعت 7:25 دقیقه رسیدم، انگشت زدم.
رفتم در واحدمون رو باز کردم، پردهها رو کشیدم، پنجرهها رو باز کردم و از نسیم یه ذره خنکش لذت بردم.
بعدش هم رفتم چای ریختم و صبحانه خوردم و نشستم سر کارم.
تا ظهر خیلی درگیر بودم، ساعت 2:08 دقیقه بدو بدو رفتم سرویس سوار شدم و اومدم خونه.
ناهار دوباره فیله کبابی مرغ داشتیم!سریع خوردم و نشستم سر جزوه و تا ساعت 3:45 خوندم.
سریع نماز رو خوندم و لباسهامو اتو کردم و رفتم دانشگاه.
دیرم شده بود 2 خط تاکسی سوار شدم و یه دونه اتوبوس تا دانشگاهمون!
ساعت 5:45 رسیدم دانشگاه و یه دور دیگه نگاه کردم و رفتم سر جلسه!
24 تا تست بود، خیلی راحت بود اما من با بیدقتی تمام 6-5 تاشو اشتباه زدم.
البته 3-2 تاش درست بود که خودم خط زدم! ای لعنت به این گیجی و حواس پرتی من!
به همکلاسی جلویی هم 5-4 تاشو گفتم که مراقبه دید و اومد
اینقدر وایساد تا من برگهام رو برم بدم. چون دید همه رو جواب دادم!
خلاصه از ساعت 7:15 تا 9:15 توی اتوبوس بودم و از گرما و خستگی هلاک شدم.
از اتوبوس پیاده شدم و رفتم دم سوپر کیک و بستنی و شکلات صبحانه گرفتم.
اومدم بستنی رو که خوردم انرژی گرفتم!
خلاصه که روز بدی نبود و با اینکه من کلاً 4-3 ساعت بیشتر درس نخوندم خیلی راضی بودم.
فکر کنم یا 17 بشم یا 18.
حالا دیگه باید برم نمازمو بخونم و استراحت بکنم و از فردا شروع کنم واسه امتحان 5 شنبه!
اون یک کتاب 180 صفحهای و بدیش به اینه که خیلی از مطالب شبیه همه!
دعا کنید برام ...
برد تیم ملی والیبال کشورمون رو به همه هموطنان عزیز تبریک میگم ...
واقعاً ایتالیا در بهت فرو رفت ..
در مقابل شیرمردان تیم ملی ما به خاک افتادند ...
زنده باد ایران و ایرانی ...
تلافی اون امتحان ملس توی این یکی امتحان زهرهماررررری بدجوری در اومد!!
دیروز مرخصی گرفته بودم که درس بخونم، از ساعت 8 نشستم پای کتاب و جزوه، ساعت 8:30 صبحانه خوردم.
ساعت 9 نشستم دوباره پای کتاب تا ساعت 12 خوندم البته وسطش همش شیطونی میکردم.
ساعت 12 رفتم توی آشپزخونه که یه شربت آلبالوی دبش درست کردم و ریختم توی لیوان که برای مامانم و خواهرم ببرم.
یهو خواهرم اومد گفت: بهناز دوستم حالش خیلی بده بیمارستان بستریه، گفتم: برو دیدنش. گفت: فوت کرده ...
همینطور اشک از چشمام میریخت. چند بار دیده بودمش، خیلی دختر مظلوم و مهربونی بود.
رفتم توی اتاق و یه ربعی گریه کردم، اینقدر که به هق هق افتاده بودم ...
دو بار برای تولدم دعوتش کردم اومده بود. همش قیافهاش که میاومد جلوی چشمم گریه میکردم.
تا ساعت 1:30 فکرم درگیر بود. احساس کردم هرچی خوندم پرید!
دیگه ساعت یه ربع به 3 سریع نمازم رو خوندم و لباسهامو اتو کردم، حاضر شدم و رفتم دانشگاه.
ساعت 4:30 رسیدم و با دوستام نشستیم و دوره کردیم و ساعت 6 رفتیم سر جلسه!
Open Book هم بود اما مگه جوابا رو پیدا میکردیم. لامصب از بس ریز درآورده بود این تستها رو.
از اون طرف 35 دقیقه وقت داشتیم و همین باعث میشد به آدم استرس دست بده و نتونه پیدا کنه!
خلاصه که دیدم میافتم از اون طرف پشت سریم سوالهاش با من فرق داشت و و یه گروه دیگه بود.، اما من با ترس و لرز و برای اولین بار با ناشیگری البته برگهام رو گذاشتم روی میز پشت سری و گفتم برام جواب بده.
اونم نصف تستها رو برام جواب داد. آخرش یک سری دیگه موند که با بدبختی جواب دادم! و در نهایت اومد برگه رو از زیر دستم کشید و نذاشت توی پاسخنامه جواب بدم.
البته بعد که از جلسه اومدیم بیرون متوجه شدم سوالها با هم فرق داشته و احتمالاً اگه یک سری تستها شاید معکوس بوده و بدبخت بشم!
و در نهایت گفتم: وااااای من میافتم.
فقط 2-3 نفر خوب داده بودند و بقیه میگفتند وای ما میافتیم.
از بس که نظریهها شبیه هم بود و درسش گنگ و مبهم!!!! خیلی وحشتناک بود ...
اولش خیلی حرررررص خوردم
ولی بعد گفتم: حرص خوردن نداره نهایتش اینه که این درس رو میافتم و ترم دیگه دوباره این درس رو میگیرم!
امیدوارم اگه شده با 10 پاس بشم اما اگر هم نشد بی خیال!!
ساعت 9:15 رسیدم خونه. شام چلو جوجه از ظهر بود که خوردم و افقی شدم ...
پینوشت:
برای شادی روح دوستم بهناز دعا کنید ...
دختر 26 ساله ناکامی که مثل خیلی از ماها کلی آرزو داشته ولی الآن 5 روزه در بین ما نیست..
*اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم*
دیشب از شدت خستگی و سردرد نتونستم درس بخونم. چندباری جزوه رو برداشتم اما از شدت خستگی خوابم میبرد.
امروز صبح ساعت 6:30 بیدار شدم خیلی سریع لباس پوشیدم و با سرویس رفتم سر کار، ساعت 7:15 رسیدم.
کارگاه داشتیم و تا ساعت 8:40 دقیقه درگیر کارگاه بودم و در نهایت ساعت 9 صبحانه ام رو خوردم.
ظهر با یکی از همکارام اومدم خونه و از ساعت یه ربع به 2 شروع کردم به درس خوندن.
یک جزوه 37 صفحهای ریز که اگه با فونت 14 بود یه حدود 80-70 صفحهای میشد و کلمات بسیار قلمبه سلمبه!!!
خلاصه ساعت 4:10 دقیقه به زور روخونی تموم شد.
سریع آماده شدم و رفتم سر خیابون که با اتوبوس برم،حدود 5 دقیقه به 5 رسیدم.
توی این فرصت فقط 40 تا تست از 100 تا خونده بودم اونم حدوداً روزنامهوار!
از اتوبوس اولی پیاده شدم و سوار اتوبوس خط بعدی شدم و ساعت 5:35 رسیدم دانشگاه.
تو این فرصت فقط تونستم 100 تا تست رو خوندم و دوباره شروع کردم یه دور روخوانی کردم.
دیگه از بس داد و بیداد کردند که امتحان شروع شد به سرعت رفتم سر جلسه امتحان!
از دست این آموزش 5:55 رفتیم سالن امتحانات ساعت 6:20 دقیقه امتحان شروع شد.
به قول اصفهانیا: بیبین کارادا !!!!!
20 دقیقه بعد برگه رو تحویل دادیم!
البته بنده خداها حق دارن، حدود 700-600 دانشجو رو چطور کنترل کنند! توی سالن به اون بزرگی!!
خیلی عالی بود. باورم نمیشد با اینکه یه دور با زور اونم روزنامهوار خونده بودم اینقدر عالی بدم!
لذت بردم از اینکه دیشب خیلی بیخوابی نکشیدم و امروز نتیجه نسبتاً خوبی گرفتم. البته امیدوارم!!
فقط بدیش به این بود که تستهاش نمره منفی داشت. 0/25 نمره منفی داشت!!!
فکر کنم 18 یا 19 بشم. خداکنه تستها رو درست زده باشم.
خودم فکر میکنم خوب زدم اما تسته دیگه، روش ننوشته یهو آدم اشتباه زده باشه!
اینم سومین امتحان!
حالا باید برم سراغ بعدیش که شنبه است.
اون امتحانمون Open Book اما خدا فقط رحم کنه از بس سخته!!!!
امروز سپیده زنگ زد، حوصلهاش سر رفته بود، گفت بریم امامزاده که من بهش گفتم: امتحان دارم!
میخواست بره وسایل دوستش رو بده که بهش گفتم پاشو بیا محل کارم.
اومد و بعدش باهم با سرویس رفتیم دانشگاه!
منم امتحان تربیت بدنی داشتم و اونم اومده بود بهم دلگرمی بده.
بنده خدا کلی وقت ایستاد توی اون گرما تا من درسم رو بخونم!
عزیزمه، امتحانم که شروع شد مجبور شد بره چون از قبل با دوستش قرار داشت میخواست زودتر بره خونه.
امتحان تربیت بدنی رو بد ندادم، تشریحیها رو تا حدودی کامل جواب دادم، اما به طور متوسط تستیها رو بد نزدم، اما خوبم ندادم چون چندتاش رو با شک زدم!
از عصر تا حالا هم دارم دور خودم میچرخم، فردا هم امتحان دارم، کلاً خیلی بازیگوشی میکنم و دقیقه نودی هستم!
دقیقه 90 که چه عرض کنم، کلاً رفتم توی وقت اضافه، جزوههامون اینقدر زیادن، تمومم نمیشن لامصبا!!!!
امتحانم شروع میشه و من هنوز 40-30 صفحه دارم!!!
برم درس بخونم فردا مدیریت کسب و کار دارم با 100 تا تست و یه جزوه قطور!!!
برام دعا کنید ...