سلام
البته این قصه تکراریس آآآ تو خیلی وبلاگا، اس ام اسا، آآآ فیسبوک منتشر شدس.
اما بالاخره مام برا اینکه اقتداری اصفانیا را نشون بدیم میگویم:
فقط یه اصفانی میتوند یه جمله بوگد که 20 تا فعل فقط داشته باشد:
میدانم بابا 2 یخش است:
بخشی در صحرا و بخشی بالای نیزه!
اما اینکه عمو چند بخش دارد ...
فقط بابا میداند ...
السلام علیک یا اهل بیت نبوة ..
السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین ..
و علی اولاد الحسین و علی الاصحاب الحسین ..
سلام بر ابالفضل عباس ... سقای تشنه لبان التماس دعا ...
توی این روزها و شبها و سحرها التماس دعاااا..
هر کجا هستی باش..
به درک...
پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال خودت..
"سهراب سپهری اعصابش خورده، هیچی نگید!!!"
آفرین به این تازه داماد!
ایشالا همیشه خدا توی زندگی کمکشون کنه..
منبع: نیک صالحی
امروز بارون اومد اما یه نم کوچیک!
دلم میخواد توی این روزای پاییزی یه بارون اینطوری بیاد و برم توی میدون قدم بزنم..
سلااام..
امروز روز مهمیه!!!
روز ازدواج حضرت علی (ع) و حضرت زهرا (س)
روز ازدواجشون مبارک..
تازه امروز حمید آقای شومبوسگمبلی با نگین خانوم گل گلی رسماً اسمشون میره توی شناسنامه های همدیگه!
بزن دست قشنگه رو...
هووووراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
هووراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
الآن میخوام بهشون بگم:
آفررررررررین.. آفررررررررین..
هر دوتا گل میخوام بهتون بگم:
خوشبخت بشید و زودتر برید به خونه بخت خودتون..
خداروشکر که زنده ای و داری نفس می کشی..
خدا جونم ازت متشکرم برای اینکه یه بار دیگه به برادر عزیزمممم عمر دوباره دادی..
هادی جان، عاشقتم و قدر تموم لحظه هایی که تو کنارمون هستی رو میدونم..
قربون اون خنده هات بشم که توی اون روزای کذایی بهونشو می گرفتم!
خدا میدونه که توی 2 هفته ای که توی بیمارستان بودی چی به ما گذشت!!
فقط خدا میدونه که اون 2 باری که تو تا دم مرگ رفتی و برگشتی ما 1000 بار مردیم و زنده شدیم!
چقدر شهریور بدی بود امسال..
تا یاد اون روزا می افتم اشک از چشمام میریزه..
الهی بمیرم واسه مامانم که توی اون مدت چی کشید!!
از صبح تا شب از دم در ICU تکون نمیخورد و همش گریه و دعا می کرد..
از بابامم که می پرسیدیم حال هادی چطوره، یهو بغضش می ترکید ته دل مارو خالی تر میکرد..
توی این مدت مامانم چندتا موهاش سفید شد..
منم که از بس گریه میکردم نه جون راه رفتن داشتم و نه حوصله زندگی و کلی وزن کم کردم..
خواهرمم که دیگه بدتر..
اینقدر براش نذر و نیاز کردیم که دیگه صبح تا شب دعا دعا می کردیم..
خداروشکر که حاجتمون رو گرفتیم..
وقتی سحر بهم زنگ زد، گفت رفته توی ICU و دیدتش و هادی گریه کرده و سراغ مامانمو گرفته خیلی خوشحال شدم..
سحر میگفت: همینطور از گوشه چشماش اشک می ریخته..
رفتم امامزاده و نذرم رو ادا کردم..
دلم میخواست برم ببینمش اما اجازه ندادن..
گفتن چون تو زود گریه ات میگیره، حالش رو بدتر میکنی!
اینم خاصیت نازک دلی و احساسی بودن بیش از حده!!!
خلاصه که بعضی بچه ها می میومدن سراغ می گرفتن.
گفتم در جریان باشین که خونه اس و حالش خیلی خیلی بهتره..
مرسی از همراهی و لطفتون.. مرسی از دعاها و نذرهایی که کردین ..
سپاس بابت دلداری هاتون و اینکه نذاشتید احساس تنهایی بکنم..
مرسی از یلدا، ویدا، مینا، مهدی و دوستانی که یک لحظه هم منو تنها نگذاشتند..
ممنون که حال هادی رو می پرسیدین و براتون اهمیت داشت..
دوست دارم هروقت یاد اون لحظات می افتم یک سجده شکر به جا بیارم..
چون همه میگن: خطر بزرگی از سرش گذشت و آمبولی خیلی خطرناکه!!!
ایشالا همیشه سلامت باشی عزیز دلمممم...
سلام دوستان..
حال داداشم هنوز همونطوره..
شوکه شده. تشنج کرده.
سه شنبه ساعت 6 صبح تب زیاد و لرز داشته که میان و از بخش میبرنش ICU.
میگن شاید عفونت توی بدنش باشه..
لخته های خون از آمبولی هم هنوز توی بدنشه..
MRI گرفتن جوابش عصر آماده میشه..
هوشیاریش کمه..
حرف نمیتونه بزنه
هیچکس و نمیشناسه..
دارم دیوونه میشم..
کاش من اینطوری شده بودم..
الهی قربونش برم..
بچه به این مظلومی..
الهی بمیرم براش..
از بس که مظلوم و مهربونه تموم بیمارستان عاشقشن..
پرستارا، دکترا، هم تختیهاش، دوستاش، فامیل،همه براش دعا میکنن و حالشو میپرسن..
الهی دورش بگردم..
دلم میخواد زودتر خوب بشه و برگرده خونه..
دلم براش یه ذره شده..
از بس که احساساتی و دل نازکم نمیتونم برم دیدنش..
بغضم میگیره و اشکم در میاد و میگن حس می کنه و بدتر میشه..
خدای به حق ابالفضل و امام حسین (ع) خودت کمکش کن...
بچهها توروخدا برای داداشم حیلی دعا کنید..
امروز صبح دوباره بردنش توی ICU..
دارم دق میکنم..
حالش بده..
به خدا اگه طوریش بشه خودمو میکشم..
بچه ها توروخدا برای داداشم خیلییییییییی دعاااااا کنید..
خیلییییی حالش بده..
توی ICU بستریه..
هفته ای که گذشت بسیار سخت و طاقت فرسا بود..
خیلی روزهای سختی رو توی این هفته پشت سر گذاشتم و برام دیوانه کننده بود.
فقط خدا میدونه که چی بهم گذشت.
چهارشنبه و پنج شنبه بود که سرگیجه های خیلی شدیدی بهم دست می داد.
قبلاً هم سرگیجه داشتم اما الان بیشتر شده بود.
توی خونه همینطور که راه می رفتم میخوردم زمین..
چند روزی هم ضعف شدید داشتم و همینطور دلم میخواست بخوابم.
اصلاً نمیتونستم مدت ناچیزی روی پا بایستم..
کف دست و پام اینقدر ضعف می رفت که بعضی وقتها میگفتم کاش پا نداشتم..
همینطور هم سوزن سوزنی میشد..
این آخری ها هم که حالت تهوع شدیدی پیدا کرده بودم..
وقتی از خواب بیدار میشدم دستام خواب میرفت که نمیتونستم تکون بدمشون
حتی وقتی روی صندلی نشسته بودم پاهام هم خواب میرفت و نمیتونستم راه برم
چند وقت لرزش دست داشتم و همینطور هر چیزی که بر میداشتم از دستم می افتاد.
این حالتها رو داشتم تا دوشنبه گذشته که برای مشکل گوارش رفتم پیش متخصص داخلی.
فشارم رو گرفت 11 بود و خوب بود.. پایین پلک هامم دید و گفت کم خونی زیادی نداری.
بهش این علایمم رو گفتم و اونم گفت کف دست و پاهات سوزن سوزنی میشه؟!
گفتم: آره.
معرفی نامه برای متخصص داخلی اعصاب داد که توش نوشته بود از نظر MS بررسی شود.
دکتر آشنا بود. بهش گفتم اگه روزی بفهمم MS دارم اون روز آخرین روز زندگیمه..
از مطبش که اومدم بیرون در کمال ناباوری و بی انگیزه راه میرفتم.
خودمو کامل باخته بودم..
داروهام رو گرفتم و تا خونه همینطور اشک ریختم..
با مامانم بودیم و بیچاره دلش خون شد..
توی راه حوصله نداشتم و یه زنگ زدم به گندم یه کم با هم صحبت کردیم و بعد به ویدا..
وقتی رسیدیم خونه من رفتم توی اتاقم و توی تاریکی اتاقم کلی گریه کردم..
مامانم هم سعی می کرد خودش رو به بی خیالی بزنه تا من داغون تر نشم.
دلم داشت می ترکید، دلم میخواست با یکی درد و دل کنم ..
من آدم حساس و احساساتی هستم، خیلی حساس و دل نازک ..
تو خونه با کسی نمیتونستم حرف بزنم، برای بی خیال شدنم دلداری الکی میدادن..
به ویدا و گندم sms زدم و گفتم که دکتر این تشخیص رو داده.
ویدا از دستم کلی حرص خورد و بعد بهم کلی دری وری گفت البته شگرد ویداست.
برای اینکه آدم بی خیال شه سعی میکنه موضوع رو ریز نشون بده، نیتش خیره!
گندم هم هی زنگ میزد و sms میداد که با هر sms و تماسش من اشک میریختم.
نمیتونستم با کسی حرف بزنم و تا مرز دیوانگی رفتم..
تا فردا شبش که با گندم تلفنی حرف زدم و کلی پشت تلفن گریه کردم.
بیچاره گندم کلی دپرس شده بود.. کلی بهم اصرار کرد که برو دکتر..
گفتم تا آخرین شب قدر نمیرم شاید معجزه ای شد و تشخیصشون اشتباه بود..
شب قدرم بود.. نشستم اعمالش رو به جا آوردم و کلی به خدا التماس کردم..
گندم هر روز روزی چند بار باهام تماس داشت هم تلفنی و هم sms ..
خیلی بهم لطف کرد..
طفلکی ویدا شدیداً گیرکرده بود توی اساس کشی
و شنبه بهم زنگ زد
کار هر روزم شده بود سرچ در مورد این بیماری و همینطور اعتماد به نفسم ضعیف تر میشد
خیلی ترسیده بودم..
اینقدر که طاقت نیاوردم و پریشب رفتم دکتر ..
خیلی نذر و نیاز کردم.. ساعت 8 نوبت داشتم. از ساعت 8 sms و تلفنها شروع شد..
ساعت 10:20 دقیقه رفتم داخل مطب.. از بس شلوغ بود..
این دکتر هم آشنا بود و بعد از حال و احوالپرسی گفت: مشکلت چیه؟!
گفتم همون مشکل همیشگی.. گفت: دختر تو هنوز روی این مسأله حساسی؟!
چرا؟! گفتم: شده کابوس زندگیم و ولم نمیکنه..
آخه 2 بار دیگه هم رفته بودم پیشش و با سنجشی که کرده بود گفته بود که نداری..
دکتر یک سری معاینات و سنجش رفلکس انجام داد و گفت هیچیت نیست..
اینقدر خوشحال شدم که حد نداره..
گفت: میخوای برای اینکه تا آخر عمرت از فکرش بیای بیرون یه MRI برات بنویسم؟!
گفتم: بله آقای دکتر.
خلاصه که اینقدر خوشحال شدم که نمیدونین چقدر به زندگی امیدوار شدم..
تا از مطب اومدم بیرون به اونایی که دلواپسم بودن زنگ زدم و خبر خوش بهشون دادم
اما توی این مدت هم قدر خیلی نعمت هایی که دارم رو فهیمدم..
از این مدت استرس 2 تا درس گرفتم:
اول اینکه شاکر تمام نعمت هایی که خدا در اختیارم گذاشته باشم و تا این حد ناشکری نکنم..
دوم اینکه غم و غصه و گریه رو از زندگیم حذف کنم و همش شاد باشم و بخندم
پی نوشت:
توی این مدت از خواهری عزیزم گندم جان که هر لحظه کنارم و به یادم بود تشکر میکنم
دوستتتت دارم خواهری خودممممم..
یه پی نوشت دیگه:
شرمندتم خدا جونم که هیچوقت قدردان سلامتی که بهم دادی نبودم..
عاشقتمممممممممم خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا ..
یادش به خیر سوم راهنمایی که بودم، علاقه عجیبی به شادمهر داشتم
کاست مسافرش رو که گرفتم با چه علاقه خاصی گوش میدادم، به خصوص یاس رو
هر آهنگش یه جور به دل آدم مینشست و نمیشد بگی کدوم از کدوم بهتره..
هر کدومش یه جور قشنگ بود..
گذشت تا سال اول دبیرستان که کاست دهاتیش رو گرفتم ..
وقتی کاستش رو گذاشتم توی ضبط و اون آهنگ سنتور شروع شد به نواختن و خوند:
ساده بگم، ساده بگم .. ساده بگم دهاتیام ...
بندبند وجودم شروع کرد به لرزیدن و توی دلم همش قربون و صدقهاش میرفتم..
چقدر عاشق آهنگاش بودم ..
2 دور دهاتی رو گوش میدادم که جدیدتر بود و یه دورم مسافر و حسابی حال میکردم
میمردم براش به خصوص یاس رو بیشتر از همه دوست داشتم
آهنگ خونه رو هم خیلی دوست داشتم:
از تو حکایت میکنه در و دیوار این خونه ..
هممون باهاش زندگی کردیم ...
به خصوص دبیرستان که باحالترین دوران یه دختر نوجوونه
یادمه اون موقع یکی تب فوتبال و فوتبالیستا خیلی داغ بود یکی هم تب شادمهر ..
یادش به خیر توی کلاسمون یه سری پرسپولیسی بودن و یه سری هم استقلالی..
به جای درس خوندن به فکر این بودیم که چه شعاری بدیم که حال حریفو بگیریم
من پرسپولیسی دوآتیشه بودم..
پرسپولیس چی کارش میکنه؟! سوراخ سوراخش میکنه ..
آبی آبی آبی، کیسه کش حمومی ..
عجب تبی داشت..
یادش به خیر بعضی مواقع حتی در حد فحش دادن به همدیگه هم پیش میرفت
استقلالیها همیشه بیادب و خشن بودن!
هر وقت کم میآوردن شروع میکردن به فحش دادن ..
ما هم مجبور بودیم از خودمون دفاع کنیم..
بعضیا بیطرف بودن، میرفتیم مخشونو میزدیم که بیان طرفدار تیم ما بشن
یادش به خیر؛ دفتر 200 برگ بر میداشتیم،
عکسای فوتبالیستها رو دونهای 60-50 تومن میخریدیم و میچسبوندیم ..
عاشق مهدی مهدویکیا و عابدزاده بودم..
هر هفته سهشنبه هفتهنامه ماهان و سپاس رو میخریدم..
دوم دبیرستان بودم بین زنگ تفریح رفتم و هفتهنامه خریدم وقتی اومدم در مدرسه بسته بود!
در زدم ناظم در رو به روم بازم کرد و کلی سین جیمم کرد که کجا بودی؟
منم اولش کلی دروغ گفتم بعد که خیلی ترسیده بودم راستش رو گفتم!
هفتهنامه رو از زیر مقعنهام درآوردم و گفتم واسه این رفتم..
اونا هم کلی دعوام کردن و به مامانم زنگ زدن و نمره انضباطم رو هم کم کردن!!
خب منحرف شدم از بحث ..
عجب حالی میداد وقتی از مدرسه تعطیل میشدیم..
دکه روزنامهفروشی همیشه شلوغ بود